خاطره ای از شهید "سید محمد کدخدا"؛
مادر شهید "سید محمد کدخدا" در خاطره ای می گوید: همیشه قبل از اعزام در گوشش آیت الکرسی می خواندم که سالم برگردد. آن بار مرا برد گلزار شهدا، گفت: ببین مامان، همه دوستام دارن شهید می شن، اما من خمپاره هم کنارم زمین بخوره، به خاطر دعای شما یه ترکش هم نمی خورم!

دعای مادرانه
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "سيدمحمد کدخدا" در 9 مهر ماه 1338 در خانواده اي متدين و مذهبی که مدتها در انتظار فرزند بودند در شيراز دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد. پس از طي مراحل تحصيل و اخذ مدرک ديپلم فني از هنرستان ، که مقارن بود با اوج انقلاب اسلامي و برچيده شدن رژيم ستم شاهي در سال 1357 او نیز در تمام مراسم راهپيمايي ها و تظاهرات شرکت می کرد."سيد محمد" از همان ابتدای روزهای تشکيل سپاه پاسداران با پوشيدن لباس مقدس پاسداری به عضويت این نهاد در آمد و با ايماني راسخ به پاسداري از دست آوردهاي انقلاب اسلامي پرداخت.
با آغاز جنگ تحميلي از سوي ايادي استکبار جهاني بر عليه امت مظلوم ايران، "سيد محمد" به عنوان کادر ثابت در جبهه هاي نور عليه ظلمت مبارزه را شروع کرد و در طول شش سال نبرد شرافتمندانه با مزدوران بعثي و شرکت در عملياتهاي مختلف از جمله عمليات رمضان ، فتح المبين ، بيت المقدس ، کربلاي چهار و پنج ، و الفجر هشت و... پيروزهای چشمگيری را نصيب امت مسلمان نمود.
وی سرانجام در آخرين ماموريت خود که فرمانده گردان امام حسين عليه السلام و خط شکني سرنوشت ساز کربلاي 5 بود. پس از اينکه چندين محور را آزاد کرد و تعداد زيادي از کفار را به هلاکت رساند در 19 دي ماه 1365 در جبهه شلمچه به آرزوي ديرينه اش که همان شهادت در راه خدا بود رسيد و به ديار معشوق شتافت .


متن خاطره:
سید محمد برای گذراندن دوره فرماندهی(دافوس) به تهران رفته بود، اما خیلی زود برگشت، شیراز. گفتم: مادر مگه تو درس نداری؟
خندید و گفت: شرط گذاشته بودم اگه عملیاتی در پیش بود، برگردم جبهه، حالا هم عملیاتی در پیشه!
یک روز بیشتر نماند. خداحافظی کرد و رفت.

دلم گواهی بد می داد. همیشه قبل از اعزام در گوشش آیت الکرسی می خواندم که سالم برگردد. آن بار مرا برد گلزار شهدا، گفت: ببین مامان، همه دوستام دارن شهید می شن، اما من خمپاره هم کنارم زمین بخوره، به خاطر دعای شما یه ترکش هم نمی خورم!

سکوت کرد. با التماس گفت: مادر این بار برای سلامتی من دعا نکن!

چند روز از برگشتش به منطقه می گذشت که خبر عملیات کربلای 4 به گوش ما رسید. بعد از کربلای 4 بود که تماس گرفت. صدایش شکسته بود. خبر شهادت دوستانش را می داد به خصوص حاج مهدی زارع و محمد اسلام نسب. می گفت مادر همه دوستانم شهید شدند، تنها من ماندم و هاشم اعتمادی.

رفته بودم خانه خواهرم که می شد مادر زن کمال. کمال و مهدی و جمال هم آمدند. کمال حال سید محمد را پرسید. جریان تلفن سید محمد را گفتم. مهدی از جا پرید، گفت: من که فردا می رم پیش سید محمد!
کمال و جمال هم گفتند ما هم می آییم. همسر کمال گفت: آقا مهدی که پاسدار است، شما که نمی تونید بدون حکم برید!
قرار شد مهدی روز بعد برود، کمال و جمال هم بعد از گرفتن حکم، روز بعد مهدی.

چند روز بعد دوباره سید محمد تماس گرفت و گفت: مادر. مهدی، کمال و جمال پیش من هستند. اگر شهید شدیم مراسم همه ما را یک جا بگیرید!

من با مادر ظِل انوار ها دخترخاله بودیم، خانه آن ها هم روبروی ما. از کودکی این چهار نفر با هم بزرگ شدند. سیدمحمد از جمال هم کوچک تر بود، اما از همان کودکی بیشتر با مهدی اُخت بود، همیشه با هم بودند و با هم رفتند.



انتهای متن/
منبع: کتاب سهمی برای خدا


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده