خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (11)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «راه کانال را پيش گرفتم در ميان راه يک زير شلواری کوچک افتاده بود آن را برداشتم و به داخل کانال آمدم. از بس هوا تاريک بود قبله هم اشتباه گرفتم و مقداری از نماز را رو به اهواز خواندم و بعد متوجه شدم و...» متن کامل خاطره خود نوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

سنگری رو در روی عراقی ها

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

متن خاطره:
هنوز باران مي باريد گفتم بلند شوم و نماز شب بخوانم. کف کانال زياد گل بود و نمي شد. از کانال بيرون آمدم در نزديکي مدرسه يک تانکر آب بود به طرف تانکر آب رفتم. چند بار ليز خوردم بعد از اينکه وضو گرفتم کمي به اين طرف و آن طرف رفتم که يک تکه پارچه يا مقوا يا تخته پيدا کنم که زير زانويم بگذارم هر چه گشتم چيزي پيدا نکردم با نا اميدي به طرف کانال آمدم که يک سفيدي توجه مرا به خود جلب کرد به طرف او رفتم بعد از اينکه شکر خدا کردم دست کردم آنرا بردارم وقتي دستم به آن خورد يک مرتبه سگ هيکل داري از زمين با پاس بلند از جا پريد. يکه اي خوردم زانوهايم شل شد و قلبم با سرعت مي زد يک استغفرالله گفتم و از کار خودم خنده ام گرفت.

سنگری رو در روی عراقی ها
راه کانال را پيش گرفتم در ميان راه يک زير شلواری کوچک افتاده بود آن را برداشتم و به داخل کانال آمدم. از بس هوا تاريک بود قبله هم اشتباه گرفتم و مقداری از نماز را رو به اهواز خواندم و بعد متوجه شدم که اشتباه است. باران شدت زيادی به خود گرفته بود علی رغم اين وضع برادران دارای روحيه عالی بودند. هوا داشت روشن می شد به دستور ديده ور (فرمانده) به صدمتر عقب تر برگشتيم و در يک کانال که رو در روی عراقی ها بود سنگر گرفتيم.

انفجار توپ با غرش آسمان
اين کانال هم مانند کانال قبلی پر از گل و شل بود. نمی توانستيم راه برويم قرار شد با سر نيزه هر کس سنگر کوچکی حفر کند. هوا زياد سرد بود و نسيم خنکی می وزيد صدای غرش رعد و برق همراه با انفجار توپ ها حالت عجيبی در ما به وجود آورده بود. از روبرو که نيروهای بعثی بودند دود و آتش بالا رفته بود. پشت سرِ ما نيروی ارتش بود، يک گردان سواره زرهی به فرماندهی "علی عربی" تانک های عراقی تا فاصله 700 متری کانال آمده بودند. تصميم گرفتيم مقداری جلو برويم. قبل از اين که به راه بيفتيم در حاشيه کانال با "کاظم فتاحی" سنگر گرفتيم. دلم مي خواست برای يک لحظه بلند بشوم اما به دليل اينکه بلندی کانال نسبت به قد ما کمتر بود امکان نداشت.

شعری از یک شهید حالم را دگرگون کرد
آر پي جي ام پر از آب و گل شده بود و در فکر اين بودم که شايد شليک نکند پشت سر ما جاده تدارکاتی خودمان بود سطح جاده خيلی ليز بود و ماشين ها می لغزيدند. بعد يک ماشين رد شد و مقداری پتو در آن بود که در اثر لغزش ماشین سه پتو از روی آن افتاد. با عجله و خميده رفتم و پتوها را آوردم. چون هيچ کس حاضر نشده بود پتوها را بياورد من مجبور شدم آن ها را بياورم. يکی از پتوها را به کاظم دادم و ديگری هم به دو برادر ديگر. با کاظم پتو را روی سر انداختيم هنوز باران می باريد و بعد از چند لحظه ای پتو خيس شد. عکس "علی رضا عيسوی" در جيبم بود آن را بيرون آوردم. پشت عکس نوشته شده بود: «امروز که جز فکر خدائی به سرم فکر ديگر نيست... عکسم تو نگه دار که فردا اثرم نيست» و اين شعر را با صدا بلند و سوزناک خواندم. بعد ديدم که کاظم فتاحی گريه می کند. تمام لحظات در اين فکر بودم که من چطور می شوم و مرتب به کاظم می گفتم: من زخمی می شوم و لحظاتی بعد حرکت کرديم.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده