شهادت، مُهر قبولی زیارت محمدرضا
به گزارش نوید شاهد فارس، به مناسبت اولین سالگرد عروج شهدای حمله تروریستی حرم مطهر شاهچراغ(ع) به سراغ پدر شهید محمدرضا کشاورز می رویم. او میگوید، شهادت محمدرضا زیباییهای خاص خودش را داشت. زیارت و بعد هم شهادت. زیارتی که اگر با آداب مخصوص خود باشد قطعا گناهان پاک میشود و محمدرضا نیز تمام آداب را رعایت کرد. اول حمام و بعد با لباس آراسته در لحظات ملکوتی اذان مغرب و در مکانی مقدس خالصانه به دیدار معبود شتافت. این پدر دلسوز پس از یک سال ناگفتههایی از فرزند خود دارد که در گفتگو با نوید شاهد روایت میکند.
بیشتر بخوانید: روایتهای مادر شهید ندیمی از دلبستگی پسرش به حرم شاهچراغ(ع)
این پدر بزرگوار در ابتدای گفتگو با خبرنگار نوید شاهد گفت: مهدی کشاورز هستم. سال ۱۳۴۶ در کوشک مولای سعدی به دنیا آمدم. تحصیلاتم را تا پنجم ابتدایی گذراندم و پس از آن به شغل آهنگری روی آوردم. چهارده ساله بودم که با دست بردن در شناسنامه عازم جبهههای نبرد شدم و ۷۵ روز را در جبهه گذراندم.
عطر محمدی و حرم رضوی
وی در ادامه از تولد محمدرضا روایت کرد و گفت: محمدرضا فرزند دومم بود. صبح روز ۲۰ فروردین سال ۱۳۸۶ بود. آن روز صبح پشت در اتاق عمل منتظر تولد فرزندم بودم. نگاهم به سمت آسمان بود و زیر لب ذکرهایی را زمزمه میکردم. همان لحظه نوزادی را در گهواره شیشهای از اتاق عمل بیرون آوردند. نوزادی سفید و تپل که انگشتش را درون دهان کرد بود و میمکید. خانمها اطرافش جمع شدند و از این حرکت نوزاد حیرت زده بودند. به سمتش رفتم و نام کشاورز را بر روی دستانش دیدم. همان لحظه مهرش به دلم نشست.
همان روز خواهرم (که به حرم مطهر علی بن موسی الرضا(ع) مشرف شده بود) به تلفن همراهم زنگ زد و گفت: «داداش اومدم حرم امام رضا(ع). برای زیارت به حرم رفته بودم که در صحن گل محمدی را روی زمین دیدم و به دلم افتاد که نام نوزادت را محمد بگذارید.» از طرفی همسرم نیز نیت کرده بود که نامش را رضا بگذارد. از این رو نام فرزند خوش قدممان «محمدرضا» گذاشتیم.
دوران تحصیلی
6 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران پیش دبستانی را در مهد گلدونه و ابتدایی را در مدرسه قشقایی شیراز با نمرات عالی پشت سرگذاشت .او در دوران تحصیلی جز ممتازین کلاس بود. دوران راهنمایی را در مدرسه شاهد ۱۱ گذراند. برای انتخاب رشته با خواهرش مشورت گرفت. برای اینکه به شعر و ادبیات علاقه فراوانی داشت به این نتیجه رسید که به رشته انسانی برود. و برای دانشگاه نیز رشته روانشناسی را دوست داشت ولیکن به دوستانش گفته بود می خواهم حرفه پدرم را ادامه دهم. دبیرستان را در مدرسه شاهد احمد خمینی در رشته انسانی پشت سرگذاشت.
چشمها همچون شمع می سوزند
از او پرسیدم آیا به خواندن کتاب هم علاقهای داشت؟ در جواب گفت: بله. این امر را از کتاب مولای متقیان آغاز کرد. یک روز کتاب نهج البلاغه را از مسجد محله به صورت امانت برای یکی از دوستانم به خانه آوردم. پس از مدتی متوجه شدم که محمدرضا آن کتاب را میخواند.
خواهرش می گوید. ابتدای سال (401) شعری سرود و برایم فرستاد. انتهای شعر هم نوشته بود «اینم از زندگی ما تا ببنیم آخرش چی میشه». وقتی به محتوای آن بیشتر دقت کردم، به این نتیجه رسیدم که آن را برای عروج خود نوشته بود.
او نوشته بود:
« زبان از گفتن درد سرخ و محزون گردید جهان از جا دادن غم سرد و کوتاه گردید
دل خونینِ بسی داد زند دست پا هم مرا جگر سوخته محشور گردید
قلبها هم بسی دل میزنند که ای وای دلم خون گردید
چشمها همچون شمع می سوزند لرزه افتاد به جانم که بی جان گردید
گفتم به تبسم بزنم بر چهره یار دیدم که نه ای جان من دلم خون تر گردید
«اینم از زندگی ما تا ببنیم آخرش چی میشه»
و در دفتر دیگرش نوشته بود: به نام خداوند مهربان؛ خداوند مهربان دنیا را پر از طرح و نقش و زیباییهای خاص خلق کرده است تا انسان درک کند و شکر کند. الحمدالله. و رحمت خدا بر محمد و آل محمد.
از این شعر و نثری که نوشته است می توان فهمید که محمدرضا در دنیایی دیگر سیر میکرده است.
آرامشی دیگر در حرم احمد بن موسی(ع)
این پدر دلسوز در ادامه از ارادت قلبی محمدرضا به احمدبن موسی روایت کرد و افزود: تلفن همراه محمدرضا پُر بود از عکس های حرم احمدبن موسی(ع). دوهفته ای بود که مرتب به حرم می رفت و در پیامی به خواهرش نوشته بود که به حرم احمدبن موسی(ع) میروم و حرم آرامش عجیبی به من میدهد.
مدتی پیش محتویات تلفن همراه محمدرضا نگاه میکردم. دیدم برای یکی از دوستانش که گویا مشکلی برای آن شخص پیش آمده بود نوشته بود: «برای رفع مشکلت این ذکر را بخوان و به آن مداومت داشته باش “اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی فَاطِمَةَ و اَبِیهَا وَ بَعلِهَا وَ بَنِیهَا وَ السِّرِّ المُستَودَعِ فِیهَا بِعَدَدِ مَا اَحاطَ بِهِ عِلمُک” و در ادامه نوشته بود « این صلوات خاصه حضرت فاطمه زهرا ست» آری ما محمدرضا را پس از شهادتش بیشتر شناختیم.
در خدمت مادر
دامادم امیرمهدی در خاطرهای میگفت: یک روز محمدرضا از من پرسید: چگونه میتوانم به امام زمان (ارواحنا فداه) خدمت کنم. گفتم: از خانه شروع کن و احترام به پدر و مادر بگذار که هیچ چیز با ارزشتر از پدر و مادر نیست. هرگاه آن دو بزرگوار از تو راضی باشند قطعا آن زمان در حال خدمت برای امام زمان(عج) هستی. پس از آن دیدم که احترامش به مادربزرگ و مادرش چند برابر شد.
مادرم (مادربزرگ محمدرضا) مدتی است که در منزل ما زندگی میکند. او در این مدت جز احترام از فرزند و همسرم چیز دیگری ندید. محمدرضا عصرها که از مدرسه به خانه می آمد به مادرم خدمت می کرد. مادر که از حمام میآمد محمدرضا پاهایش را با روغن مالش میداد. سفره را که می انداختیم به سمت مادربزرگ می دوید، دستان پیرش را میگرفت و او را بر سر سفره می نشاند تا همسفره ما شود.
بابا خسته نباشی...
صبح روز 4 آبان ماه طبق معمول راهی محل کار شدم و محمدرضا نیز به مدرسه رفت. همسرم میگفت: «آن روز محمدرضا از مدرسه به خانه آمد و من حال خوبی نداشتم. سر و گردنم درد میکرد، گوشه اتاق خوابیده بودم. محمدرضا آمد و گفت: مادر می خواهی گردنت را چرب کنم. گفتم باشه مادر. پس از ماساژ و بادکش کردن بلند شد و رفت. خانه غرق در سکوت شد. صدایش کردم ولی جوابی نشنیدم. از جا برخاستم و دیدم که به حمام رفته است. پس از حمام لباسش را اتو کرد و پوشید و از من پرسید: مادر لباسم چروکی ندارد؟ گفتم نه. گفت: مادر میخواهم به زیارت شاهچراغ (علیه السلام) بروم. گفتم: مادر بزار فردا با هم میرویم. گفت: نه مادر میخواهم بروم. خداحافظی کرد و رفت.»
حدود ساعت ۷ به خانه رفتم. هر روز محمدرضا میدوید و ظرف غذا را از من میگرفت و با یک جمله «بابا خسته نباشی...» خستگی را از تنم بیرون میبرد. ولی محمدرضا خانه نبود. خواهرم به خانهمان آمده بود. نیم ساعت بعد برادرم که در بازار وکیل مغازه داشت به خانه ما آمد و گفت یک تروریست به حرم شاهچراغ حمله کرده است. همسرم با استرس گفت: ای وای محمدرضا رفته شاهچراغ... هرچه به گوشی محمدرضا زنگ زدیم جواب نمیداد و استرس ما بیشتر و بیشتر میشد. مادرش آرام و قرار نداشت مدام به داخل کوچه می رفت و برمیگشت. به یکی از بستگانم که در سپاه پاسداران خدمت میکند سپردم که جویای حال محمدرضا شود ساعتی بعد خبر شهادتش را شنیدیم.
محمدرضا با آغوشی باز به دیدار مولایش رفت
دوران نوجوانی به جبهه رفتم و خیلی از دوستانم در برابر دیدگانم آسمانی شدند ولی شهادت فرزند و جگر گوشهات چیز دیگری است. از طرفی یک سعادت و از طرفی داغی که هیچگاه خاموش نمیشود. هرچه از شهادت محمدرضا میگذرد این داغ تازهتر میشود. قفسه سینهام تنگتر میشود و بغضی گلویم را میفشارد.
شهادت محمدرضا زیباییهای خاص خودش را داشت. زیارت و بعد هم شهادت. زیارتی که اگر با آداب مخصوص خود باشد قطعا گناهان پاک میشود و محمدرضا نیز تمام آداب را رعایت کرد. اول حمام و بعد با لباس آراسته در لحظات ملکوتی اذان مغرب و در مکانی مقدس خالصانه به دیدار معبود شتافت.
اگر فیلم لحظه شهادت را با دقت نگاه کرده باشید، آن صحنهای که همه از دست آن فرد لعین به داخل حرم میدوند، محمدرضا به کسی تنه نمی زند و پس از اصابت تیر که نقش زمین شد، نمیدانم چرا سرش را از روی زمین بلند کرد و پس از آن دست سمت راستش را که دستبند یا قائم آل محمد روی آن حک شده بود را تکان داد و لحظه آخر هم دستش را روی سینه اش گذاشت. قطعاً که رازی در آن حرکت نهفته است... .
در آن فیلم هم این را میتوان با تمام وجود احساس کرد که محمدرضا با آغوشی باز به استقبال شهادت رفت. ما شیعیان معتقدیم که مولای متقیان امام علی(ع) در زمان اهتزار محبین اهل بیت بر سر آن فرد میآید و میفرماید «نترس من امیرالمومنینم» و مطمئنم که محمدرضا با آغوش باز به دیدار مولایش رفت.
اکنون بر سر مزارش که می روم به او میگویم محمدرضا همیشه نگرانت بودم راه درست را انتخاب کنی ولی نمی دانستم که از همه ما پیشی میگیری و سعادتمند میشوی. راستی محمدرضا ببین انتظار دایی شدنت را میکشیدی... پسر خواهرت به دنیا آمده و به عشق تو نامش را محمدرضا گذاشتهایم.
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادی خواه
ما رو هم دعا کن
شهادتت سوزناک بود...
کاش ما هم مثل شهدا عاقبتمون ختم به شهادت بشه ،
کاش مثل او شود تمام زندگی ام
«اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم»
«اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم»
«اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم»
از طرف شهید هدیه به آقا امام زمان عج