خاطره خودنوشت از شهید نصرالله ایمانی (3)
چهارشنبه, ۰۴ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۲۳
اکبر را ديدم که با صداي بلند و خاکي از عصبانيت داده مي زند شليک کنيد با هر چه داريد بجنگيد تا شرف و حيثيت خود را بازيابيد.
وی پس از گذراندن تحصیلات خود در کازرون و اخذ ديپلم، در سال 1356 به سربازي اعزام و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ تحمیلی با اشتیاقی که به دفاع از وطن داشت به جبهه اعزام شد . و سرانجام در بیستم اردیبهشت 1362 در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسيد.
هوا نسبتاً سرد بود روبروی ساختمان جهاد در زمينهای باز، کانالی کنده بوديم و تماماً در آن به سر می برديم گاهی پشت سر هم تعدادی چند توپ به طرف ما می آمد لحظه ها به کندی سپری می شد.
ساعت تقريباً 5/3 بود ( شب ) گروهی از بچه ها اول شب به سوسنگرد آمده بودند کسی حرفهای خنده دار نمی زد جز تعدادی معدود که آن هم مسلم بود روزی ديگر در کنار ما نيستند. از سر صبح که بيدار شده بوديم تا حال که ساعت 5/3 بود مثل اينکه يک سال گذشته در انديشه اين بودم که فردا چه می شود ، که ماشين يخچال جلوی درب ساختمان ترمز کرد اکبر پيرويان با شدت هر چه تمامتر بچه ها را داخل ماشين می فرستاد من هم سوار شدم داخل يخچال بی اندازه تاريک بود هر لحظه قنداق تفنگی به سرت می خورد و يا پا روي پاي ديگران مي گذاشتي .
جا خيلي تنگ بود قريب 80 نفر با تجهيزات مي خواستند جا بگيرند همه سوار شدند و درب ورودی بسته شد چشمها همه از حرکت ايستاده بود و چيزی را نمی ديد لحظه ای سکوتِ مرگبار همه جا را فرا گرفت و لحظه ای بعد سرو صدای زيادی بلند می شد نمی دانستيم کجا می رويم گرسنگی بيش از حد مرا رنج می داد. در حدود ساعت 15/4 دقيقه بود که به 5 کيلومتری سوسنگرد رسيديم شدت آتش خيلی زياد بود مجبور شديم روی زمين دراز بکشيم. سطح زمين سياه و پوشيده از خار بود، هوا هم سرد.
با حسن بازيار کمک آر پي جی ام روي زمين درازکش بوديم. سنگينی کوله پشتی مرا رنج می داد. کمرم خسته شده بود. هنوز موقع اذان نشده بود و تا آن لحظه رؤياهای کودکانه ام در نظرم مجسم مي شد و به خودم مي گفتم: بالاخره به جنگ آمدی بعضی اوقات دندانهايم را به هم فشار می دادم و قيافه تانک سوخته شده از شليک آر پي جي ام را در انديشه ام می گذراندم، هر چند حتي يک بار هم آر پي جي نزده بودم .
کم کم فجر صادق دميده مي شد و هر لحظه صداهای انفجارها و آژير توپها زيادتر مي شد ، به همان حالت که بودم نماز خواندم بعد دعای امام زمان هم زمزمه می کردم که بچه ها دو تا دو تا بلند می شدند، اکبر پيرويان مسير راه را تعيين کرده بود و همگی به داخل يک کانال که روبرويش خاکريز بود راهنمائي شديم هوا داشت روشن مي شد. نور شليک ادوات زرهي دشمن از روبرو ديده مي شد برايم مشخص بود که ما هستيم که بايد با اتکال به الله مقابله کنيم مي دانستيم که اين مزدوراني هستند که دارند هستي ما را به يغما مي برند. اکبر گفت: همين جا سنگر بزنيد.
هنوز جهات اصلي و فرعي خوب نمي دانستم وقتي که اولين پرتو نور خورشيد را ديدم متوجه شدم نيروي دشمن از طرف اهواز قرار حمله دارد و الآن مي خواهد سوسنگرد را دور بزند ساعت 5/6 بود با سر نيزه کمی خاکريز را گود کرده بودم مثل سنگر کيسه شن نبود بعد از چند دقيقه اکبر گفت: بيا . آر پي جي برداشتم و دنبال اصغر گندمکار و خسروي و پيرزاده براه افتادم حسن بازيار هم آنجا ماند مقداري که راه رفتم برگشتم و کلاشينکوف پير زاده را با تفنگ ژسه حسن عوض کردم بعد چهار خشاب را در زير بلوزم گذاشتم حمايل ، جيب خشاب نداشتيم .
آمدم پيش بچه ها تقريباً حدود 200 متر امتداد خاکريز را طي کرديم تا نزديکي باغي رسيديم که شدت آتش دشمن در آن منطقه خيلي زياد بود تير بارها مرتب کار مي کرد و مثل اينکه طبل جنگ مي نواخت گلوله هاي توپ به فاصله هاي کم و زياد پشت خاکريز و يا جلوي خاکريز منفجر مي شدند تقريباً متوجه نبودم که وقتي خمپاره اي منفجر مي شود ترکش آن چه شکلي است و يا تا چه فاصله اي به بدن کارگر است. ساعت در حدود هفت بود من با رضا پيرزاده امديم آن طرف خاکريز که به سمت عراقي ها بود آر پي جي به دست رضا بود من هم ژسه با چهار خشاب همراه داشتم.
کوله آر پي جي هم پشتم بسته بود يک موشک اضافي هم آورده بودم رضا هم آر پي جي با يک موشک که سوار بود من با کلاه آهني بودم ولي رضا شال سياهي را به سرش بسته بود مقداري راه را خميده رفتيم دشت صاف بود و شنزار تيربارهاي دشمن مدام کار مي کرد هر لحظه صدها تير از بالاي سرم رد مي شد مثل اينکه انبوهي زنبور بالاي سرم پرواز مي کردند و صداي و زوز تيرها ، همچون صدای زنبورها بود. رضا به فاصله 5 متري از من جلوتر بود و آرام بر روی شنزارها مي خزيديم . هر لحظه خمپاره اي در نزديکي منفجر مي شد. گوشهايم داشت از شنيدن عاجز مي شد مجبور بوديم با حرکت دست به هم فرمان بدهيم قرار بود ما يکي دو تانک آنها را بزنيم تا روحيه دشمن خرد شود، عرق از سر و رويم ميريخت و گرسنگي و تشنگي فراوان مرا رنج مي داد قمقمه آب نداشتم کلاه آهني بيش از هر چيز ديگر ناراحت کننده بود کمر از سنگيني کوله پشتي زياد درد گرفته بود و خشابهاي ژ3 که زير بلوزم بود دائم بيرون مي آمدند . تمام فضاي اطرافم دود و خاکستر فرا گرفته بود و هر لحظه آتش دشمن زيادتر مي شد رضا قدرت بدنش خيلي ضعيف بود ولي ايمانش استوار و محکم بود و دائم زير لب تبسم مي زد.
مسافت زيادي پيموده بوديم تفنگم پر از شن شده بود و در فکر اين بودم اگر لازم شود چکار بکنم فقط دو نارنجک بيشتر با خودم نداشتم در يک لحظه رضا دو سه مرتبه چرخيد و خود را پشت تپه کوچکي از شن رساند کمي وضع را بررسي کرد. نور آفتاب از روبرو می تابيد و هدف را خوب مشخص نمی کرد ولی کوچکترين حرکت ما دشمن را خوب متوجه مي کرد.
در همين موقع خمپاره بين من و رضا زمين خورد صداي انفجارش گوشهايم را براي مدتی کر کرد. براي چند لحظه اي رضا را نديدم و در ميان دود و خاک بر روي شنها دراز کشيده بودم سعي مي کردم ارتباطم با خدا تداوم داشته باشد. بعد از اينکه هوا صاف شد و دودها از بين رفتند رضا گفت: متأسفم موفق نمي شويم. بعد خسته و وامانده مقداري از راه را برگشتيم تا به نوک ابتدائي خاکريز که در باغ خرما بود رسيديم زياد تشنه بودم آب هم کم بود از قمقمه برادري قدري آب خوردم بعد رضا گفت: مهمات آماده کن .
خرجها را سريع به عقب موشک مي پيچيدم و رضا هم زود شليک مي کرد. اصغر گندمکار در باغ آر پي جي ميزد و رحيم قنبري هم با تفنگ 57 شليک مي کرد. دشمن هر لحظه نزديکتر مي شد و آتش خمپاره هاي ما و تيربارها هم شدت گرفت تانکهاي مزدوران کمي بعد از ديگري هدف مي رفت و طعمه حريق مي شد . نفرات پياده دشمن يکي پس از ديگري کشته مي شدند در اين حمله از ارتش خبري نبود ژاندارمري هم عقب نشسته بود موشک آر پي جي داشت تمام مي شد رضا گفت: زود برو مهمات بياور . مسير کانال را طي کردم تقريباً 300 متر بود صندوق پر از موشک را برداشتم و سريع از بالاي کانال به طرف باغ آمدم در بين راه تيرها از بغل گوشم رد مي شدند ولي هيچکدام به من نمي خورد چند بار از شدت ضعف به زمين خوردم و برادري مرا کمک مي کرد.
وقتي به نزديکي هاي باغ رسيدم صحنه را عوض شده ديدم بچه ها آن شور و شادي را از دست داده بودند مهمات خمپاره تمام شده بود تفنگ ضد تانک 57 هم مهمات نداشت به رضا گفتم: بيا موشک آوردم ديدم رضا کمي گرفته شده است بعد از يکي دو لحظه ديدم که داخل يک پتو اصغر گندمکار را آوردند شکمش پاره شده بود عرق سردي رخسارش را گرفته بود و چشمانش داشت به زردي مي رفت. بالاي سرش کنار خاکريز نشسته بودم مدام زير لب خدا را سپاس مي گفت. رضا حمايل او را باز کرد و با شال گردنش عرق از سر و صورت اصغر پاک کرد.
اکبر را ديدم که با صداي بلند و خاکي از عصبانيت داده مي زند شليک کنيد با هر چه داريد بجنگيد تا شرف و حيثيت خود را بازيابيد و لحظاتي بعد آخرين کلمات از دهان اصغر بيرون مي امد صدايش بي اندازه ضعيف بود و حتي رضا هم نمي فهميد چه مي گويد و بعد به سوي خدا شتافت. کوس نااميدي در گوش هايم طنين مي انداخت ساعت تقريباً 5/11 بود ژ سه تمام بچه ها از شن گير آمده بود تيربارها هم يا مهمات نداشتند و يا گير کرده بودند. اکبر در باغ بود و خوشحال بوديم که لااقل اکبر زنده بود ولي در همين موقع بود که پيکر به خون نشسته اکبر را آوردند. داخل پتو بود من او را نديدم گفتند: زخمي شده است ، ما ديگر نمي دانستيم چکار کنيم بعضي از نيروها به طرف شهر عقب نشسته بودند نزديکترين خط به دشمن من يا چند نفر ديگر بوديم . تانکها به فاصله نزديکي رسيده بودند و ساعت تقريبا ً دو بعد از ظهر بود غلام رضا بستانپور با علي عيسوي آمدند بعد غلام رضا يک دراگون به طرف تانک شليک کرد و بلافاصله افتاد روي زمين و فرياد زد واي گوشم صداي شليک موشک به اندازه برايش زياد بود و پرده گوشش را پاره کرده بود بعد از چند دقيقه اي که سر حال آمد با هم ( عيسوي ) از داخل کانال مي آمدند به طرف باغ . من هم خسته و کوفته در داخل کانال نشسته بودم نمي دانستم چه بکنم ضعف زيادي به من دست داده بود غلام رضا گفت: ژسه را بده تا تميز کنم قمقمه اش را گرفتم آمدم اول جاده و آب کردم موقع برگشتن برادران زيادي از من طلب آب کردند و من هم به آنها قمقمه آب را مي دادم آنها فقط گلوي خود را خيس مي کردند ايثار و گذشت به حد اعلاي خود رسيده بود در نزديکي باغ برادري چند دانه خرما در جيبش بود آنرا بين بچه ها تقسيم کرد
بعد جلوتر آمدم غلامرضا را نديدم ، حميد خسروي در سنگر بود آب را به او دادم بعد گرفتم و روانه باغ شدم يک توپ به خاکريز خورد بعد ديدم که عبدالرضا آهنکوب دارد در خاک و خون مي غلتد او را بغل کردم آوردم عقب و آب را به سر و صورتش پاشيدم بعد کريم ملک زاده که از بچه هاي کازرون بود او را به شهر انتقال داد بعد از آن جلوتر رفتم برادري را ديدم که در ميان خارها افتاده و نفس هاي آخر را مي کشد خون زيادي از او رفته بود از اين که نمي توانستم به او کمک کنم رنج مي بردم و در اين موقع که تقريباً ساعت 5/4 بود چند نفري بيشتر نبوديم که مانده بوديم و مقابله مي کرديم از شدت گرسنگي ديگر راه رفتن هم برايم مشکل بود بي خود به زمين مي خوردم آمدم پيش حميد خسروي ، پيروان هم در سنگر بود حميد گفت: من زياد گرسنه هستم پشت سرما داخل باغ سبزي کاشته بودند ، امدم و مقداري از آنرا براي بچه ها آوردم در کنار سنگر حميد دو نفر ديگر از تهران بودند ، همه رفته بودند بعد از آن که مقداري از سبزي ها را به حميد دادم گفتم: که من به خاکريز بغل مي روم چون تانکها در آن مسير نزديکتر بودند هر چه به حميد گفتم: نيامد بعد حميد گفت: دنبال من نيائيد من شهيد مي شوم و گفت: من دو تا تانک مي زنم و بعد شهيد مي شوم . در همين موقع نفرات پياده دشمن را ديدم که با عجله هر چه تمامتر به طرف ما مي آيند...
ادامه دارد...
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما