الوارها و جسد یک بعثی
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «هادی ساجدی» یکم شهریور سال 1346 در خانوادهای مذهبی در استهبان دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سرگذاشت. دبیرستان را در رشته تجربی میگذراند تا اين که در مهرماه سال 1360خود را محصلی 16ساله به بسيج معرفی و به جبهه دارخوين اعزام شد. او در بخش مخابرات بیسیم چی بود که سرانجام 16 اردیبهشت سال 1361 در عملیات فتح المبین منطقه امالرصاص با اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای پیرمراد استهبان به خاک سپرده شد.
متن نامه «1»:
بسم الله الرحمن الرحيم "وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ " گمان نبريد که در راه خدا کشته شدن مردهاند بلکه آنان زندهاند و نزد خدا روزی میبرند.
بسم رب الشهداء. خدمت پدر و مادر و خواهر و برادر عزيزم سلام عرض میرسانم پس از عرض سلام و سلامتی شما را از درگاه ايزد متعال خواهانم و اميدوارم که صحيح و سالم باشيد و در زير سايه پرچمالله و امام زمان به خوشی و خوبی زندگی کنيد.
خانواده عزيزم من در اهواز پايگاه گلفدارخوين جبهه محمديه هادی هستم (هادی اسم جايی است که در آنجا هستيم) و از هر امکاناتی که بگوييد برخوردار هستم الان که ساعت 11 روز 5 آذر سال 1360 است و در سنگر خودم که آتش توپ و تانک و تفنگ دشمن نسبتاً ساکت است برای شما نامه مینويسم.
من با چند تن از همشهريانم و چند تا از برادران جهرمی و خارکی و گناوهای هستم و با هم روز جنگ و عمرم را میگذرانم. مادرجان من به خاطر اين برای شما دير نامه مینويسم که يک کمی وابستگی خانوادگی که با هم داريم قطع شود و اگر يک وقت نامهی من نيامد و نتوانستم بنويسم ناراحت نباشيد به اميد خدا که میدانم شما مرا حلال کردهايد و از دست من راضی هستيد.
خب بالاخره حالا که حال شما و من خوب است و از شما میخواهم که برای من نامه بنويسيد. خانواده گراميم اميدوارم که پيام راديويی من به شما رسيده باشد و اگر نرسيده میرسد ولی فقط به جای اصطهبانات محلات شيراز را گفتهام. مادرجان نمیدانيد چقدر روزهای اول دلم میخواست شما را ببينم ولی حالا ديگر زياد ناراحت نيستم چون کاری که برای خدا باشد هم همين جور است.
مادرجان يک روز موقعی که به محمديه رسيدم پس از صرف ناهار ما را به الوار زدن بردند. وقتی مقداری الوار ريختيم تو ماشين در يکی از آن قسمتها چون سنگرهای بعثیها بود يک جسد بعثی را ديديم و يکی از برادران رفت داخل سنگر و گفت چه بويی میدهد.
بعد يکی از سرپرستها مرا صدا کرد و من چفيهام يعنی شالم را به دور دهنم بست و مرا فرستاد که بروم و آن جسد را بيرون بياورم من رفتم و دستش را گرفتم و با بند بستم و يکی از آنها دادم و هر دو چنان کشيديم که يک دستش کنده شد و من ناراحت شدم و يک پتو بود آن را روی سرش انداختم و محکم کشيد و سرش هم کنده شد و بالاخره آن برادر اصفهانی که عباس تاکی نام داشت اسم من را ياداشت کرد و از همان روز با من دوست شد. يکی از مسئولين بود آن برادر.
مادر جان هر موقع تا میتوانيد برايم نامه بنويسيد. مادر جان پس علی چی اونکه حالش خوب است. مادرش هم همينطور ديگر مزاحمتان نمیشوم. مادر جان تا میتوانی برام دعا کن تا به آرزوی ديرينهی خود برسم.
پدرجانم اميدوارم که به حرمت الهی شما هم صحيح و سالم باشيد و روز به روز خدا روزی شما را زياد کند. مادرجان، پدرجان و خواهران گراميم همه ی شما را سلام میرسانم و شما تمام خانواده خاله را سلام برسانيد. دايیها را با اهل خانه سلام برسانيد. همسايهها و آشنايان را سلام برسانيد. جواب فوری فوری فوری فوری والسلام خداحافظ.
تو را به خدا تا میتوانی برايم دعا کن که من فقط به اين يک آرزوی ديرينهام که برايم از هزار بلکه ميليونها آرزوی ديگر هم بهتر است برسم مادرجان و پدرجان. فرزند کوچک شما هادی ساجدی. اهواز پايگاه منتظران شهادت محمديه جبهه دارخوين. والسلام.
انتهای متن/