خاطره خودنوشت از شهید نصرالله ایمانی (4) /
در ميان راه کاظم فتاحي را ديدم که حالتي غمگين داشت قدمهاي سنگيني را بر مي داشت . قيافه ها هرگز به انسان شبيه نبود تمام هيکلمان زير خاک شده بود کمي که راه آمديم ديدم يکي از برادران روي زمين افتاده و سر ندارد از روي حسرت به او نگاه کردم و دو دست و پا هم آنجا بود بعد کاظم گفت: (بيا غصه نخور اين احمد است که مي گفت: دوست دارم مثل حسين شهيد شوم عاقبت همين طور شد بي سر شهيد شد)
خاطره خودنوشت از شهید نصرالله ایمانی (4) /  دوست دارم مثل حسين شهيد شوم

نوید شاهد فارس:
شهيد نصراله ايماني در سال 1337 در خانواده اي روحاني در کازرون متولد شد .
وی پس از گذراندن تحصیلات خود در کازرون و اخذ ديپلم، در سال 1356 به سربازي اعزام و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با شروع جنگ تحمیلی با اشتیاقی که به دفاع از وطن داشت به جبهه اعزام شد . و سرانجام در بیستم اردیبهشت 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

این شهید بزرگوار خاطرات خود را از روز اعزام به جبهه تا ده روز قبل از شهادتش به صورت روز نوشت با بیان جزئیاتی دقیق  متن جنگ و نمایی از روحیات خود و رزمندگان به نگارش در آورده است.

....ادامه خاطره:

آنها حدود 5 نفر بودند بعد پشت خاکريز کوتاهي کمين کردند که ما را بزنند چند رگبار به ما بستند ما هم تير نداشتيم . جز دو عدد نارنجک تفنگي (ژس) که پرتاب کردم درست روی سرشان و چند لحظه بعد خبري از آنها نشد. آنوقت آر پي جي گندمکار که خونش در آن ريخته بود با شال گردنم پاک کردم . يک کوله پشتي موشک پيدا کردم و دو موشک با خرج عقب در آن گذاشتم و به طرف جاده حرکت کردم .

در ميان راه کاظم فتاحي را ديدم که حالتي غمگين داشت قدمهاي سنگيني را بر مي داشت . قيافه ها هرگز به انسان شبيه نبود تمام هيکلمان زير خاک شده بود کمي که راه آمديم ديدم يکي از برادران روي زمين افتاده و سر ندارد از روي حسرت به او نگاه کردم و دو دست و پا هم آنجا بود بعد کاظم گفت: (بيا غصه نخور اين احمد است که مي گفت: دوست دارم مثل حسين شهيد شوم عاقبت همين طور شد بي سر شهيد شد) کاظم ديده بود که توپ زدند و احمد شهيد شد کمي جلوتر رفتم فرج عسکري را ديدم که زخمي شده بود تانکها از نزديک رد مي شدند يک آر پي جي زدم خورد به جلو تانک تعداد تانکها زياد بود و هر لحظه به خاکريز نزديکتر مي شدند .

دو سه نفر از برادران فرج را بر روي برانکارد گذاشتند و به طرف شهر آمدند ، در راه صمد نحاسي را ديدم که مدام گريه مي کرد ، احمد پسر خاله اش بود که شهيد شده بود ، بي انکه بدانم کجا مي روم دنبال بقيه به راه افتادم کاظم هم همراه من بود زياد تشنه شده بودم . در ميان راه مغازه اي باز بود نمي دانم چه فکري مي کرد چند نفر بوديم تقاضاي آب کرديم اول نداد بعد با منت مقدار آبي به بچه ها داد راه را ادامه داديم تا شهر خيابانها خلوت بود فقط هر که مي ديديم آواره اي بود مثل خودم. از روي پل گذشتم داخل ژاندارمري آنجا تعداد زيادي از بچه ها جمع بودند چند افسر و درجه دار با پرروئي زياد روي صندلي تکيه داده بودند.

 هوا نزديکي غروب بود بچه ها تماماً تشنه بودند ، آب رودخانه زياد گلي بود از آنها طلب آب کرديم به ما گفتند: ما از اهواز آب مي آوريم.
 يک ظرف پلاستيکي نيمه بود که هر کدام کمتر از نصف ليوان آب خوردند از اين که چرا به کمک ما نيامدند يکي دو نفر اعتراض کردند و يک تهراني ضامن نارنجک را کشيده داد مي زد نامردها شماها را مي کشم و بعد هم ژاندارمري را ترک کرديم و هر چند نفري داخل يکي از خانه ها رفتيم. هوا داشت غروب مي کرد نمي دانستم کجا بروم بچه ها از شهادت احمد داوودي ، اکبر پيرويان ، اصغر گندمکار و ديگر شهدا حرف مي زدند .
بعد يکي آمد و گفت: خسروي هم شهيد شده  . تصميم گرفتم با نصرالله سبزي و عليرضا عيسوي و کاظم فتاحي و نوراله داوودي عباس فضل پور و صمد نحاسي به يکي از خانه ها برويم تا فردا صبح ، راه افتاديم بعد از طي مسافتي کوتاه در يکي از خانه هاي ابو جلال شمالي واقع در غرب سوسنگرد پشت رودخانه مستقر شديم تمام خانه ها خالي بود دو سه نفري را ديدم که مظلومانه زير يک پل کوچک زندگي مي کردند. بعد از اين که وارد خانه شديم بدون سر و صدا رفتيم داخل يک اطاق و از بشکه آب وسط حياط کمي بردم داخل تا رفع تشنگي کنند .

 هر کدام از بچه ها يک اسلحه داشتند آنهم زياد کثيف بود در اولين فرصت اسلحه ها را تميز کرديم و با روغن خوراکي آنرا چرب کرديم بعد مقداري آرد خمير کردم و روي اجاقي که در اطاق بود نان پختم هر چه گشتم نمک پيدا نکردم ، هر طور شده بود نان درست شده را خورديم بي اندازه خوشمزه بود چرا که بعد از يکي دو روز گرسنگي معلوم بود انسان چه اشتهائي دارد هوا داشت تاريک مي شد نمي دانستم که در اين قسمت عراقي ها نفوذ کرده بودند يا نه ؟

ظرف آبي براي بچه ها آوردم گذاشتم پشت در اطاق نماز خوانديم بعد هر کدام اسلحه را کنار خودش گذاشت و دراز کشيد . بچه ها از شدت خستگي خوابشان برد ولي من هر کاري مي کردم خوابم نميبرد نماز شب خواندم. بعد در نزديکي هاي اذان صبح بچه ها را بيدار کردم نماز که خوانده شد نمي دانستيم چه بکنيم ، هدفي جز جنگيدن نداشتيم ولي چطور؟

اول صبح با عباس فضل پور آمديم يک سري شناسائي کنيم تا موقعيت خودمان را بهتر درک کنيم مقداري راه که امديم متوجه شديم که از دو طرف به ما تير اندازي مي شود فوراً برگشتيم بعد با عليرضا عيسوي هر کدام نارنجکي برداشتيم و باز جهت شناسائي از خانه بيرون آمديم يک سگ با ما زياد آشنا شده بود و مرتب هر کجا مي رفتيم ما را دنبال مي کرد به فکر اين افتاديم که برويم داخل جنگل و بعد که در جنگل مستقر شديم يکي به عنوان رابط وضعيت را اعلام کند وسائل را برداشتم و از کوچه هاي مخروبه به دنبال هم راه افتاديم ما نمي دانستيم که نيروهاي عراق از طرف بستان والله اکبر هم به طرف سوسنگرد پيش روي مي کردند .

من جلو بودم و مقداري که مي رفتم با اشاره به ديگران مي گفتم که بيايند وقتي به دشت صاف رسيديم در نزديکي هاي جنگل يک مرتبه ما را به رگبار بستند . در کناره جنگل يک کانال عبور آب وجود داشت که خشک شده بود فورا رفتيم داخل کانال بعد از چند لحظه اي متوجه نيروهاي عراقي در قسمت غربي سوسنگرد شديم به بچها گفتم: شهر در محاصره کامل عراقي هاست و ما بايد هر طور شده به داخل شهر برويم تا از ورود آنها به داخل شهر جلوگيري کنيم و اگر اينجا بمانيم با توجه به اينکه مهمات نداريم امکان نابودي هم هست .

بچه ها قبول کردند موقع برگشتن ديدم يک ماشين سيمرغ کنار جنگل در طرف راست پارک شده ، خودم تنها با احتياط جلو رفتم کسي آنجا نبود داخل ماشين نگاه کردم سه عدد هندوانه آنجا بود هندوانه ها را برداشتم و زود آمدم پيش بچه ها و با سرعت هر چه تمامتر به طرف شهر برگشتيم. در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند. که هيچ کدام آسيبي نديديم آمديم داخل خانه اي که بوديم با هم هندوانه ها را خورديم بعد دو مرتبه با عليرضا عيسوي دو نفري به طرف داخل شهر آمديم .

ما طرف ديگر رودخانه بوديم و مي بايستي از روي پل عبور کنيم اين پل موقعيت مهمي داشت هر کس روي پل مي رفت بلاشک زده مي شد. هر طور بود زير آتش برادراني که آنطرف پل بودند ما توانستيم خودمان را به طرف ديگر برسانيم بعد ديدم که در طرف راست پل محمد کريم علي پور و دو سه نفر ديگر از برادران ديگر بودند طرف چپ هم حسن صادق زاده و يک روحاني که در هويزه با هم بوديم بچه ها گفتند: ما نيرو لازم داريم . فوراً زير آتش دو طرف پل مارپيچ به طرف ديگر رودخانه رفتيم و از انجا به خانه بچه ها را زود آماده کرديم و راه افتاديم از حاشيه کناري رودخانه آمديم تا رسيديم به نزديک پل

 به آنها گوشزد کردم که بايستي هر چه سريعتر از پل گذشت و گرنه زده مي شويم روبروي پل تانک عراقي مستقر بود و با کاليبر 50 پل را هدف داشت به هر حال در يک چشم به هم زدن با آخرين قدرت و تواني که داشتيم به اين طرف امديم ولي کاظم فتاحي به دستش تير خورد که بعداً رفت و پانسمان شد. من و عيسوي و نحاسي و سبزي در طرف راست پل سنگر گرفتيم و عباس و نوراله و داوودي و کاظم هم در سنگر سمت چپ چند تير بار ژ سه داشتيم همه خراب بودند تمام تفنگهاي ژ سه هم خراب بودند .

مهمات آر پي جي هم کم بود اول صبح قبل از اينکه ما برسيم تانک ها تا نزديکي پل آمده بود و دور زده بود بعد از مدتي تشنه شدم . وقتي که مي خواستم از خانه بيرون بيائيم ظرف آبي با خود آورديم ولي سر پل جا گذاشتيم يک پيرمرد مدام اطراف سنگر ما و سنگر طرف چپ پل مي گشت . خيلي نترس بود رفت و از ساختمان بغل خيابان آب آورد.

بعد معلوم شد که اينجا ساختمان آب سوسنگرد است. به ياد آوردم . ديروز عصر که افراد ژاندارمري به ما مي گفتند: ما از اهواز آب مي آوريم آبها هنوز پاک و قابل خوردن بود. تمام مدت روز شدت آتش به حدي بود که نمي توانستيم يک قدم از سنگر بيرون بيائيم نزديکي هاي عصر يک ماشين جيپ بود که با وضع خاصي زير آتش ما به آنطرف پل مي رفت و زخمي ها را مي آورد چندين بار اين کار تکرار کرد بعد يک بار از آنطرف پل بدون خبر دادن از درب ژاندارمري بيرون آمد. در اول پل با گلوله تانکي او را زدند شدت انفجار به حدي بود که ماشين جيپ يک دور کامل زد و راننده اش هم بيرون افتاد .

بعد چراغ ماشين روشن بود و اگر کمي هوا تاريک مي شد نور مي داد به حالت سينه خيز از روي پل رفتم تا نزديک ماشين بعد با سر نيزه زدم و شيشه چراغ جلو را شکستم و برگشتم در اين مدت از غذا خبري نبود زياد گرسنه شده بوديم مقداري نان خرد شده در کف سنگر ريخته بود . آنرا جمع کردم، زياد گلي شده بود بعد از اينکه آن را تميز کردم کمي آب به آن زدم و با عليرضا عيسوي خورديم بعضي اوقات کنسرو لوبيا پيدا مي شد البته مغازه ها و خانه ها پر از غذا و وسايل بود ليکن از شدت آتش توپها و خمسه خمسه کسي موفق به اين کار نمي شد.

 در حدود ساعت يازده بود که تعداد 16 اسير آوردند فرمانده آنها هم يک سرگرد بود که دستگير شده بود. اسرا را در يکي از خانه ها نزديک مسجد نگهداري مي کردند دراين يک روز و نيم از هيچ کدام بچه ها خبري نداشتم جز تعداد چند نفري که مسئول اسرا بودند. از غلامرضا بستانپور هم خبري نداشتم فکر مي کردم شهيد شده هنوز صمد نحاسي و نصرالله سبزي در سنگر من بودند ولي اغلب اوقات ساکت و خاموش بودند تير بارها هيچکدام به درد نمي خورد بعد عليرضا دو سه عدد از آنها را با آب تميز کرد چند تا از آنها هم زير خاک پنهان کرديم عراقيها مرتباً پل را نشانه مي رفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بين ببرند .

هنوز ماشين با دو جسد شهيد روي پل گذاشته بود کسي جرأت نمي کرد که ماشين را از جا بکند و حرکت دهد و حساسترين نقطه جنگي سوسنگرد همين پل بود در سنگر کنار پل هم نماز مي خوانديم هم توالت بود هم خوابگاه . ژاندارمري به عکس خالي شده بود تمام سلاحهاي آن توسط عراقيها به يغما رفت افراد آن هم فرار کردند آنها در لباس عربي رفتند که بعدها در پاکسازي به عنوان ستون پنجم گرفته مي شدند. 

آن شب در ژاندارمري به يک زن عرب تجاوز شده بود هنوز آن طرف رودخانه زير کوچکي که کانال آب بود ولي خشک شده بود ، دو مرد پير و يک زن سالخورده زندگي مي کردند . آنها مرتب مي خواستند به اين طرف بيايند ولي مي ترسيدند در نزديکي غروب بود که با نارنجک تفنگي آمبولانس آنها را زدم دود غليظي به آسمان بلند شد بچه ها روحیه ای تازه اي پيدا کردند. ما جمعاً در سنگر 5 نفر بوديم من و عليرضا عيسوي و صمد نحاسي و نصر اله سبزي و يک نفر از تهران سبب شد و با همان وضع خراب سنگر نماز خوانديم ما در عمليات محاصره سوسنگرد يک دانه خرما را 5 قسمت کرديم کلاً شب تا صبح بيدار بوديم خوابيدن معني نمي داد کسي هم خوابش نمي گرفت .

هوا تا اندازه اي سرد بود من هم لباس گرمي نداشتم پليورم در حمله جا گذاشته بودم . شدت تير اندازي از دو طرف زياد بود و زوزه تيرها براي ما عادي شده بود در خيابان روبروي پل کمتر کسي بود که عبور کند اين خيابان ، خيابان اصلي شهر بود و تيرهاي مسلسلها مستقيماً مسير خيابان را طي مي کردند. سرتاسر شهر سنگر بندي بود ابتداي جاده هاي ورود به شهر را مين گذاري کرده بوديم و يا عموماً تله انفجاري گذاشته بوديم .

وقتي هوا روشن شد با دوربين داخل ژاندارمري را نگاه کردم چند ماشين ديده مي شد وسائل دفاعي ما جز تعداد معدودي موشک آر پي جي و چند نارنجک تفنگي بيش نبود زمين ژاندارمري هم گلي بود و باعث مي شد که نارنجک ها منفجر نشوند وقتي که آفتاب سطح زمين را پوشانده بود من با گروهي زير آتش سمت چپ از روي پل گذشتيم و بعد به سمت راست از طرف ابوجلال شمالي در داخل پيچ و خم هاي کوچه ها به پيش روي ادامه داديم . ناامني بسيار زيادي حاکم بود وجود ستون پنجم خطرناک تر از همه . تا مسير کوچه اي را مي خواستيم طي کنيم وقت زيادي صرف مي شد تانکهاي عراقي در قسمت جنگل زياد ديده مي شدند .

به طرف جاده حرکت کرديم يک تانک مستقيماً بدون سنگر در خيابان مستقر بود تير بار کاليبر 50 ( دوشکا ) مرتب کار مي کرد کمتر کسي بود که بتواند تانک را بزند. ميدان ديد تانک زياد وسيع بود و نفرات روي آن به خوبي ديده مي شدند يکي از بچه ها سرپرستي را به عهده گرفته بود اعلام کرد چه کسي تانک را ميزند همه خاموش شدند مثل اينکه کسي جرات نمي کرد من و محمد کريم عليپور حاضر شديم که برويم و تانک را بزنيم . آر پي جي من دوربين داشت در سنگر با عليرضا عيسوي آنرا هم محور کرده بودم ولي فکر نمي کردم که زياد دقيق نيست به هر حال آماده شديم ، من يک موشک را به اسلحه سوار کردم و عليپور هم يک موشک برداشت، به راه افتاديم مستقيماً مي بايستي از روبروي تانک از کنار جاده جلو برويم از داخل جوي کنار خيابان به راه افتاديم زير لب خدا خدا مي کردم دوربين روي آر پي جي سوار بود ،

 عليپور هم با قدمهاي سريع پشت سر من جلو مي آمد به فاصله تقريباً 200 متري تانک رسيديم دود زياد حاصل از سوختن چوب برق فضا را گرفته بود بعد پشت تپه اي کوچک از شن که براي ساختن خانه شخصي ريخته بودند با هم نشستيم يک يا حسين گفتم: بعد آر پي جي را روي دوشم گذاشتم در دوربين نگاه کردم تانک را به فاصله زيادي نزديک آورد کمي بدنم لرزيد البته از سستي ايمانم بود راننده آن از داخل دهليز تانک بيرون آمد و ايستاد کنار تانک مثل اينکه داشت مناظر شهر را ديدن مي کرد تير بار چي هم مدام رگبار ميزد. بعد آر پي جي را شليک کردم بلافاصله سرم را بالا آوردم تا ببينم چه مي شود ولي متأسفانه موشک از زير تانک رد شد عرق سردي بدنم را فرا گرفت احساس ضعف کردم بي حد عصباني شدم نمي دانستم چکار کنم؟ فرمانده هم تير خورده بود و ان طرف جاده بود مي خواستم موشک دوم بگذارم ولي فرمانده داد ميزد برگرد ، برگرد زود برگرد .

 مي خواستم فرار کنم بروم در يک خانه که در سمت راستم بود تا رفتم داخل حياط خانه را زدند بالافاصله خانه دوم زده شد نمي دانستم چکار بکنم بر اعصابم مسلط نبودم در حياط يک خانه ديگر پريدم تپه اي از کاه جلوم بود نمي دانم چطور از کاه بالا رفتم حواسم از علي پور پرت شده بود ، نمي دانستم او همراه من است يا نه ؟ از آنچه در اطرافم مي گذشت خبر نداشتم ....


ادامه دارد...

منبع: پرونده فرهنگی، خاطره خودنوشت شهید ایمانی
، مرکز اسناد ایثارگران فارس

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده