خاطره ای از شهید مرتضي جاويدی / عموی فنا ناپذیر
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد مرتضي جاويدي
در بیست و دوم تيرماه سال 1337 در روستاي جليان فسا دیده به جهان گشود .
وی همراه با کارهاي کشاورزي دوران تحصيلات خود را گذراند و موفق به اخذ
دیپلم تجربی شد. در پانزدهم بهمن سال 1358 عضو سپاه پاسداران فسا شد . با
شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به سوی جبهه شتافت و در مناطق عملياتي مختلفی از
جمله عملياتهای «ثامن الائمه ( شکست حصر آبادان ) - طريق القدس ( آزادي
بستان ) فتح المبين ، بيت المقدس و آزادي خرمشهر - کرخه نور و کردستان
فداکاري هاي زيادي نمود . وی در حالی که فرماندهی گردان 941 را هدایت
میکرد هدایت گردان فجر را هم به عهده داشت . و از همان زمان فرمانده گردان
فجر گردید .
گردان فجر در عملياتهای والفجر 1 ، والفجر 2 ، والفجر 4
، والفجر 8 ، عملیات خيبر ، بدر، کربلاي 4 و 5 و 8 کربلاي 10 ، بيت المقدس
7 و والفجر 10 و ... شرکت کرد. شهید مرتضی جاویدی پس از مبارزات و مجاهدات
خستگي ناپذير در عمليات کربلاي 5 در هفتم بهمن ماه سال 65 پس از روزها
تلاش و جهاد به آرزوي هميشگي خود رسيد.
خاطره ای از شهید مرتضي جاويدی
عموی فنا ناپذیر
عصر، نهر جاسم کمی آرام شد و دشمن به مواضع خود عقب نشینی کرد.
مرتضی
صدایم کرد: ذبیح الله!
مثل فنر از جا پریدم و خودم را به او رساندم، توی سنگر دژ،
کنار طمراس چگینی ایستاده بود و شعری را زمزمه می کرد:
- قنوت بسته آسمون به قامت
ستاره رو بوم کعبه ربنا، نفس نفس می باره! اگه که سبزه فدک، اگه می چرخه فلک، اگه
خدا نسیم شو، سپرده به قاصدک، بهونه تمومشون، مهر علی و زهراست! مکث که کرد، گفتم:
در خدمتم! لبخند زد و خواند:
- اول عشق همین جاست! بعد گفت: من آخر نفهمیدم، فامیل
تو فرید بخت یا خوش بخت؟
- چه فرقی داره عمو،
- خدا شانس بده! فرید بخت، برو برای بچه
ها صبحونه پیدا کن!
شوخی مرتضی شارژم کرد. از زور دود و آتش چشم، چشم را نمی دید.
با احتیاط از سنگر بیرون آمدم و خودم را به سنگر بزرگ نونی شکل عراقی ها رساندم و
از مش موسی مقداری کمپوت، بیسکویت و عسل گرفتم و برگشتم کنار مرتضی.
- بفرمایید!
- چرا
اول ندادی به بچه ها!
- شما نزدیک تر بودین!
با چگینی دو، سه تا بیسکویت و چند تا
بسته عسل کوچک برداشت و گفت: زود صبحونه رو برسون به بچه ها، دیشب تا حالا چیزی
نخوردن!
آمدم حرکت کنم، نگه ام داشت.
- به بچه ها گفت آروم ننشینن، مهمات رو آماده
کنن، دوباره پاتک می شه؛ از فرصت استفاده کنن و جان پناه برای خودشون درست کنن!
چشمی گفتم و خودم را به تک تک بچه ها رساندم. صبحانه می دادم و پیغام عمو را می
رساندم. وقتی برگشتم پیش مرتضی متوجه شدم هنوز فرصت خوردن بیسکویت و عسل را پیدا
نکرده بود. گزارش بچه ها را به او دادم. لبخندی زد و روکش عسل کوچک را برداشت و با
بیسکویت تعارفم کرد: خسته نباشی، اینو بخور اول!
- عمو، خسته و گرسنه هسی، خودت میل
کن!
بعدی را باز کرد.
- با هم می خوریم آقا ذبیح الله!
آنی فرصت شد زیر آتش خمپاره
بنشینیم و انگشت داخل بسته کوچک عسل بزنیم و با ولع و میل داخل دهان بگذاریم.
صبحانه جنگی و مختصر را که خوردیم، عمو با دوربین نهر جاسم را که دشمن در آن مستقر
بود نگاه کرد. بی سیم زد و با کد به قرارگاه اطلاع داد: دشمن داره آماده پاتک می
شه!
بعد رو به من کرد.
- رو دست بچه ها بگرد و بگو آماده باشن، گزارش زخمی و شهدا رو
هم می خوام!
بلند شدم و حرکت کردم. چند قدمی از او دور نشده بودم که انفجاری مهیب
زمینم کوبید! صدمه ندیده بودم. با خود گفتم: مرتضی!
هول و درازکش سر را چرخاندم و
به عقب نگاه انداختم. چیزی غیر از دود و خاک از سنگر آنها ندیدم! بی اختیار هوار
کشیدم: وای خدا، عمو مرتضی!
بی توجه به گلوله های خمپاره از جا بلند شدم. گیج و
تلو تلو خوران داخل دود، خاک و باروتی شدم که راه تنفسم را می سوزاند. خود را به
دژ و سنگر مرتضی رساندم. همه جا را پرده ای از گرد و خاک پوشانده بود. گرد و خاک
که نشست، چگینی و یکی از آرپی جی زن ها را دیدم که غرق در خون شهید شده بودند.
دنبال مرتضی گشتم اما انگار دود شده بود و رفته بود به آسمان! توی سر خودم زدم:
کاش مونده بودم و من هم دود شده بودم! به خودم امیدواری دادم: عمو از سنگر رفته
بود بیرون... بله ... عمو فنا ناپذیره ... الآن داره بچه ها رو آماده می کنه برای دفع
پاتک ...
بار منفی روی سرم خراب شد: وا مصیبت! عمو شهید شده... جنازه عمو کجاس ...
بدبخت شدیم... نه توان بلند شدن داشتم و نه جرأت گشتن بیشتر. بی اختیار شروع کردم
به گریه کردن. حالم بد بود. باید با کسی حرف می زد. از سنگر داخل دژ بیرون آمدم و
خودم را به نظری رساندم. با شک و تردید گفتم: به نظرم، عمو شهید شد! نظری زل زد تو
صورت بی حالم. فکر می کرد با آن قیافه خاک آلود و گریان موجی شده ام.
- موج خوردی!؟
اشلو فنا ناپذیره...
باور نکرد. سراغ زمانی فرمانده نیروهای زرقان رفتم.
- گمونم عمو
مرتضی شهید شده!
بِر و بِر و نگاهم کرد.
-خودت دیدی؟!
-نه، ها...
-کجا؟
انگشت کشیدم طرف
دژ.
-توی دژ، همراه چگینی و یکی دیگه از بچه ها.
او هم باور نکرد و به قیافه ی درهم و
داغون من خیره شد.
- بریم جاش رو نشونم بده!
همراهش راه افتادم. دست خودم نبود و
گریه می کردم و همین زمانی را متعجب می کرد. پایین دژ ایستادم. زمانی از دژ بالا
رفت. با خودم گفتم: اشتباه کردم ... الآن عمو باهاش می آد پایین...
چند دقیقه بعد
زمانی با صورت پُر از اشک پایین آمد. کنار خاکریز نشست و توی خودش چمباتمه زد.
- دیدیش؟
سر تکان داد.
-اون بالاس!
ذوق زده شدم و انگار دیوانه ها از دژ بالا رفتم.
داخل سنگر که شدم، دود و خاک نشسته بود و مرتضی تکیه داده بود به دیواره سنگر. عمـ
... صدا توی گلویم خفه شد. چشمم رفت به پای قطع شده راستش و تن پر از ترکشش، پلکش
روی هم بود و به خواب رفته بود.
انتهای متن/