جلال در حین گرفتن وضو به شهادت رسید
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسيد.
متن خاطره: قرآن جيبی
برگشتيم مالکيه بعد تقوی رفت سوسنگرد و من و خيرالله و محمود دهقان و اکبر دهقان مانديم پيش بچه های کازرون نزديک ظهر بود. بچه ها زير آفتاب نشسته بودند و از اينکه بعد از چند روز ما آمده بوديم زياد خوشحال بودند. مقداری پسته تقسيم شد که شروع کردند به پسته خوردن. موقع اذان نزديک می شد. بچه ها همه گرم تعريف بودند و خنده سر مي دادند من گفتم: بلند شويد و وضو بگيريد تا نماز بخوانيم. جز يکی دو نفر کسی بلند نشد. تصميم گرفتم گوشه ای بنشينم و قرآن بخوانم رفتم در اتاق ابوالفضل اکبری و اورکتم را آويزان کردم به ميخ برگشتم و با فاصله حدود 7 متر با بچه ها نشستم و قرآن خواندم.
افنجار در جمع دوستانه
بعد از چند لحظه ای از جا بلند شدم و قرآن را در جيب اورکت گذاشتم هميشه اوقات قرآن در جيب بلوزم بود ولی نميدانم چطور شد که رفتم نزديکی اتاق ابوالفضل. داشتم داخل اتاق می شدم که صدای انفجاری همراه با دود خاکستر در ميان بچه بلند شد. بعد از چند ثانيه يکی داد می زد آخ پام يکی از درد سر می ناليد و هر يکی به گوشه ای خزيدند بعد از اينکه دود و خاکستر تمام شد ديدم يکی روی زمين افتاده و به پشت در حالت خواب است او جلال آقا خانی بود از قم خيلی پسر با ايمانی بود 16 سال داشت. او در حال وضو گرفتن بود. رفتم او را برگرداندم غرق خون شده بود سينه اش خونی بود.
دستش دو سه تکه شده بود و يکی از پاهايش هم شکسته بود. داشت لحظه های آخری را می گذراند. بی هوش بود می خواستم صورتش را ببوسم ولي زمان اجازه نمی داد. ترس عجيبي برداشته بودم نکند خمپاره بعدی هم بزنند. چون عراقی ها هميشه دو خمپاره در محل می زدند.
جلال در حین گرفتن وضو به شهادت رسید
جلال را بغل کردم و گذاشتم روی برانکارد با حبيب رستمی آورديم به آمبولانس سپرديم و فوراً به سوسنگرد فرستاديم. خيراله به پايش ترکش خورده بود. محمود دهقان به پا و کتفش، اکبر دهقان به کمر، رحمان رضا زاده به سينه، بهمن شجاعی به ران پايش همه زخمی ها به بيمارستان انتقال داديم. بچه ها همه ناراحت بودند. جلال در حين وضو گرفتن شهيد شد تا بيمارستان بيشتر زنده نبود با زخمی ها آمدم اهواز. وقتی بهمن را به داخل می بردند عقب برانکارد را گرفته بودم. بعد از قرار دادن بهمن بر روی تخت بيمارستان، برگشتم ديدم آخرين گروه کفن جلال را مي بندند. حالت فوق العاده ای به من دست داد نتوانستم خودم را کنترل کنم. گريه ام گرفت ولی اين راهی بود که آخر ان شاء الله روزی به آن می رسيديم.
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس