جشن سردوشی
سهشنبه, ۳۱ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۹:۱۲
نوید شاهد - شهید "صدرالله ارجمند ده شیبی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «...بعد از این مدت ۵ روز به شهرستان رفتم مادرم هنوز کمی ناراحت بود ولی دلش محکم تر شده بود به کرمان بازگشتم و به اردو رفتم اردو را تمام کردیم باز هم جشن سردوشی را گرفتم از عشق سردوشی را فوراً زدیم و به مرخصی پایان دوره رفتم...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
متن خاطره خودنوشت:
سال
۱۳۶۴ بود که دفترچه آماده به خدمت گرفتم و تاریخ آن دفترچه در برج ۱۸ آذر
۱۳۶۴ بود. مادرم هنوز از کار من خبر نداشت. دوستانم که مشغول گرفتن دفترچه
خدمت بودند کم کم به گوش مادرم رساندند (که من هم میخواهم به سربازی بروم)
این مادر بیچاره فقط مرا در حیات داشت. از حال من که خبر شد با ناراحتی اشک
از چشم هایش جاری شد. من فقط به مادرم دلداری میدادم. او راضی نبود که من
به خدمت سربازی بروم.
کشاورزی میکردم
دوستانم
در مورخه ای که ثبت ثبت شده بود با من خداحافظی کردند و رفتند. من خیلی
دلم می خواست که با دوست هایم و حتی خواهرزادهام به خدمت سربازی بروم.
آنها به شیراز رفتند و پس از آن به اصفهان اعزام شدند که بعد از یک ماه به
مرخصی آمدند. چون شغل درستی نداشتم به کشاورزی مشغول شدم. البته پیش تر از
این هم شغلم کشاورزی بود. چند مدت دیگر از مشمولان درخواست شد که خود را به
پایگاه معرفی کنند.
ندامتگاه عادل آباد
چون
من با برادر دیگرم سرباز بودیم و هیچ کدام از ما به خدمت نرفته بود من باز
دوباره تصمیم گرفتم که برج اسفند ۱۳۶۴ به خدمت سربازی بروم. در آن روز
خودم راضی نشدم چونکه تک و تنها بودم.
اول سال ۱۳۶۵ شد. تمام
مشمول ها را احضار کردند. در همان روزها درگیری در روستا اتفاق افتاد. یک
جنگ محلی بود. پلیس همه ما را گرفت و به دادگاه شیراز برد. مدت ۴۰ روز را
در ندامتگاه عادل آباد به سر بردیم.
بعد از این
40 روز آزاد شدیم و یک هفته بعد بدون اینکه کسی بفهمد به خدمت سربازی رفتم.
فقط روزی که میخواستم خداحافظی بکنم برادرم فهمید و مادرم اشک از چشمهای
سرازیر شد. من خیلی دلم به حال مادر بیچاره ام می سوخت زیرا من سرپرست
خانواده بودم و خودم هم از ناراحتی نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. از درب
حیاط بیرون زدم. با چهار نفر از دوستانم به حافظیه شیراز رفتیم. آنجا محل
اعزام سرباز بود. ایستاده بودیم و یک لحظه اسم من و دو نفر دیگر را برای
اعزام به کرمان خواندند و یکی از دوستمانم جا ماند. اسم آن نبود.
گروهان یکم
اسم ها را خواندند و سوار اتوبوس شدیم. حالا ساعت ۴ بعد از ظهر است دوباره خداحافظی کردیم و اتوبوس روانه شد به طرف کرمان.
از شیراز بیرون آمدیم. بچه ها دست میزدند و از دست زدن عشق می کردند. به
کرمان رسیدیم و شب ساعت دو بامداد بود که در پادگان می آسیاب ۰۵ پیاده
شدیم. دژبان ها ما را به مسجد نوساز بردند تا صبح شد. ما را بیرون
آوردند و به گردان ها تقسیم کردند. من با دوستم داخل یک گردان افتادیم. و
هر یک از ما را به گروهان تقسیم کرد و از هم جدا شدیم. حالا جدا شدیم و به
گروهان یکم افتادم سر من را تراشید و لباس ارتشی را پوشیدیم حالا هیچ کس را
نمی شناسم
جشن سردوشی
یکی دو روز گذشت یک
نفر از محل خودمان که از زمان جلوتر فرار کرده بود باز به گردان ۴ گروهان
یکم آمد و من خوشحال شدم. با یکدیگر رو بوسی کردیم. خدمت را شروع کردم مدت
۸۰ روز به مرخصی نرفتم بعد از این مدت ۵ روز به شهرستان رفتم مادرم هنوز
کمی ناراحت بود ولی دلش محکم تر شده بود به کرمان بازگشتم و به اردو رفتم اردو را تمام کردیم باز هم جشن سردوشی را گرفتم از عشق سردوشی را فوراً زدیم و به مرخصی پایان دوره رفتم.
ادامه دارد...
منبع: پروده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما