قلبم برای تو می تپد
شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۳۵
نوید شاهد - همسر شهید "مهدی ظل انوار" در خاطره ای می گوید: «صدای گریه بچه از اتاق بلند شد. کتاب را بست و بلند گفت: چرا مرضیه گریه می کنه...!؟ زن، مرضیه را از گهواره بیرون آورد و گفت: تو درست رو بخون... حواسم هس!...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "مهدی ظل انوار" 6
شهریور ماه 1336 در شیراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه
شد. دوران دبيرستان را با بهترين نمرات سپري كرد. سال 1355 وارد دانشگاه
شيراز شد. سال 1356 به خاطر فعالیت های سیاسی از دانشگاه اخراج شد. مهدي كه
امكان ادامه تحصيل از او گرفته شده بود و در ادارات دولتي نيز نمي توانست
استخدام شود در كنار برادرش كمال بكار پرداخت. پس از پيروزي انقلاب و
بازگشت دانشجويان اخراجي، مهدي نيز به دانشگاه باز گشت. وی پس از مدتی به
سپاه پاسداران پیوست و پس از يك آموزش كوتاه مدت راهي جبهه هاي غرب و
كردستان شد و در شرايط سخت كردستان به مبارزه بر عليه مزدوران پرداخت. با
آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام 19 دي سال 1365 درعملیات کربلای 5
همراه برادرانش کمال و جمال در یک روز به شهادت رسید.
متن خاطره:
صدای گریه بچه از اتاق بلند شد. کتاب را بست و بلند گفت:
- چرا مرضیه گریه می کنه...!؟ زن، مرضیه را از گهواره بیرون آورد و گفت:
- تو درست رو بخون... حواسم هس!
مهدی کتاب را زمین گذاشت و بلند شد. زن بچه به بغل تو آمد. مهدی گفت:
- چرا این همه گریه میکنه؟
- نمیدونم حتما یه جایی اش درد میکنه.
مرضیه را از مادر گرفت.
- راضیه کجاس؟
زن با سر به اتاق خواب بچه ها اشاره کرد.
- خوابیده...
مهدی مرضیه را به سینه فشار داد. زن گفت:
- آخه چطوری میتونی درس بخوونی مهدی نشست و کتاب را باز کرد:
- تو بگیر بخواب... نگران این دخترک نباش...
و برای مرضیه که به چشم او نگاه می کرد، چند بار ابرو بالا انداخت.
دختر سر بر شانه پدر گذاشت. زن برگشت و بلند گفت:
- می رم سراغ ظرف ها...
به آشپزخانه رفت. ظرف های شسته را که دید، لبخند در صورتش رویید. از همانجا بلند گفت:
- مهدی باز هم...!
و سر تکان داد. مهدی آهسته که فقط او بشنود.
- بیکار بودم.
زن برگشت و به اتاق آمد. تکیه به دیوار ایستاد. نگاهش به مردش بود که چشم به کتاب داشت و دختر را هنوز همان طور در بغل گرفته بود و آرام آرام تکان می داد. چشم دختر لحظه به لحظه سنگین و سنگین تر می شد. زن لبخند زد. تصویر دیگری از زندگی در ذهن او شکل می گرفت. انگار همین دیروز بود؛ او دست به کمر سنگین راه می رفت و صدای مردش را از اتاق بغلی می شنید که می خواند: «یا ایتها النفس المطمئنة ارجعي الى ربک راضية مرضية...» و او روبرویش ایستاده و پرسیده بود: «مهدی... چرا همه اش این آیه رو می خوونی!؟» و او گفته بود: «می خوام گوش بچه ها به نوای قرآن عادت کنه..)
لبخند زده و باز گفته بود: «اگه اینم دختر باشه... اسمشو میدونی چی میذاریم...!؟ مرضیه...» و بلندتر گفت: «راضية مرضية!»
زن کمر از دیوار گرفت. به مهدی و دختر نگاه کرد. دستش را از همان جا باز کرد.
- مرضیه رو بده من... بذارم رو تختش...
مهدی، بچه را بیشتر به سینه فشرد. نفس گرم بچه زیر گلو و گوشش بخار نشانده بود. کتاب را بست و به زن نگاه کرد.
- می دونی چرا سرش رو رو قلبم گذاشتم!؟
زن «نه» سر تکان داد و لبخند زد. مهدی گفت:
- می خوام بدونه که چطور قلب باباش برای او می تپه...
زن روی برگرداند و گفت:
- پس چطوری میری دانشگاه؟ مهدی دست روی موهای دختر کشید:
- نمی دونی... وقتی تو کلاس هسم صدای گریه او تو گوشمه!!
زن سر زیر انداخت. بغض خیسی، پشت کاسه چشمش فشار آورده بود. آهسته و سنگین از اتاق بیرون رفت.
انتهای متن/
منبع: کتاب ققنوس مدن
نظر شما