کفش های نوبتی
دوشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۸ ساعت ۰۸:۵۶
در شهید "محمدمهدی فریدونی" در خاطره ای می گوید: انرژی مهدی و علاقه اش به فوتبال بازی کردن در کوچه و خیابان کمتر از بچههای دیگر نبود. آن قدر طول عرض کوچه را دنبال توپ دویده بود که کفش هایش به التماس افتاده بودند...
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید مدافع حرم "محمدمهدی فریدونی" در 30 شهریور سال 1366 در فسا دیده به جهان گشود. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ارشد در رشته زبان انگلیسی گذراند.
سال1395 به سپاه پاسداران پیوست و به دلیل تخصص در رشته زبان انگلیسی ، به عنوان مدرس در دانشگاه امام خامنه ای نیروی دریایی سپاه پاسداران ، مشغول فعالیت شد . ولی به خاطر علاقه وافر به خدمت در یگان عملیاتی حضور در سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب (س) ، از فرصت تدریس چشم پوشی نمود و با وجود مخالفت نیروی دریایی سپاه و دانشگاه ، با پافشاری فراوان ، به سپاه قدس پیوست. وی سرانجام در عصر 13 خرداد ماه 1397 در 19 ماه مبارک رمضان «شب ضربت حضرت علی (ع)» با زبان روزه به شهادت رسید.
متن خاطره:
کفش های نوبتی
پدر شهید "محمدمهدی فریدونی" در خاطره ای می گوید: انرژی مهدی و علاقه اش به فوتبال بازی کردن در کوچه و خیابان کمتر از بچههای دیگر نبود. آن قدر طول عرض کوچه را دنبال توپ دویده بود که کفش هایش به التماس افتاده بودند، دست از سرشان بردارد! چیزی نمانده بود دهن باز کنند که کفش های جدیدش را از بازار خریدم.
خیلی از بچه های محل کفش نداشتند و با دمپایی بازی می کردند. " محمدمهدی" خندان جعبه کفش های جدیدش را باز کرد و مرا بوسید کفش های نو را داخل خانه پوشید و بعد از کمی چرخیدن دور اتاق رفت تا با بچه های فوتبال بازی کند. شب که برگشت خیلی از کفش های جدیدش تعریف می کرد. «دستت درد نکند بابا کفش هام خیلی خوب میدوند» آن شب زود خوابید تا فردا با انرژی بیشتری بازی کند شب که برگشتم دیدم کفش هایش را نوبتی به بچه های دیگر می دهد تا آنها هم حس خوب ضربه زدن به توپ با کفش های جدید را تجربه کنند.
خودش هم مثل بقیه پابرهنه می ایستاد تا دوباره نوبتش شود. گفتم: «قبل از تاریک شدن هوا به خانه بیا» و بعد راه افتادم سمت خانه یک ساعت بعد به خانه آمد بدون کفش خواستم بپرسم که خودش با شور و هیجان گفت: «کفش هایم رو دادم به یکی از بچه ها که کفش نداشت اگر بدونی چقدر خوشحال شد.» گفتم: «ولی پسرم من تا عید نمیتونم برات کفش بخرم.» انگار که مسئله مهمی نباشد، لبخند زد و گفت: «اشکال نداره، همون قبلی ها رو می پوشم.» بعد سراغ توپش رفت و گوشه خونه مشغول بازی شد.
انتهای متن/
منبع: کتاب "می شود بمانی" نظر شما