یک هم پرواز برای رسیدن به آسمان
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «محمد رفیعی» 17 آذر سال 1335 در شیراز به دنیا آمد. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران تحصیلی را در مقطع دیپلم رشته تجربی گذراند سپس به معلمی مشغول شد. او یکی از مبارزین انقلاب اسلامی در شیراز بود. سال 1360 ازدواج کرد و با وجود دو فرزند برای دفاع از میهن اسلامی راهی جبهه جنگ شد مردانه جنگید و مردانه به شهادت رسید.
به سراغ «مهشید دلیر» همسر شهید محمد رفیعی می رویم؛ همسری که دو سال از بهترین عمر خود را در کنار شهیدی میگذراند که سالها اخلاق و مرام او الگوی زندگیاش میشود و اکنون پس از 41 سال فراق یار از آن روزها برای ما روایت میکند.
مبارزه با رژیم تا پای جان برای اسلام
محمد خندهرو و خوش اخلاق عاشق خانواده و به خصوص مادرش بود و سعی میکرد هر طور که شده کمکی برای پدر و مادر باشد. به سنین نوجوانی و جوانی که رسید با افکار انقلابی و مذهب روشنگرانه و ضد سازش با ظالمان آشنا شد و همین به محمد انگیزهی ورود در فعالیتهای انقلابی و مذهبی را داد.
از دوران نوجوانی با رژیم شاه به مبارزه پرداخت. این مبارزه در دوران سربازی نیز ادامه داشت که منجر شد او را به زندان کمیته مشترک ببرند و مدتها زیر شکنجه قرار بگیرد. اما در زندان نیز دست از مقاومت برنداشت و به همین دلیل شکنجه یازده ماه طول کشید. پس از آن توسط دوستانش از پادگان فرار کرد و به فعالیتهای انقلابی ادامه داد.
پائیز سال 1357 مادرش را از دست داد. محمد خواهر و برادر قد و نیم قد داشت. برادر کوچکش هنوز شیر خواره بود که این مصیبت در زندگی پر از عشق او رخ داد و این واقعه برای همیشه دل محمد را سوزاند و آتش زد.
ورزشکاری با اخلاق
محمد از دوران کودکی به ورزش علاقه داشت خصوصا فوتبال و دومیدانی. این دو رشته را به صورت جدی ادامه داد تا به دوران سربازی رسید. او به خاطر تمرینهای مداوم، بدن قوی و عضلانی داشت.
یک روز محمد در خاطرهای برای ما از روزهای سربازی نقل کرد او میگفت: «یک روز در پادگان بین سربازان مسابقه دو استقامت گذاشتند. نفر اول بودم و فاصلهای با خط پایان نداشتم که یک مرتبه سه نفر از ماشین آمبولانسی که نزدیک به خط پایان بود پایین پریدند و رتبههای اول تا سوم را به خود اختصاص دادند. بله در آن زمان تبعیض و حق کشی را با چشمان خودت میدیدی.»
سال 1357 با شرکت در مسابقات دو استقامت و فوتبال با کسب مدال استانی و کشوری مورد توجه سازمان آموزش و پرورش بخش تربیت بدنی قرار گرفت و به عنوان دبیر ورزش مشغول به کار شد. اول قراردادی و پیمانی و بعد هم به استخدام رسمی آموزش و پرورش درآمد که البته پس از شروع جنگ تحمیلی و حمله دشمن بعث عراق به ایران به سپاه پاسداران پیوست.
یک هم پرواز برای رسیدن به آسمان
زمستان سال 1359 بود. به مسجد رفتم. در حیاط پسری را با چهره نورانی دیدم که در حال جمعآوری کتاب برای کتابخانه بود. پسری سر به زیر و مودب. چند روز بعد یکی از دوستانم که معلم بود (البته از بنده خیلی بزرگتر بودند) گفتند که پسری با این مشخصات از شما خواستگاری کرده است. در جواب گفتم من هنوز بچه هستم.
مدتی گذشت و یک نفر دیگر که آن هم معلم بود؛ برای محمد از من خواستگاری کرد. این بار محمد را به من نشان داد ولی چهرهاش را به یاد نیاوردم (که این همان پسری است که مدتی پیش در حیاط مسجد دیده بودم.) در جواب گفتم: از کی تا حالا بچه مدرسهای خواستگاری میرود؟! آن خانم گفت: ایشون 25 سالشون هست.
احساس خوبی داشتم. این مورد را با خانواده در جریان گذاشتم ولی پدر بنا بر دلایلی خواستگاری را رد کرد. همان شب در خواب دیدم با جواب نه به محمد، زندگیام در تاریکی سختی فرو رفت. صبح بافاصله پس از اینکه از خواب برخواستم استخاره گرفتم و جواب استخاره خیلی خوب درآمد. اجازه دادیم که به خواستگاری بیاید.
روز خواستگاری فرا رسید. همراه با خانواده وارد خانه شدند. پس از پذیرایی پدر اجازه داد که باهم صحبت کنیم. او بعد از معرفی خودش بلافاصله گفت: «من به دنبال یک زندگی عادی نیستم؛ انسان در این زندگی، یا دنیا را انتخاب میکند یا خود را وقف خدا میکند که من زندگی دوم را انتخاب کردهام. من به دنبال یک هم پرواز هستم که راه آسمان را برایم هموار کند و من هم برای او یک هم پرواز باشم.»
پس از صحبتی که با یکدیگر داشتیم به پدرم گفت: «امکان دارد عمر طولانی نداشته باشم. پیشاپیش از مهشید خانم به خاطر سختیهایی که در زندگی باید بچشد عذرخواهی میکنم. من به دنبال اسباب بازی و رفاههای کوتاه دنیایی نیستم ما فرصتی برای تفریحهای گول زننده دنیایی نداریم.»
