نفس مسیحایی
پنجشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۸:۱۳
یکی از همرزمان شهید "مهدی ظل انوار" در خاطره ای می گوید: «اوایل جنگ بود. حساب همه چیز، حتی فشنگ هایمان را داشتیم. در آن مدتی که نزدیکی روستای «فارسیات» بودم. مسلسل های دشمن، مدام زنجیری از گلوله های مذاب را بر سر و رویمان می ریختند....» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "مهدی ظل انوار" ششم
شهریور سال 1336 در شیراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه
شد. دوران دبيرستان را با بهترين نمرات سپري كرد. سال 1355 وارد دانشگاه
شيراز شد و سال 1356 به علت فعالیت های سیاسی از دانشگاه اخراج شد.
مهدي كه
امكان ادامه تحصيل از او گرفته شده بود و در ادارات دولتي نيز نمي توانست
استخدام شود در كنار برادرش كمال بكار پرداخت. پس از پيروزي انقلاب و
بازگشت دانشجويان اخراجي، مهدي نيز به دانشگاه باز گشت. وی پس از مدتی به
سپاه پاسداران پیوست و پس از يك آموزش كوتاه مدت راهي جبهه هاي غرب و
كردستان شد و در شرايط سخت كردستان به مبارزه بر عليه مزدوران پرداخت. با
آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام 19 دي سال 1365 درعملیات کربلای 5
همراه برادرانش کمال و جمال در یک روز به شهادت رسید.
متن خاطره: نفس مسیحایی
اوایل جنگ بود. حساب همه چیز، حتی فشنگ هایمان را داشتیم. در آن مدتی که نزدیکی روستای «فارسیات» بودم. مسلسل های دشمن، مدام زنجیری از گلوله های مذاب را بر سر و رویمان می ریختند. در هر لحظه، گوشه ای منفجر می شد. زمین می لرزید و توده ای از خاک به هوا برمی خاست و مثل این که مهماتشان تمامی نداشت. همیشه با خود فکر می کردم. «پول این همه مهمات را از کجا می آورند؟» ولی وقتی به کسانی که دشمن را برای ما علم کرده بودند، فکر می کردم. همیشه به جواب واحدی می رسیدم.
در فکر بودم که چه وقت می توانیم از رودخانه بگذریم و این فکر مثل خوره مغز و روحم را می خورد. می دانستم که بقیه هم دست کمی از من ندارند. تا این که یک روز صبح، آفتاب تازه توی دشت پهن شده بود که ظل انوار را دیدم. با عجله می دوید. دست را دور دهان بلندگو کردم: مهدی... مهدی...
نشنید. دوباره داد کشیدم و این بار بلند تر: مهدی... آهای مهدی...
سر را به «نه» تکان دادم و با تعجب به صورتش نگاه کردم. گفت: قراره بریم اون طرف رودخونه.
تعجبم بیشتر شد.
- کی گفته؟
- دیده بان خبر داده.- پس عراقیا؟
- عقب کشیدن.
دست روی شونه ام زد. پس باید آماده بشیم.
- آره... تو فکرش نباش.
هر سه راه افتادیم. کنار رودخانه، اسدی گفت: «نگاه کن... بفرمایید...!»
مهدی به تیوپ و تخته هایی که اسدی به هم بسته بود نگاه کرد. دست پشت شانه او زد: مرحبا... عجب قایقی درست کردی و رو به چند نفری که می خواستند همراه ما بیایند کرد: یالا زودتر...بعد به من نگاه کرد و به پوتینم. سر تکان داد: چرا این طوری؟
به پوتینم نگاه کردم که بندهایش نبسته و زبانه اش بیرون آمده بود .
پایم در آن بازی می کرد. پرسید: مگه نیومدی بجنگی؟
روی بر گرداندم و گفتم: خودت که وضع رو می دونی! نه اسلحه ای... نه فشنگی... نه...دست روی شانه ام گذاشت. فشار داد تا به او نگاه کنم: نه! باید از همین چیزای کمی که داریم، به خوبی استفاده کنیم... و حواسه مون به همه چیز باشه...!
لبخند زد و باز به کفشم اشاره کرد: حالا این بند پوتینت رو ببند که از پات نیفته...
در جستجوی آنها بودیم که یک باره، از زیر زمین سر برآوردند. نفسهامان برای یک لحظه در سینه حبس شد. تازه فهمیدیم که عقب کشیدن ظاهری آنها تله ای بوده برای جلو رفتن ما.
حرف های مهدی همچنان توی گوشم زنگ می زند. یکی از درس هایی که از او یاد گرفته بودم؛ این بود که حواسم به همه چیز باشد.
حالا بعد از گذشت سالها، آن نفسهای گرم را با خود دارم. انگار دم گرم اوست که در همه حال، انرژی کار و جنبش به من می دهد.
« باید... حواسه مون به همه چیز باشه...»
انتهای متن/
منبع: کتاب ققنوس مدن بازآفرینی نصرالله احمدی نظر شما