خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (12)
نوید شاهد - شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «بعد از طی مسافت کوتاهی ديگر نفهمیديم چه شد. گوش هايم از شنيدن باز ماند. احساس سبکی به من دست داد. فکر می کردم دارم پرواز می کنم. هيچ خبری را احساس نمی کردم...» متن کامل خاطره خود نوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

صحنه هائی زيبا در سکوتی مطلق

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

متن خاطره: صحنه هائی زيبا در سکوتی مطلق
با يک گروه تقريباً 13 نفری مسير کانال را جلو رفتيم. در دلم ذکر خدا می گفتم و آرزو می کردم که پيروز شويم هی می گفتم: «خدايا لبيک اللهم لبيک...» بعد از طی مسافت کوتاهی ديگر نفهمیديم چه شد. گوش هايم از شنيدن باز ماند. احساس سبکی به من دست داد. فکر می کردم دارم پرواز می کنم. هيچ خبری را احساس نمی کردم. خوشترين لحظات عمرم را سپری می کردم. از اينکه اين طور شده بودم خيلی خوشحال به نظر می رسيدم دست هايم از حرکت باز ايستاده بود و اصلاً نمی توانستم حرکت کنم. صداهای عجيبی در گوشم طنين می انداخت. صحنه هائی زيبا که در سکوتی مطلق فرو رفته بود از جلو ديدگانم می گذشت.

دست راستم خونی بود
بعد از چندی درک کردم که نيمی از بدنم کار نمی کند از سينه به زمين افتاده بودم کم کم گوشهايم صداهای آشنا می شنيد سعی کردم برای اينکه کسی به کمکم نيايد خودم بلند شوم ولي يک طرفم کار نمي کرد از طرف چپ حدود يک متری جلو آمدم آر پی جی ام در دستم نبود ، نمی دانم چه شده بود بعد برادری را بالای سرم ديدم کيفی در دست داشت. بالای سرم نشست دست راستم خونی بود و از شدت سرما خون ها لخته شده بودند گل زيادی به دستم چسبيده بود با محلولی که همراه داشت زخم ها را شست بعد بلند شدم. پايم زياد درد مي کرد سرم داشت گيج مي رفت ذرات محکم گل خاکريز کانال به سرم خورده بود چند متري آمدم کاظم فتاحي را ديدم که در وسط کانال غمگين نشسته و تا زانوهايش در گل بود. نگاهي به صورتش انداختم و رد شدم بعد "ديده ور" را ديدم ابتدای کانال ايستاده بود صحبت می کرد از ماشين خبري نبود مقداري از راه را پياده طي کرديم.

سفری ناخواسته
يکي از برادران به نام حيدر قلي پور با من به شهر آمد وسط راه سوار يک ماشين مزدا شديم تا بيمارستان در بيمارستان کمي حالم به هم خورد. بعد اعزام شدم اهواز بيمارستان هتل نادری بعد از عکس گرفتن مشخص شد که ترکش داخل گوشت نيست و اين احسان خداوند بود. بعد از پانسمان برگه استراحت نوشتند. نزديکی های غروب بود حيدر به سوسنگرد رفت و من هم بر روی يکی از تخت های بيمارستان خوابيدم. يکی از خواهران پرستار خاک آورد. تيمم کردم و نماز خواندم و شب را در بيمارستان گذراندم. فردا صبح وسائل را از بيمارستان گرفتم آمدم شهر، چند پاکت نامه و واکس گرفتم و راهی سوسنگرد شدم. ولي ضعف شديدی به من دست داده بود و بی خود مسير را تغيير دادم. آمدم چهار شير بدون اينکه خودم بدانم چکار می کنم، سوار ماشين شدم و به طرف کازرون رفتم. بعد از رسيدن به خلف آباد يادم آمد که دارم به کازرون می روم بالاخره به کازرون رفتيم. سفری ناخواسته.

انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده