بیست تومان ماجرا ساز
بابام خيلی اصرار داشت در فصل تابستان که مدرسه ها تعطيل است، ظهرها و شبها به مسجد بروم و نماز جماعت بخوانم و مثل سه چهار تا از بچه های ديگر محله پشت بلندگو اقامه بگويم. اين بود که هر وقت سر حرف میشد میگفت:
- باباجان مثل اون بچه ها ديگه بيا مسجد و نماز بخون. آخه همش که نميشه وايسي و بازي بکني. از صبح ساعت 7 تا ظهر ساعت 12 توپ بازي کن ولي موقع ظهر که ميشه و صداي اذون مسجد که بلند ميشه، نيم ساعتی هم بيا مسجد نماز بخون و دو روز ديگه هم که اقامه ياد گرفتي مثل بچههای ديگه پشت بلند گو اقامه بگو.
آخر میدانيد بابام هر روز ظهر و هر شب موقع نماز به مسجد میرفت. من هم تا صداي اذان بلند مي شد و بابام از خانه بيرون مي آمد از ترس حرف هاي هميشگیاش، بازی را رها میکردم و چند دقيقه اي گوشهای پنهان مي شدم تا بابام من را نبيند. نمیدانم به چه علت از مسجد بدم مياد. همچنين نمیدانم که چرا آن سه چهار تا بچه خوششان مياد. چون از توی کوچه ما که ۲۰ الی ۳۰ تا بچه قد و نيم قد بودند فقط همان سه چهار تا به مسجد میرفتند.
هر وقت که بچه هاي ديگر آن سه چهار نفر را مي ديدند با شوت و هوو و داد و متلک مسخرشان مي کردند و آنها را دست میانداختند... و من هم شايد بخاطر شوت و هو بچه ها که نثار آن سه چهار تا مي شد از مسجد زده و بيزار بودم. براي همين بود که حتي اگر بابام يک جوری غافلگيرم مي کرد و مجبورم مي کرد که باهاش به مسجد بروم با يک بهانه و کلکي در مي رفتم.
حتي يکبار به اجبار بابام تا داخل مسجد رفتم ولي به بهانه دست به آب، دستم را از تو دست بابام رها کردم و يواشکي از در مسجد بيرون رفتم. ولي بالاخره يکي از تابستانهاي چند سال قبل که بابام مي خواست به مسافرت بره باهام شرط کرد که اگر در اين مدت به مسجد بري و نماز و اقامه را ياد بگيري بعد از برگشتنم بيست تومان بهت مي دم. من هم که فقط هفته اي دو تومان داشتم ديدم که از سر اين بيست تومان نمي شود گذشت. به هر حال براي من کم پولي نبود و مي صرفيد که براي بدست آوردنش چند روزی به مسجد بروم و نماز و اقامه ياد بگيرم.
بابام که برای همان روز عصر بليط خريده بود ظهر دست من را را گرفت تا براي روز اول با خودش به مسجد ببرد ولي من به بابام گفتم که:
_ تو برو من چند دقيقه اي ديگه ميام.
اخه اگه بچه ها مي ديدند که دست تو دست بابام موقع اذان دارم از خانه بيرون ميام مي فهميدند که به کجا مي خواهم بروم و بايد از فردا تحمل متلک هاي بچه ها را ميکردم و ديگه هم باهاشون بازي نمي کردم.
از در مسجد که وارد شدم يک راست به طرف دستشوئي رفتم تا وضو بگيرم. آخه اگر نماز بلد نبودم حداقل مي دونستم که بايد قبل از نماز وضو بگيرم و يک خورده اي از وضو گرفتن را بلد بودم. وقتي وارد دستشوئي شدم هرچه سعي مي کردم دستم به شير آب نمي رسيد بنابراين پريدم بالاي سکوي دستشوئي و شير آب را باز کردم که وضو بگيرم که يکدفعه ديدم پير مردي غر غر کنان وارد دستشوئي شد و سرم داد کشيد و زير بغلم را گرفت و از آن بالا پرتم کرد پايين.
من به او گفت:
_ اين ديگه چه وضعيه مگه نمي بيني دارم وضو ميگيرم.
که با صدای بلند جواب داد.
_ نيم ترنگلي! تو اصلا وضو گرفتن بلدي؟ همينطور شير آب را باز کردي و داري آب بازي مي کني و همه جا رو کثيف و نجس کردي. همينطور صبح تا شب تا کوچه ميدوند و مي چرخند و توپ بازي مي کنند و فحش به هم ديگه مي دن فقط وقتي دستشویشون مي گيره يا تشنه شون ميشه راه مسجد رو بلدن. مسجد که کتو خونه نيست. که هر بچه بياد توش و زمين و خيس و تليس کنه.
من هم مات و مبهوت ايستاده بودم آنجا و داد و بيداد آن پيرمرد را که به او مي برد خادم مسجد باشد گوش ميدادم. و او هم که توقع داشت من با همان داد و بيداد اول فرار کنم وقتي ديد من همينطور مثل چوب ايستادم با لوله لاستيکي آنچنان به پشت پايم زد که دلم ضعف رفت.
آن روز ديگر حساب بيست تومان هم نکردم و زدم به چاک. و از مسجد سراسيمه و هراسان پا به فرار گذاشتم و تا دم در خانه دويدم. فردا ظهر که شد باز هواي بيست تومان آمد تو کله ام و به ياد آن چيزهایی افتادم که با بيست تومان ميشه خريد اين بود که دوباره به طرف مسجد رفتم.
ادامه دارد...