به استقبال جهاد تا شهادت
مدت زيادي از شروع تحصيلاتش نمي گذشت که انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد او در جريانات انقلاب فردي فعال بود . با شروع جنگ تحميلي چندين بار به عنوان بسيجي راهي جبهه هاي حق عليه باطل شد . در سال چهارم دانشگاه درس مي خواند که در سي و يکم خرداد ماه سال 1362 از طريق سپاه پاسداران به جبهه اعزام شد . حدود دو ماه در آنجا خدمت نمود تا اينکه در عمليات والفجر سه در منطقه مهران در چهاردهم مرداد سال 1362 بر اثر اصابت ترکش به بدن در سن 25 سالگي به درج رفيع شهادت نائل آمد . پيکر پاک و مطهرش طي مراسمی با شکوهي در قطعه شهداي فسا به خاک سپرده شد .
بچه ها سر از پا نمی شناختند
ساعت چهار و نيم صبح پنج شنبه 6 مرداد ماه از مقر سر پل ذهاب به مقصد نامعلوم حرکت کرديم. بچه ها نمیدانستند که میخواهند کجا بروند به علت امنيت خبر، از گفتن آن حذر داشتند. ولی تقريباً معلوم بود که میخواهيم به غرب بيائيم. وسائل را برداشتم با يک دستگاه مينی بوس و سه تويوتا حرکت کرديم.
يک ساعت بعد صبحانه را در اسلام آباد غرب به طرف کرمانشاه و از طريق کامياران عازم سنندج. تقريباً ظهر بود که به سنندج رسيديم. نزديکي هاي سنندج ستون جندالله تيپ سيدالشهداء را که عازم سنندج بود مشاهده کرديم.
حدود سي و پنجن اتوبوس پر از نيرو و چندين کاميون حامل وسائل با چندين تويوتا و آمبولانس و غيره. عظمت حرکت، موجي از شادی و غرور ايجاد کرده بود، بچه ها سر از پا نمي شناختند. مثل اين بود که عازم کربلا هستند. شايد هم درست حدس مي زدند.نميدانم،خدا اميدشان را نااميد نکند. انشاءالله.
به استقبال جهاد تا شهادت
حرکت ستون آدم را به ياد لحظات حرکت لشکريان امام حسين مي انداخت که چه بي باکانه و شجاعانه به استقبال جهاد و شهادت مي شتافتند . خدا ما را با آنها محشور گرداند. بالاخره به پادگان سنندج رسيديم پادگان از نيروهاي حزب الله موج مي زد. هر چند که از نظر امکانات رفاهي محدوديت زياد بود ولي کسي به آن توجه نداشت . همه منتظر بودند هر چه سريعتر به جبهه بشتابند و خصم زبون را از پا درآورند.
عشق به الله و شوق رفتن به جبهه جائي براي توجه به مسائل رفاهي را در فکر و ذهن باقي نمي گذاشت و دل ها همه متوجه لقاءالله و نبرد با دشمنان خدا بود، مثل اين بود که مي خواستند به حجله عروسی بروند. بالاخره ساعت حدود سه بعدازظهر از پادگان به طرف سقز حرکت کرديم. ساعت پنج بعدازظهر سقز را به طرف بوکان ترک کرده، ساعت حدود هفت در بوکان توقف کرده شب را در مقر سپاه پاسداران بوکان با دعای کميل و راز و نياز به درگاه خداوند به صبح رسانديم و صبح بعد از گشت و گذاري در شهر بچه ها ساعت 10:30 دقیقه به طرف نقده حرکت کردند و چون خواب مانده بودم از قافله عقب افتادم.
سرباز امام زمان
ولي جاي نگراني نبود چون مطمئن بودم امام زمان با ماست و نمي گذارد سربازانش نگران شوند، آخر ما خود را سرباز امام زمان(عج) میدانيم، و خود را با سربازانش قاطی کرده بوديم هر چند با اين روی سياه و قلب ناپاک لياقت آن را در خود نمیبينيم، ولی چه کنيم عشق آن حضرت باعث شده خود را در زمره سپاهيانش قرار دهيم بلکه به لطف و عنايتش نظری همه به کوچکترين سربازش بیافکند و دست مان را بگيرد.
آخر سرباز به هر ناپاکی که باشد فرمانده اش نمیگذارد از ستون جا بماند و همواره مواظب افراد خود است که در راه نمانند. آقا امام زمان که فرمانده کل نيروهاست چطور میگذارد تنها بمانيم. آفريده شده ایم براي حاکميت خدا بر روی زمين و رستگاری در آخرت.