مراسم خواستگاری خیلی خوب به اتمام رسید و مهر محمد در دلم نشست. پسری مودب و با ایمان. پدر رو به من کرد و گفت: «این جوان بسیار پاک و روح آسمانی و بلندی دارد.» تقریبا یکسال گذشت و آذر سال 1360 عقد کردیم و یک ماه پس از آن یک جشن در قالب مهمانی کوچک گرفتیم و به سر خانه و زندگی رفتیم.
چند ماه پس از ازدواج در حالی که فرزند اولمان را باردار بودم راهی جبهه جنگ شد. (البته محمد نمیدانست.) دوماه یک بار به مرخصی میآمد. در همان یک هفتهای که مرخصی بود تمام قد در کنارم میایستاد و از هر لحاظی از من حمایت میکرد.
عملیات رمضان و جانبازی محمد
در جبهه نیز از فعالیتهای فرهنگی و آموزشی دست برنداشت و در گردان ثارالله با تعلیم و ورزش دشوار و طولانی رزمندگان را آماده رزم میکرد. او شبهای قبل از تمرین متنهایی را برای زمان آموزش آماده میکرد و این مورد برای رزمندگان ایجاد روحیه شده بود. متنهای متبرکی چون: «بسم الله اذا جاء نصرالله... یا رب یا رب یا رب قو علی خدمتک جوارحی وشدد علی العزیمه جوانحی...» او به ورزش اخلاق و علم بچه ها خیلی اهمیت میداد.
در جبهه برای اینکه دانشآموزان از درس و مشق عقب نیافتند تیم آموزش پایههای مختلف را تشکیل داد تا بچه ها بتوانند سر جلسه امتحان در مدارس اطراف و شهرهای نزدیک شرکت کنند و از پایه های تحصیلی خود عقب نمانند.
عملیات رمضان بود. در آن عملیات دشمن بعث پاتک سنگینی به نیروها زده بود. محمد تیری به گردنش اصابت می کند و بی هوش می شود. در خاطره ای روایت می کند: تیری به گردنم اصابت کرد. فرمانده به نیروها دستور عقب نشینی می دهد. من زخمی روی زمین افتاده بودم. بعد از چند ساعت به هوش آمدم و سینه خیز به سمتی که صدا می آمد رفتم. نزدیک که شدم، دیدم نیروهای بعثی هستند. به همان صورت به عقب برگشتم.
محمد چیفتن
غلامعلی هاشمی در خاطرهای برای ما نقل کرد: «سال 1362 در منطقه جنگی با شهید رفیعی آشنا شدم. او به جز اینکه معلم ورزش بود معلم اخلاق نیز بود. یک رزمندهای شجاع و دلیر و به خاطر اینکه به نفر بر تسلط بالایی داشت توی گردان به محمد چیفتن معروف بود.
یک سفر همراه با گردان به منطقه خوزستان رفتیم. اتوبوس ما تقریبا 24 نفر بودیم. در بین راه محمد مدام احادیثو روایت و آیات قرآنی را تفسیر می کرد مخصوصا نقل ازدواج. حتی آداب غذا خوردن را هم متذکر می شد. او مردی نبود که گوشه ای بنشیند و برای خودش مشغول ذکرو ... باشد ذکر او در جمع و همراه با بچهها بود. گویا می دانست که خیلی در بین رزمندگان نیست و تا می تواند برای آنان و آیندگان مشق ایثار کند. در آ« زمان 33 سال داشتم و قصد ازدواج هم تا آن زمان نداشتم ولی سفارشهای مکرر محمد برای ازدواج موجب شد که به فکر فرو بروم و به محض اینکه به مرخصی آمدم به خواستگاری رفتم و مدتی بعد تشکیل خانواده دادم.»
جزایر مجنون آغشته به خون محمد
سوم اسفند سال 1362 عملیات خبیر بود. رزمندگان در این عملیات توانستند جزایر جنوبی مجنون را پس بگیرند. بعد از مدت کوتاهی دشمن بعث با تمام قوا حمله کرد و مجدد جزایر را اشغال کرد.
گردان ثارالله لشکر 19 فجرکه محمد هم یکی از افراد آن گردان بود، تصمیم گرفتند که عملیات ایذایی به منظور فریب دشمن در جزایر شمالی مجنون انجام دهند.
یکی از همرزمان در خاطرهای میگوید: شب عملیات محمد همراه با بچههای گردان با نفربر، خود را به خط رساند. فرمانده رو به محمد گفت: محمد تو کجا؟؟! فرمانده می دانست که محمد یک فرزند و یک تو راهی دارد. محمد در جواب گفت: حالا اومدم دیگه می خوای برگردم؟!
محمد به همراه بچه ها به سمت دشمن راه افتادند. به جایی رسیدند که آتش دشمن بسیار سنگین بود. صدای بسیم چی را شنیدم که می گفت در گیری شروع شده... و بعد صدای خش خش بیسیم صدای آن رزمنده را قطع کرد...
بله بچههای گردان ثارالله با این پاتکی که به دشمن زنند، موجب شد دشمن نیروها را از جنوب به سمت شمال جزیره متمرکز کند و به این ترتیب رزمندگان فرصت پیدا کردند تا تجدید قوا کنند و جزایر جنوبی که خیلی مهم و حیاتی بود را پس بگیرند. ولی در آن عملیات محمد و دوستانش آسمانی شدند. پیکر محمد پس از تشییع با شکوه مردم قدردان شیراز در گلزار شهدا به خاک سپرده شد و نامش برای همیشه در قلبمان جاوید شد.
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه