خاطره‌ای از «شهید حسین خرازی»
يکشنبه, ۰۸ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۱۲:۰۰
«پروانه در چراغانی» داستانی از زندگی شهید «حسین خرازی»‏ فرمانده لشکر امام حسین(ع) اصفهان است که در آن، نویسنده کتاب «مرجان فولادوند» به ذکر خاطراتی مختصر از شهید پرداخته است. در ادامه با هم داستانی خواندنی از آن را می‌خوانیم.

 

مرد دوچرخه سوار!

اعزام

نوید شاهد: مرد که ته‌رنگ نارنجی حنا میان ریش‌های کوتاهِ سفید و مشکی‌اش دیده می‌شد، شب‌کلاه ابریشمی سیاهش را برداشت. دستمال چهارخانه سفید و آبی‌اش را محکم روی سر و گردن عرق کرده‌اش کشید. آنگاه از روی شانه راست جوان، به نفر بعد نگاه کرد و گفت: « شما اخوی.»

امّا جوان که بلند قد بود، با صورت مهتابی و موهای روشن خرمایی رنگ، کنار نرفت. کج ایستاد و گفت: «جواب مرا ندادید، حاج آقا.»

مرد گفت: «جواب ندارد دیگر، اینجا که مغازه نیست لباس‌هایش نمره داشته باشد. اصلا شما لباس گرفتی که بروی جنگ، خلعت دامادی که نخواستی؟»

آنکه پشت سر ایستاده بود، با خنده گفت: «خلعت شهادت انشالله!»

جوان با دلخوری برگشت و به او خیره شد. دوباره به پیرمرد گفت: «من با اینها نمی‌روم.» و دست‌هایش را به آستین‌های آویزان بالا آورد. مرد بی‌حوصله گفت: «برو ببین می‌توانی با کسی عوض کنی یا نه، این تنها راه چاره است. نفربعد...» جوان به ناچار کنار رفت و آن‌سو تر ایستاد. دوباره به خودش نگاه کرد، به شلوار که خیلی کوتاه بود و پیراهن که بلند بود و بی اندازه گشاد، بدون دکمه آخر و آستین‌هایی که انگار تا زانو می‌رسید. 2 نفری که در صف پشت سرش بودند، حالا لباس گرفته بودند، متلک گویان و خندان، پیراهن‌های نظامی دست دوم را پوشیدند. کنارش ایستادند. یکیشان که بزرگتر بود، جلو آمد و با سخنی از سر همدردی گفت: «حالا زیاد هم بد نیست.»

دومی که کم سن و سال‌تر بود، ادامه داد: «شاید شانس آوردی و یک ترکش با سلیقه پاهایت را کوتاه کرد و شلوار اندازه‌ات شد. خدا را چه دیدی!» جوان رو برگرداند. حوصله شوخی نداشت. فکر کرد اگر شلوار را گِتر کند، کوتاهی‌اش کمتر به چشم می‌آید، امّا در این گیر و دار، کش کجا بود.

همانجا ایستاد و با بلاتکلیفی در محوطه چشم گرداند: صف لباس شخصی‌ها جلو پنجره اتاقی که لباس و پوتین می‌دادند، خاکی پوش‌هایی که گروه گروه اینجا و آنجا ایستاده بودند، حرف می‌زدند و با آسودگی می‌خندیدند. پدرها و مادرهایی که طاقت نیاورده بودند حالا با جعبه‌ای گز یا شیرینی دنبال فرزندشان می‌گشتند، صدای آهنگران همه محوطه را پر کرده بود: «بنما سلاحت امتحان، آماده باش، آماده باش.»

آن طرف محوطه، کنار سکوی کوتاهی، دیگ بزرگ شربت سرخ رنگ با تکه‌های بزرگ یخ به چشم می‌خورد؛ سینی پر از لیوان‌های جور وا جور کنارش؛ پیرمردی با موهای کوتاه و ریش‌های بلند و سفید با ملاقه بزرگی لیوان‌ها را پر می‌کرد. رو برگرداند. دو نفر با بغلی پر از پرچم از ساختمان بیرون آمدند. پرچم‌ها رنگارنگ بودند و همه مرتب پیچیده شده دور چوب‌های کلفت. چند نفر جلو رفتند، پرچم‌ها را گرفتند و میان دیگران تقسیم کردند. جوان فکر کرد برود و یکی از آن‌ها را بردارد امّا منصرف شد. پرچم او را میان دیگران مشخص می‌کرد، آن هم با این لباس‌ها.

صدای سرودی تند و پر از ضربه‌های سنگین طبل با صدای آهنگران قاطی شد. جوان رو به صدا چرخید. تویوتای نظامی، با 2 بلندگوی بزرگ روی سقف، وارد شد امّا ازدحام جلو در، مانع ورودش بود. از آن سوی تویوتا، از راه باریک میان ماشین و در، دوچرخه سواری به سختی وارد شد. جوانی بیست و پنج شیش ساله با موهای تیره کوتاه و صورتی لاغر و پیراهن آبی کمرنگ. چند نفر متوجه‌اش شدند و دوره‌اش کردند. جوان اندیشید؛ لابد برای خداحافظی آمده، اگر اعزامی بود، دوچرخه نمی‌آورد.

دوچرخه سوار، صحبت‌کُنان و خندان پایین پرید، دوچرخه را به دیوار تکیه داد و به سوی ساختمان رفت.

