شوق به پرواز و عهدی که شکست
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «محمداسماعیل دلاور» ششم مهر سال 1333 در بخش خشت کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران ابتدایی را در دبستان ساسان با موفقیت پشت سرگذاشت. پس از آن برای مدتی کوتاه به علت نبود مدرسه ترک تحصیل کرد. 18 ساله بود که به استخدام شهربانی درآمد. با گذراندن دوره آموزش نظامی در تهران مشغول به کار شد. پس از چندی او را از تهران به شیراز انتقال دادند. محمداسماعیل در به ثمر رساندن انقلاب اسلامی نقش بسزایی داشت. چند سالی را در شیراز خدمت کرد و بعد به بوشهر منتقل شد. قریب به یازده سال در فرودگاه بوشهر فعالیت می کرد که سال 1372 به کنگان منتقل شد.
به مناسبت سالگرد شهادت شهید مدافع امنیت «محمداسماعیل دلاور» به سراغ همسر این شهید بزرگوار می رویم. همسری که 17 سال زندگی مشترک را در کنار آن دلاور مرد گذراند و پس از آسمانی شدن او همچون کوهی استوار فرزندانش را در آغوش گرفت و راه آن شهید بزرگوار را پیمود.
روشن سیاه منصوری در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد از دوران آشنایی و ازدواج خود روایت می کند و می گوید: اردیبهشت سال 1356 بود. 14 ساله بودم که محمداسماعیل با خانواده به خواستگاریام آمد. او پسر خالهام بود. پسری خوب که چشم پاکیاش زبانزد خاص و عام بود. با هم ازدواج کردیم. جشن عروسی را ساده و به دور از تشریفات برگزار کردیم. آن روز تمام فامیل گرد هم آمدند و همه خوشحال بودند. روزهای اول با هم عهد بستیم که تا پیری در کنار یکدیگر زندگی را به خوبی رقم بزنیم. او همیشه می گفت «هم باید زندگی کرد هم زندگی بخشید.» ولی او شوق پرواز داشت و نمیدانستم روزی آن عهد شکسته می شود...
محمد اسماعیل خوش برخورد و خوش اخلاق بود. هیچگاه یاد ندارم در انجام واجبات خود کوتاهی کرده باشد. همیشه سعی داشت نماز را اول وقت اقامه کند و روزه هایش را کامل بگیرد. هر روز بعد از نماز قرآن می خواند و من از صوت زیبایش لذت میبردم. خوب که گوش کنی هنوز نوای دلنشینش به گوش می رسد. یک روز به خانه خواهرش رفت. وقت نهار بود. خواهر سفره ناهار را پهن کرده بود. اما محمداسماعیل گفت «اول نمازم می خوانم، بعد ناهار می خورم.» او تقید به نماز اول وقت را برای ما به ارث گذاشت.
ارادت خاص محمد اسماعیل به ارباب دو عالم
همسر شهید دلاور ادامه داد: محمداسماعیلم دست به خیر بود. همیشه به فقرا کمک می کرد. ارادت خاص و عجیبی به ارباب دو عالم داشت. ماه محرم که میرسید، لباس عزای حسینی را به تن میکرد. یاد دارم پسر اولم مهدی شیرخواره بود که گفت آماده شوید تا به مراسم عزاداری برویم. به حسینه که میرسید خادمی میکرد و چه خوب ارباب خادمش را خرید...
محمداسماعیل احترام زیادی برای پدر و مادرش قائل بود. در این سالهای زندگی مشترک هیچگاه از او بی احترامی ندیدم. او روزهایی در هفته را به پدر و مادر اختصاص میداد و همیشه با رویی گشاده و هدیه ای در دست همه با هم به دیدار آن دو بزرگوار می رفتیم. پدر و مادر با دیدن نوه ها خیلی خوشحال می شدند. بچه ها نیز در کنار پدربزرگ و مادربزرگ احساس خوبی داشتند. محمداسماعیل به صحبت های مادرش با احترام گوش می داد. با آرامش و خوشرویی با آنها صحبت می کرد و هیچ وقت صدایش را بالا نمیبرد.
تنها آرزوی مادرش زیارت حرم علی بن موسی(ع) بود. که او این آرزو را برآورده کرد و مادر را به پابوسی امام رئوفمان برد و مسافرتی به یاد ماندنی را در ذهن مادر بر جای گذاشت. او تا روزی که زنده بود، همیشه از خاطرات آن سفر می گفت.
خاطراتی که سالها زنده ماندند
وی در ادامه گفت: خداوند عنایت ویژه ای به زندگی ما داشت و فرشتههای زیادی را وارد زندگیمان کرد. فرزندانی که برکت و رونق زندگی ما شدند و زندگی دو نفره ما رنگ و بوی دیگری گرفت. زمانی که از سرکار به خانه می آمد، گویا که خستگی برای او معنایی نداشت؛ به سراغ بچه ها می رفت و وارد دنیای کودکانه آنها میشد. با بچهها بازی میکرد و نقاشی میکشید. روزهای جمعه را به بچهها اختصاص داده بود و با خوشرویی با آنان رفتار میکرد. در آن روز سه نکته را بررسی میکرد، اول نظم، دوم بهداشت و سلامتی و سوم وضعیت تحصیلی بچهها. در آن روز به درس تک به تک فرزندان رسیدگی می کرد و با آنها درسها را مرور میکرد. او مردی بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد بود.
یاد دارم روزهای بارداریام زمانی که در منزل بود نمی گذاشت به کاری دست بزنم، اکثر کارهای خانه را خودش انجام میداد. یکی دیگر از خاطراتی که در ذهنم نقش بسته این است که همسرم اوایل سال 1373 به ماموریت رفت. برای بازگشت جغد زخمی را گوشه جاده می بیند که قادر به تکان دادن بال زخمی اش نیست. پرنده را به خانه آورد. بچه ها با دیدن جغد شگفت زده شدند. او کمی به آن جغد زخمی غذا داد. صبح روز بعد با دوستش در محیط زیست تماس گرفت. بعد از چند ساعت نیروهای محیط زیست آمدند و جغد را جهت درمان و رهاسازی به دامان طبیعت تحویل گرفتند.
خبری که هیچگاه در باورم نگنجید
از این همسر دلسوز پرسیدم؛ «آخرین باری که همسرتان را دیدید چه زمانی بود و پس از آن چه شد؟» در جوابم گفت: ظهر روز ۲۳ مرداد ۱۳۷۳ پس از صرف ناهار خداحافظی کرد و رفت و آن روز آخرین باری بود که چهرهی نورانیش را دیدم. پس از دو روز در چنین روزی 25 مرداد، خبر شهادت عزیزم را آوردند. زمانی که آن خبر را شنیدم باور نکردم. هر لحظه منتظر بودم که به خانه بیاید. چشمم به در خشک شده بود... آخر با هم عهد بسته بودیم که تا زمان پیری در کنار یکدیگر باشیم... آری روزهایی را سخن از شهادت به میان می آورد ولی من باور نکرده بودم... در آن روزها مدام با خودم یک جمله را می گفتم که «او بر میگردد». بچه ها را چه کنم؟! چگونه خبر شهادت پدر را به آنها بگویم. محمدم به نبودت عادت نداشتیم و من و بچه ها پشت در منتظرت می مانیم...
محمد اسماعیل به یاران شهیدش پیوست
وی در ادامه از نحوه شهادت همسر می گوید: ساعت 23 شب 24 مرداد ماه 1373 درگیری در حوزه انتظامی شهرستان جم رخ می دهد. نیروهای آن حوزه از منطقه کنگان درخواست کمک می کنند و سرگرد پاسدار تنگستانی با یک دستگاه خودرو سازمانی و با سه سرنشین «ستوان دوم حسینی، ستوان دوم پژاوند و ستوان سوم محمد اسماعیل دلاور» از طریق جاده دوراهک به سمت پاسگاه ریز حرکت میکند. که متاسفانه در گردنه های دوراهک واقع در 30 کیلومتری شمال غربی منطقه کنگان، مورد کمین دو نفر افراد شرور مسلح قرار گرفت و محمد اسماعیل آسمانی شد.
محمد اسماعیل به دو شهید علاقه و ارادت خاصی داشت یکی شهید آیت الله عبدالحسین دستغیب و دیگری پسر عموی شهیدش اصغر سلیمانی بود که سال 1361 در فکه مفقودالاثر شد و محمد سالها منتظر بازگشت پیکرش بود ولی دریغ که صبرش لبریز شد و خود به دیدار سه پسر عموی شهیدش، شهیدان (سردار سلیمانی، باقر سلیمانی و اصغر سلیمانی) رسید.
روز تشییع تمام مردم خونگرم و شهید پرور خشت آمده بودند و عزیزم را تا جایگاه ابدی تشییع کردند. پیکر پاکش در جوار امامزاده علی(ع) این شهر به خاک سپرده شد.
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادی خواه
و سر تعظیم فرود می آوریم درمقابل صبوری خانواده های شهدا.