هفت ساعت انتظار در رودخانه
به گزارش نوید شاهد فارس، آزاده سرافراز «امير اميری» در خاطرهای از روزهای سخت اسارت روایت میکند و میگوید: «ارديبهشت سال 1367 به منطقه شلمچه اعزام شدم. مسئول شناسايی محور شلمچه بودم. در کل من جز مفقودين جنگ بودم و حتی مراسم ختمم نیز برگزار شد و زمانی که به کرمان اعزام شدم، خانوادهام متوجه زنده بودنم شدند.
گروه ضربتی در جنوب تشکيل شد که 20 نفر میشدند. وظيفه آنها ايجاد سدی درون آب به فاصله 60 متری از دشمن بود. آنها زمانی را برای فعاليت در نظر گرفتند که بعثیها در خواب باشند. يعنی ساعت 3 تا 6:30 يا 7 صبح؛ گروهی تعدادی گونی را پر از خاک کردند و از طريق شناور به جلو بردند تا جلوی آب را بگیرند. از کف آب سدی به واسطه گونیهای پر خاک ايجاد شد. بستن آب آن منطقه، پمپاژ کردن و خشک کردن و ايجاد سنگر جديد.
این عملیات چندين شب طول کشید. شب آخر قرار بر این شد که سد ایجاد شده را پلاستيک بکشیم. حدود ساعت 3:30 کار را شروع کردیم. ما در فاصله 60 متری و در ديد دشمن بودیم. تا ساعت 6:30 کارمان طول کشید. در آن زمان باید به مقر برمیگشتیم. گفتنی است که اسلحه هم نداشتیم. در راه برگشت به سنگر شناسايی به نيروهای کميته برخورديم. به آنها گفتم برويم که خود را به مقر لشکر برسانيم چون اوضاع خطرناک است. به سمت خودرو حرکت کرديم. حدود 50 متری خودرو به صورت نيمخيز رفتیم.
همان لحظه احساس کردم که از آن سمت خاکريز چيزی به سمت ما میآيد. بله نارنجک بود که از بعثیها رسيده بود. با شتاب سنگری از نيروهای خودی يافتيم و در آن پناه گرفتيم، بعثیها آمدند و خاکريز را گرفتند. حدود 7 ساعت در دل آب مانديم.
پس از چند ساعت نيروهای بعثی از ما رد شدند و به سمت اهواز رفتند و ما را نديدند. چند تا نارنجک پرتاب کردند ولی چون سنگر محکم بود به ما آسيبی نرسيد. گروه 8 نفری بوديم. من گفتم که ترجيح میدهم در سنگر آب خفه شوم ولی اسير نشوم. تصميم بر اين بود که فرار کنيم.
عمق آب يک يا دو متر بود. قرار بر این شد که کمی جلوتر در کنار نخلی همديگر را بيابيم دقایقی گذشت. دست همديگر را گرفتيم که از آبراه بگذريم که متوجه شدیم یکی از بچه ها جامانده. او خوابش برده بود. برگشتیم صدایش زدیم ولی از خواب پرید و سر و صدایی راه افتاد و بعثیها شروع کردند به تيراندازی کردن. خود را در نیزار مخفی کردیم. پس از چندی حرکت کردیم. ساعت 9:30 صبح به خشکی رسيديم، گفتيم در زمان غروب تکی به بعثیها بزنيم و خود را به اروند صغير برسانيم و بعد به آبادان برسيم. حالا يا زنده يا خوراک ماهیها میشويم يا اسير میشويم.
دوباره حرکت کردیم کمی جلوتر که رفتیم توسط دشمن محاصره شدیم و سپس به اسارت درآمدیم. در ابتدا 15 روز در استغفارات عراق جهت تخليه اطلاعات بودیم. يک اتاق 3 در 2 داشتيم که 25 نفر بوديم. پس از 15 روز ما را به سمت تکريت استان صلاح الدين به اردوگاه مفقودين بردند. گروه 5 نفری شديم که گفتند دوستان خود را بزنید و لباسهای خود را هم در آوريد. اين شکنجه ما بود که خودمان دوستان خود را کتک بزنيم. ما هیچ اقدامی نکردیم تا اینکه با کابل به جانمان افتادند. من گفتم «الموت صدام» مرا گرفتند و دهانم را پر از قلوه سنگ کردند و با پوتين فشار دادند. دندان هايم شکست. بعدازظهر که به هوش آمدم خودم را در آسايشگاه ديدم.