راه، کم کم باز شد و ماشین با 2 بلندگوی بزرگ روشنش وارد محوطه شد. آهنگ تند سرود همه جا را پر کرد. 2 نفری که کنار جوان ایستاده بودند، از میان هیاهوی بلندگو، با فریاد و حرکات تند دست و صورت رو به راننده تویوتا که حالا داشت نزدیک آنها پارک می‌کرد، می‌گفتند که صدای نوارش را کم کند.

ماشین ترمز کرد و سرانجام با خاموش شدن بلندگوها صدای آهنگران ناگهان در محوطه پر گرفت: «این همه لشکر آمده، عاشق دیدار حسین...»

یکی از آن 2 نفر، رو به جوان گفت: «شما فرمانده لشکر را می‌شناسید.»

_نه چطور؟

_از آن جلو می‌گفتند آمده اینجا، گفتم اگر می‌شناسیدش به ما هم نشانش بدهید.

سه نفر از تویوتا پیاده شدند. راننده، لباس پلنگی پوشیده بود. 2 نفر دیگر لباس فرم، یک‌دست سبز و شلوارهای گتر کرده مرتب روی پوتین‌ها و چفیه سفید با چهارخانه‌های ریز مشکی دور گردن. جوان با اشتیاق به آنها نگاه کرد که در کنار هم به سوی ساختمان می‌رفتند.

جوان همانجا کنار دیوار نشست و به رو‌به‌رو نگاه کرد. عاقله مردی، منقل پر از زغال را به شدت باد می‌زد. چند نفر، پرچم‌های لوله شده را باز می‌کردند، پدر و مادرهایی اینجا و آنجا دست در گردن فرزندان، با آنها خداحافظی می‌کردند. چند نفر عکس می‌گرفتند. اگر به خاطر بگو مگویش با مسئول تقسیم لباس‌ها نبود و این آستین‌های بلند و شلوار کوتاه، از تک‌تک این صحنه‌ها چقدر به هیجان می‌آمد.

جلو ساختمان ناگهان شلوغ شد. در میان هیاهو، صدای صلوات پر گرفت. جمعیت انگار موج برداشت. دو نفر کنار او گردن کشیدند. یکیشان رو به او گفت: «گمان کنم خودش باشد، اگر می‌خواهی برادر خرازی را ببینی، بدو.»

جوان کنجکاو شد. برخاست و خاک شلوارش را تکاند. با دقت به رو‌به‌رو چشم دوخت. جلو رفت. کنار در، نزدیک منقل بزرگ پر از زغال ایستاد. دوچرخه، حالا زیر پا افتاده بود. جوان آبی پوش از راهی که جمعیت برایش باز کرده بودند، جلو آمد و در آن ازدحام، با چشم کنار دیوار را کاوید. دوچرخه را دید که روی زمین افتاده است. جلو رفت و به کسی که روی آن ایستاده بود. چیزی گفت. او که از حرکات صورت و دستش معلوم بود دارد عذرخواهی می‌کند، خم شد و دوچرخه را بلند کرد. زنجیر از دور چرخ بیرون آمده بود. همان که دوچرخه را از زمین برداشته بود، خم شد تا زنجیر را جا بیندازد.

جوان با اشاره دست مانعش شد. خودش نشست و زنجیر را جا انداخت، بعد فرمان را گرفت و راه افتاد. آنگاه صحبت کنان از میان جمعیت گذشت. کنار سعید که رسید، عاقله مرد تندتند چند مشت پُر، اسفند روی آتش شعله‌ور ریخت و با صدای بلند دو رگه‌اش فریاد زد: «سلامتی فرمانده رشید اسلام صلوات...»

دوچرخه سوار از دروازه که گذشت، سوار شد و حرکت کرد. جوان حس کرد به دنبال او کشیده می‌شود و او پیش از آنکه دور شود، برگشت و فرمان را رها کرد و دست تکان داد و رفت. دل جوان فشرده شد. احساس کرد این حرکت آخر مال او بوده است؛ فقط برای او. هر چند خیلی‌های دیگر، در پاسخ دوچرخه سوار دست تکان داده باشند و لبخند زده باشند...

از پیاده‌رو گذشت. کنار خیابان ایستاد و به او نگاه کرد؛ با پیراهن نخی آبی رنگ که انگار روی شانه‌ها از شدّت شستن یا تابش آفتاب کمرنگ تر شده بود. شلوار مخمل کبریتی تیره، دوچرخه قدیمی با بدنه نایلون پیچی شده سرخ و آبی و کتانی‌های چینی تخت سبز.

جوان برگشت؛ کنار در خم شد و پاچه گشاد شلوارش را دور ساق پایش پیچاند و جوراب سیاه را کشید روی آن. بعد آستین‌ها را سه بار تا زد و چین‌هایش را روی مچش مرتب کرد. پایین پیراهن را داخل شلوار گذاشت و کمربندش را سفت‌تر کشید. نگاهی به سر تا پای خود انداخت و به سوی گوشه حیاط راه افتاد. بزرگترین لیوان پلاستیکی را که سفید بود و دسته‌دار، از وسط سینی مسی برداشت و به سوی پیرمرد دراز کرد. آنگاه با رضایت، به سرخی درخشان شربت نگاه کرد که ملاقه فلزی به لیوانش می‌ریخت و صدایی شبیه یک خنده طولانی داشت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده