پیام یک شهید؛ ما زنده ایم و مبارزه می کنیم
مدت زيادي از شروع تحصيلاتش نمي گذشت که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد او در جريانات انقلاب فردي فعال بود . با شروع جنگ تحميلي چندين بار به عنوان بسيجي راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد . در سال چهارم دانشگاه درس مي خواند که در سي و يکم خرداد ماه سال 1362 از طريق سپاه پاسداران به جبهه اعزام شد . حدود دو ماه در آنجا خدمت نمود تا اينکه در عمليات والفجر سه در منطقه مهران در چهاردهم مرداد سال 1362 بر اثر اصابت ترکش به بدن در سن 25 سالگي به درج رفيع شهادت نائل آمد . پيکر پاک و مطهرش طي مراسمی با شکوهي در قطعه شهداي فسا به خاک سپرده شد .
هدیه ای از بهشت
چند شب قبل بود، شايد شب جمعه باشد درست يادم نيست. خيلي علاقه داشتم اين وجود عزيز را در خواب ببينم تا از فيض تماس با روح پاکش بهره اي جويم اگر لايق باشم که چنين تماسی رخ دهد بالاخره آن شب بر من منتی گذاشت. ساعت حدود 3 بود که:
در جایی نشسته بودم ايشان وارد بر من شدند در حالی که شاد و خرسند و سربلند به نظر میرسد، لباسهای نوی که به تن داشت اين را در ذهن تداعی میکرد که از بهشت می آيد که حتماً اشتباه نمیکردم.
با او راه افتاديم تا به قرارگاه بيائيم خيلی از او گله کردم (البته میدانستم که شهيد شده و الان از بهشت میآيد) از اينکه چرا به خواب ما نمیآيد؟ میگفت که خيلی نمیتواند بيايد و معذوراتی دارد و کمتر میتواند به خواب من بيايد.
از حال و احوال بهشت پرسيدم اظهار شادمانی میکرد و خيلی حرفهای ديگر که يادم نيست. البته شايد به خاطر اظهار شادی زايدالوصفی بود که به من دست داده بود. از بس که خوشحال بودم نمیتوانستم سئوال کنم از او، يا اگر سئوالی میکردم مثل اين بود که جواب آن را میدانستم اين بود که منتظر جواب نمیماندم.
همينطور تا قرار گاه آمديم سراغ فايل رفتيم تا وسائل او را بهش بدهم، چون مثل اين بود که همه وسائلش را به خانه شان نبرده بوديم. بهش گفتم: اگر می دانستم می آئی، آنها را به خانه نمیبردم.
گفت: اشکالی ندارد ما آنجا که هستيم همه چيز بهمان می دهند و احتياجي به چيزي نداريم. بالاخره پس از زير و کردن فايل خواست برود، من شيشه ی عطری را که امام عزيز به من داده بود به ايشان هديه کردم که خيلي خوشحال شد و در مقابل يک قطعه تابلو خيلی کوچک به قطع حدود 4×3 سانتيمتر چوبی خيلی جالب که از بهشت آورده بود و روی آن آيه قرآن نوشته بود به من داد که زياده از حد خوشحال شدم و خداحافظی کرد و غائب شد.
پیام یک شهید؛ ما زنده ایم و مبارزه می کنیم
اين چندمين بار بود که به خواب من آمد هر دفعه که مي آمد از خوشحالي در جاي خود بند نمي شوم و پيوسته حسرت مي خوردم از اينکه چرا ما را تنها گذاشتند، و از آنها گله میکنم که چرا ما را نيز نبرده اند، که با خنده جواب میدهند و با زبان حال میگويند: اگر بخواهی میتوانی بيائی و دست خودت هست، بايد خود را آماده کنی و از خدا بخواهی و چندان کاری از دست ما بر نمیآيد، از اين رو اظهار معذرت میکردند.
شهردار عزيز را هم چند بار ديده ام که يک بار آن در خط مقدم بود که مي گفت ما هميشه در خط هستيم و تا خواستم دنبال او بروم يک مرتبه خمپاره زدند و او را گم کردم. يکبار ديگر هم در خانه ديدمش که باز مي گفت: ما که چيزمان نشده ،ما زنده هستيم و در خط مقدم مي جنگيم.
سربازان راستين امام زمان
غم هجران یک دوست
مهدوی فرزند پاک خطه تبريز با همت والا و عشق به اسلام به قم آمد، روحش هوای کربلا داشت و دانست که کربلای ايران سوسنگرد است. با کوله باری از عشق و ايمان و ايثار راهی آنجا شد که جز اينها چيزی نداشت و بر هر سرباز خسته که غم فراق عزيزی دلش را آشفته ساخته بود و در هر سنگری که تابش گرم خورشيد عرق بر پيشانی سنگرنشين روان کرده بود فرود آمد و از اين همه گرما و آن همه غم با گفتههای روح بخش روحی شاد و نيرومند میساخت، فريادش آن گاه که به دعا بلند مي شد در و ديوار را با خود هم صدا مي کرد.
تو ای دشت آزادگان، ای دشت خون و پيام برای اين همه شهادت ها شاهدی، امين باش. بار خدايا، رنج دوري اين عزيزان قلبم را ريش کرده و دلم هوای پرواز به سوی آنها را دارد.