روایتی خواندنی از برادر شهید«علی اکبر شرفی»

قرعه‌ای که به نام علی‌اکبر افتاد

«اصغر شرفی» برادر شهید می گوید:  اکبر از همان اول اصرار داشت که جبهه بریم، قرار گذاشتیم قرعه‌کشی کنیم. دوتا کاغذ نوشتیم، توی لیوان انداختیم. قرعه به اسم اکبر افتاد. بعداً فهمیدم هر دو تا کاغذ رو به اسم خودش نوشته بود.

قرعه‌ای که به نام علی‌اکبر افتاد

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «علی اکبر شرفی»، دهم تير 1338در شهرستان كرمانشــاه به دنيا آمد. پدرش شيرخان و مادرش مليحه نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. 29 آبان 1362در پنجوين عراق بر اثر اصابت تركش به سر شهيد شد. مزار شهید والامقام در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.

«اصغر شرفی» برادر شهید می گوید: من و اکبر دوقلو بودیم. وقتی شهید شد، ۲۴ سالش بود. هم رفیق بودیم، هم برادر. زندگیمون یکی بود، همه جا با هم بودیم. اون توی یه شیرینی‌پزی کار می‌کرد، منم شاگرد آرایشگاه بودم. مغازه‌هامون نزدیک هم بود، خونه که می‌رفتیم، با هم می‌رفتیم، می‌اومدیم. خلاصه از بچگی تا جوونی همیشه کنار هم بودیم، مخصوصاً قبل از انقلاب.

تا اینکه انقلاب و بعدش جنگ شروع شد. اکبر از همان اول اصرار داشت که بریم جبهه، ولی پدرمان راضی نبود. یه روز امام خمینی (ره) پیام داد واسه حصر آبادان و گفت: جوان‌ها! چشم امید من به شماست. با یه دست قرآن و با یه دست سلاح، از کشور و ناموس خود دفاع کنید. فردا دیر می‌شه! من اومدم خونه، دیدم اکبر داره همین پیام رو با صدای بلند می‌خونه و راه می‌ره. گفت :حجت بر من تموم شد. دیگه گوش به حرف پدر و مادرم نمی‌دهم. امام گفته باید بریم جبهه.

 من گفتم: «تو نرو، من می‌رم.» گفت: نه، تو زن و بچه داری، من مجردم، باید من برم.

 بابام که فهمید، گفت:چه شده؟ ما هم گفتیم:واقعاً می‌خوایم بریم جبهه. پدرمان در جواب گفت: اگه بحث دفاع از کشوره، خودم می‌رم! ولی دیدیم بابا سن و سالش بالا رفته و نمیشه.

قرار گذاشتیم قرعه‌کشی کنیم. دوتا کاغذ نوشتیم، انداختیم توی لیوان. قرعه به اسم اکبر افتاد. بعداً فهمیدم هر دو تا کاغذ رو اسم خودش نوشته بود! یعنی اون زمان جوان‌ها برای رفتن به جبهه و جان دادن، از هم جلو می‌زدن. با وجود مخالفت پدر و مادرم، من اکبر رو بردم جبهه. حدود 18ماه جبهه بود و برگشت. اون موقع ۲۲ سالش بود. یه روز بهم گفت: می‌خوام برم تو سپاه، استخدام شم. گفتم: «ان‌شاءالله. دو ماه و نیم تو سپاه بود. محل خدمتش اداره تبلیغات سپاه تو میدان فردوسی بود. حاج‌آقا موحد مسئول اونجا بود، اکبر بهش می گه: من نیامدم واسه پشت میز نشستن. من آمدم دوباره برم جنگ. اگه اینجا بمانم، به درد نمی‌خورم. من باید جبهه برم.

انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده