«شاگرد اتوبوس» خاطره ای از سردار شهید عبدالعلی ناظم پور
چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۶ ساعت ۱۴:۲۰
شاگرد راننده ی یکی از اتوبوس ها که کنار بلوار نشسته بود و قیافه ی تابلویی داشت توجه کاکاعلی را جلب کرد . پسرک ، شانزده هفده سالی داشت، آستین هایش را چند دور بر گردانده بود بالا ، یقه باز ، زنجیر طلا توی گردن ، شلوار تنگ و چسبا ...
نوید شاهد فارس: شهید عبدالعلی ناظم پور در هجدهم دی ماه 1340 در جهرم دیده به جهان گشود. تحصیلات را تا مقطع دیپلم در جهرم گذراند و در حالی که 17 ماه و شش روز از ازدواجش می گذشت در چهارم بهمن ماه سال 65 در عملیات کربلای 5 (شلمچه) به شهادت رسید.
شاگرد اتوبوس
داشتند می رفتند جبهه که اتوبوس، چند ساعتی بعد از شیراز، در دشت ارژن پنچر کرد . همه پیاده شدند که راننده لاستیک عوض کند. بچه ها رفتند به مغازه و دکه هایی که اطراف بود تا خرید کنند . شاگرد راننده ی یکی از اتوبوس ها که کنار بلوار نشسته بود و قیافه ی تابلویی داشت توجه کاکاعلی را جلب کرد . پسرک ، شانزده هفده سالی داشت، آستین هایش را چند دور بر گردانده بود بالا ، یقه باز ، زنجیر طلا توی گردن ، شلوار تنگ و چسبا ...گاهی یک تکانی هم به خودش می داد دو تا پِلِنگَک هم می زد و می خواند: « عزیز بشینه کنارُم ، زعشقش بی قرارُم ، به خدا طاقت ندارُم ...» عالمی داشت برای خودش... کاکا علی هم یک راست رفت سراغش و نشست لبه ی بلوار و باهاش گرم گرفت... مشکل اتوبوس که حل شد، بچه ها سوار شدند. عمو جلال، داشت دنبال کاکاعلی می گشت. گفتند کاکاعلی هنوز سوار نشده، از پنجره ی اتوبوس بیرون را نگاه کرد دید کاکاعلی دارد با آن جوان رو بوسی می کند و چفیه ای مشکی را هم انداخت گردنش و آمد سوار شد. یک ماه بعد، کاکاعلی با عمو جلال رفته بودند اهواز که تلفن بزنند جهرم و احوالی از خانواده بپرسند که یک جوانک با لباس خاکی از آن ور خیابان دوید سمتشان و بی مقدمه ، کاکاعلی را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن صورتش. کاکاعلی او را نشناخت. جوانک گفت :
منو نمی شناسی ؟ ...
- قیافه تون که بنظرم آشناس ...
- جاده ی نور آباد، دشت ارژن... یادتون نمی آد؟ شاگرد شوفر بودم، توی راه، ماشین تون پنچر شده بود، یادتونه ده بیست دقیقه باهام صحبت کردین... یادتون اومد؟... من به حرفاتون فکر کردم ، دیدیم درست می گین، خداییش حرفاتون روم اثر گذاشت، یکی دو هفته بعد شاگرد شوفری رو ول کردم یه راست اومدم جبهه...
حال دیگر نوبت کاکاعلی بود که او را بغل کند...
انتهای متن/
منبع: کتاب کاکا علی، نویسنده ایوب پرند آور
نظر شما