زندگي نامه جانباز آزاده، شهيد حسن رسته من
سهشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۰:۳۶
وقتي او را ديدم ، سالها پير شده بود ، آثار شکنجه در ظاهر و رفتار او مشهود بود
" به نام خدا "
زندگي نامه " شهيد حسن رسته من "
شهيد حسن رسته من متولد فروردين 1321 در شيراز بود . او دوران کودکي خود را با کار و زحمت در کنار دست پدر گذراند . و در اين مدت تنها توانست تحصيلات ابتدائي خود را سپري کند . دوران کودکي و نوجواني و حتي جواني اين شهيد عزيز در کار و سختي فراوان سپري شد ، در سن 27 سالگي ازدواج کرد و صاحب 2 فرزند پسر و 1 دختر شد . در سال هاي اوج شکل گيري انقلاب هميشه در صف اول راهپيمائي ها بود . و روزهاي درگيري با ماشين وانت خود در محل مجروحان به بيمارستان کمک مي کرد . پس از پيروزي انقلاب و شروع جنگ تحميلي با عضويت افتخاري در سپاه پاسداران وارد ميدان دفاع از ميهن اسلامي شد . در جبهه مدتي تدارکات و پشتيباني بود و پس از آموزش هاي لازم به جمع خمپاره اندازان خط مقدم پيوست ، به دليل ديسک کمر و فشارهاي جسمي که داشت نتوانست مدت زياد در لباس سپاهيان پاسدار باقي بماند و به عنوان بسيجي در جبهه فعاليت مي کرد . تا اينکه در سال 65 در منطقه جزيره مجنون از ناحيه جمجمه دچار اصابت ترکش شد و راهي بيمارستان اهواز و بعد از آن نمازي شيراز شد . حدود 2 ماه در بيمارستان مورد جراحي هاي مختلف قرار گرفت تا اينکه با يک بهبودي نسبي از بيمارستان مرخص شد . حدود 1 سالي را با همين وضعيت سپري مي کرد که خبر شهادت عوض پور همت که از دوستان نزديک او بود ، دوباره حال و هواي جبهه را در او زنده کرد . با وجود وضعيتي که داشت و شانطي که در سر داشت و دکتر گفته بود که 3 ماه ديگر بايد حتما" عمل شوي و شانط را بيرون بياورند به جبهه رفت و تا اواخر جنگ يعني خرداد 67 در جبهه بود تا اينکه در منطقه شلمچه به اسارت دشمنان بعثي در آمد . اما هيچکس از زنده يا اسير بودن او اطلاعي نداشت و تا مرداد 69 که جنگ تمام شده بود و اسيران ايراني شروع به آمدن به وطن کردند ، او به صورت مفقود الاثر بود . خبر اسير بودن او را عده اي از اسراء که آزاد شدند دادند . اما مي گفتند که تا مدتي پيش از او خبر داشتند . تا اينکه خبر دار شديم در بيمارستان بقيه الله تهران بستري شده اند و از جمله اسرائي بودند که مستقيم از بغداد به تهران منتقل شده بودند . با نيمه حافظه اي که از او باقي مانده بود توانسته بود شماره تلفن يکي از آشنايان را به همراهان يکي از اسراء بدهد و آنها به خانواده خبر دادند ، وقتي او را ديدم ، سالها پير شده بود ، آثار شکنجه در ظاهر و رفتار او مشهود بود . از آن جائي که قبل از اسارت مجروح شده بود آثار جراحت هاي جنگ بر پيشاني او نقش بسته بود و همين باعث شده بود تا او را بسيار شکنجه کنند . تا جايي که بدن نيمه جانش را يک ماه بيهوش در بيمارستان بغداد نگه داشته اند تا بالاخره به فضل الهي بهتر شده بود و به اردوگاه ديگري منتقلش کرده بودند . در آن جا افسر نگهبان آن بند يک شيعه بوده که برادرش نيز از اسيران عراقي در ايران بوده و چون شنيده بوده که ايرانيان با اسراء به خوبي رفتار مي کنند مراقبت بيشتري از او مي کند و همين عامل مي شود تا در وضعيت جسمي بهتري قرار بگيرد تا موقع آزادي . اما در اثر ضربات پوتين افسران بعثي به قسمت جمجمه اش که استخوان نداشت و ضربان مغزش مشخص بود ، بينايي يکي از چشمانش را از دست داده بود . گردنش کاملا" خشک و بي حرکت بود . و در راه رفتن تعادل نداشت ، آثار شکنجه هاي روحي نيز در برخي صحبت ها و نگاههايش نمايان بود . بعد از چند روز با هواپيما به شيراز منتقل شد . و در فرودگاه مورد استقبال همه فاميل ، آشناها و همسايگان و يا حتي مردم عادي قرار گرفت . بعد از مدت کوتاهي مورد عمل جراحي استخوان جمجمه قرار گرفت ، و بر روي مغزش استخوان مصنوعي کار گذاشتند تا از ضربات ناگهاني بعدي به مغزش جلوگيري شود . سالهاي بعد از اسارت را در خانه سپري مي کرد ، مايل به انجام کارهاي قبل بود اما توانائي انجام آنها را نداشت ، گاهي حال بدي پيدا مي کرد ، کنترل ادرار و مدفوع نداشت ، بدبين و خيال پرداز مي شد ، و گاهي آرام و ساکت ، با کمک داروهاي پزشکان و همکاري افراد خانواده حال بهتري پيدا کرد . وضعيت روحي و جسمي اش نسبتا" بهتر شد ، تا اينکه در سال 74 دچار ايست قلبي شد ، مدتي را در بيمارستان بستري بود و بعد از مرخص شدن از بيمارستان در خانه استراحت مي کرد . کم کم که که وضعيت عادي تري پيدا کرد و توانست تا حدود زيادي کارهاي شخصي خود را خودش انجام دهد . آرام در لاک خود بود . احساس مي کرد دنيا برايش خيلي کوچک شده ، زشتي هاي دنيا آزارش مي داد و حسابي در حال و هواي پرواز بود . بيشتر اوقات روز را به خواندن قرآن ، نماز و ذکر مي گذراند . خيلي به نماز اول وقت اهميت مي داد و بقيه را نيز به آن سفارش مي کرد ، بعد از هر نماز شايد گاهي 20 دقيقه فقط دعا مي کردبه همه آشنا ، دوست ، فاميل و ... يکي يکي اسم مي برد و برايشان از خدا حاجت هايشان را مي خواست . اواخر تابستان بود وقتي مي ديدمش احساس مي کردم از دنيا جدا شده ، حال و هواي آسموني پيدا کرده و دارد از ما جدا زندگي نامه " شهيد حسن رسته من "
مي شود. تا اينکه در 10 شعبان برابر با 25 مهر 81 در هنگام اذان ظهر در حال گرفتن وضو سکته مغزي و قلبي با هم داشت و به لقاء ا... پيوست ، روحش شاد و راهش پر رهرو باد . اين خلاصه ترين شرح از زندگي پر از درد ، رنج و عشق و اميد شهيد حسن رسته من بود . نمي شود از شهيد نوشت از او گفت اما از همسرش که در لحظه لحظه درد و سختي با او بود نگفت . همسر شهيد نه تنها مونس ، غمخوار ، پرستار شبها و روزهاي پر دردش بود ، بلکه لحظه لحظه با صبر و تحمل همچو او با دشمن درون و بيرون مي جنگيد و شيطان نفس را شرمنده کرده است . ياد از شهيد و خانواده اش ، ياد از خدا و عشق به اوست ، اين را نبايد فراموش کنيم .سفارش شهيد به همه عزيزان اين بود : نماز اول وقت ، حمايت و عشق به رهبري و ولايت فقيه در کل او عبد بودن ، بنده خدا زندگي کردن را در سفارشات خود به همه ما مي آموخت .
منبع: مرکز اسناد ایثارگران
نظر شما