مادر شهید "حمیدرضا امیدی" در وصف فرزند شهیدش گفت: «سه پسر داشتم که بهترین آنها حمید بود، از پانزده سالگی حواسش به نماز و ایمانش بود. در محل کارش هم بسیار مقید به کار بود و به طور مکرر به جبهه می رفت و می آمد.»
مادر شهید "حمید آسنجرانی" در خاطراتی از فرزند شهیدش گفت: «زمان دفاع مقدس فرزندانم خردسال بود من برای رزمندگان نان می پختم و برای جبهه ژاکت میبافتم و در آن زمان هرگاه خسته می شدم می گفتم خدایا قسمت می دهم بچه هایم را به راه راست هدایت کن و حسرت مادر شهدا را داشتم که نان حلال به فرزندانشان دادهاند که ثمره آن شهادت گردیده است.»
همسر شهید «موسی آشوری» میگوید: «من و شهید به هم علاقه زیادی داشتیم، هر چند که اون بیشتر به من علاقه داشت. وقتی که کشورمان تهدید میشود باید از آن دفاع کنیم، برای همین مانع رفتنش به جبهه نشدم و زمانی که خدمت سربازیاش را تمام کرد از طرف بسیج به جبهه اعزام شد.»
همسر شهید «محمد گلزاری» میگوید: «شهید خیلی مردمدار بود و اخلاق خوبی داشت. همراه برادرش به جبهه رفت، هر دوی آنها داخل یک تانک بودند که خمپاره میزنند و هر دو برادر با هم شهید میشوند.»
علی اکبر زکی پدر شهید "احمد زکی" در خاطراتی از فرزند شهیدش گفت: «احمد در اخلاق و رفتار زبانزد عام و خاص بود. او در آخرین نامه اش وصیت کرده بود که دلش می خواهد گمنام بماند و اگر چیزی از او بازگشت در قطعه هفتاد و دو تن گمنام به خاک سپرده شود و همینطور هم شد. 9 سال بعد از شهادتش تنها پلاک و چند تکه استخوان از او برایمان آوردند.»
شمسی فراهانی از اهالی روستای ویسمه و همسر شهید "ابراهیم مسن آبادی" در اهمیت روحیه انقلابی همسرش و تاثیر قرآن در زندگی آنها و تربیت فرزندانش خاطراتی گفتند و از روزی یاد کرد که همسرش برای کسب تکلیف به خدمت آیت الله گلپایگانی رسید و ایشان از قریب الوقوع بودن انقلاب گفتند و شهید مسن آبادی بعد شنیدن این خبر عکس شاه را از دیوار کند و عکس امام را به دیوار زد.