زیلوی خنده
شنبه, ۰۴ فروردين ۱۳۹۷ ساعت ۰۷:۴۵
از کتاب طنز «خمپاره خواب آلود» آمده است: «سکوت که شبستان را بلعید. رگبار تیر بارها از دور واضح تر به گوشم خورد. کنارم کسی لولید و از زیر زیلو بیرون آمد و رفت به سمت در شبستان. به گمانم به قصد دستشویی می رفت. توی مسیر رفتن آخ و اوخ چند نفر بالا رفت: «چشم نداری... کوری...» تو رفتن خواند و رفت طرف در: «رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند...» در شبستان را که باز کرد. جیغ در بلند شد.» متن کامل خاطره را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، زیلوی خنده خاطره ای از کتاب طنز «خمپاره خواب آلود» که شامل ۱۴ داستان کوتاه طنز در حوزه دفاع مقدس و به قلم اکبر صحرایی به رشته تحریر در آمده است.
زیلوی خنده:
چهل و هفت نفری شبانه از حلقه محاصره عراقی ها عبور کردیم و وارد شهر سوسنگرد شدیم. شهر پراکنده زیر آتش گلوله های توپ و خمپاره بود. گاه از یکی از چهار سوی شهر تک منوری به هوا می رفت و سو سو می زد. زیر نور مهتاب تنها می توانستم سایه ردیف شده ای از خانه و مغازه های در هم کوبیده را ببینم.
به ستون یک، دو – سه خیابان را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به تنها حسینیه ای شهر. از زور سرما و خستگی. هل خوردیم داخل شبستان تا استراحت کنیم و فردا صبح به مدافعان خسته و کم تعداد شهر ملحق شدیم. هر کس به گوشه ای پناه برد. قبضه آر. پی. جی هفت ام را آرام روی زمین خواباندم و کف شبستان پهن شدم. فرمانده گروه قدم زد و خودش را رساند به من. دستی به ریش کشید و گفت:
«چیه؟ چیزی کم و کسر داری!؟»
با لحنی پر آب و تاب گفتم:
«ها قربون! اگه باشه لحاف و تشک، نباشه کیسه خواب. نبود پتو رنگی.»
«چیه؟ چیزی کم و کسر داری!؟»
با لحنی پر آب و تاب گفتم:
«ها قربون! اگه باشه لحاف و تشک، نباشه کیسه خواب. نبود پتو رنگی.»
فرمانده خم شد و زد روی شانه ام و با لهجه مخلوط اصفهانی و شیرازی گفت:
«کاکو شیرازی خط که رفتیم می دم سنگر تو مبلمان کنن. خوبس!»
«کاکو شیرازی خط که رفتیم می دم سنگر تو مبلمان کنن. خوبس!»
از جا بلند شدم و با شوخی احترام نظامی گذاشتم و گفتم:
«خوبس قربون!»
«خوبس قربون!»
خندید و دور شد. شام نان کارتونی و تن ماهی داشتیم. بچه ها شام را خوردند و یکی یکی خزیدند زیر زیلوهای شبستان. بی خوابی به کله ام زده بود. عقب تر رفتم. تکیه دادم به دیوار و چشم دوختم به سقف شبستان که جای سه، چهار سوراخ گلوله ای توپ و خمپاره توی آن دیده می شد. فکر و خاطرم هزار جا رفت و آمد. سکوت که شبستان را بلعید. رگبار تیر بارها از دور واضح تر به گوشم خورد.
کنارم کسی لولید و از زیر زیلو بیرون آمد و رفت به سمت در شبستان. به گمانم به قصد دستشویی می رفت. توی مسیر رفتن آخ و اوخ چند نفر بالا رفت: «چشم نداری... کوری...»
تو رفتن خواند و رفت طرف در:
«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند...»
در شبستان را که باز کرد. جیغ در بلند شد. یکی، دو نفر سر و صدا کردند:
«آقا در رو ببند سرده!»
وقتی برگشت و خوابید. نفر بعدی بلند شد و راه افتاد. در که دوباره جیغ کشید. این دفعه چهار، پنج نفر سر و صدا راه انداختند:
«آقا در رو ببند سرده!»
ریز ریز خندیدم. گوشه زیلو را بالا زدم و رفتم زیرش. پلک روی هم گذاشتم. خدا می دانست تا خوابم بُرد. چند نفر در باز کردند و چند نفر گفتند:
«آقا در رو ببند سرده!»
گیج خواب صدای اذان شنیدم. یک آن احساس کردم میان رختخواب گرم و نرم خانه هستم. زیلو را که پس زدم. سرما و خاک زیلو هوشیارم کرد. نشستم و چشم هایم را مالیدم. تعدادی به نماز ایستاده بودند و تعدادی در حال تردد بودند.
سلام نماز را که دادم احساس کردم هوا سردتر شده. نشسته خیز برداشتم و سر و تنم را کردم زیر زیلو. مچاله شدم و کم کم چشم هایم گرم شد.
صدای وحشتناک دو، سه انفجار و لرزش زمین. از خواب پراندم. قلبم مثل گنجشکی که توی دستی اسیر باشد می زد. هاج و واج به بقیه چشم دوختم. پچ پچ شد که دشمن چند گلوله کاتیوشا زده است پشت حسینیه. عجیب کنار دستی ام بی خیال خوابیده بود و جم نمی خورد! با دست تکانش دادم. زیلو موج برداشت. سرش را بیرون آورد و صاف نشست و نگاهم کرد. اول جا خوردم! و بعد بی اختیار از خنده ترکیدم. چند بار پلک زدم. از تعجب مدتی به صورتم زل زد و بعد یک دفعه قاه! قاه! زد زیر خنده گفتم:
«حتما از خودت می خندی که قیافه ات شده عین مرده های از گور گریخته.»
کنارم کسی لولید و از زیر زیلو بیرون آمد و رفت به سمت در شبستان. به گمانم به قصد دستشویی می رفت. توی مسیر رفتن آخ و اوخ چند نفر بالا رفت: «چشم نداری... کوری...»
تو رفتن خواند و رفت طرف در:
«رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند...»
در شبستان را که باز کرد. جیغ در بلند شد. یکی، دو نفر سر و صدا کردند:
«آقا در رو ببند سرده!»
وقتی برگشت و خوابید. نفر بعدی بلند شد و راه افتاد. در که دوباره جیغ کشید. این دفعه چهار، پنج نفر سر و صدا راه انداختند:
«آقا در رو ببند سرده!»
ریز ریز خندیدم. گوشه زیلو را بالا زدم و رفتم زیرش. پلک روی هم گذاشتم. خدا می دانست تا خوابم بُرد. چند نفر در باز کردند و چند نفر گفتند:
«آقا در رو ببند سرده!»
گیج خواب صدای اذان شنیدم. یک آن احساس کردم میان رختخواب گرم و نرم خانه هستم. زیلو را که پس زدم. سرما و خاک زیلو هوشیارم کرد. نشستم و چشم هایم را مالیدم. تعدادی به نماز ایستاده بودند و تعدادی در حال تردد بودند.
سلام نماز را که دادم احساس کردم هوا سردتر شده. نشسته خیز برداشتم و سر و تنم را کردم زیر زیلو. مچاله شدم و کم کم چشم هایم گرم شد.
صدای وحشتناک دو، سه انفجار و لرزش زمین. از خواب پراندم. قلبم مثل گنجشکی که توی دستی اسیر باشد می زد. هاج و واج به بقیه چشم دوختم. پچ پچ شد که دشمن چند گلوله کاتیوشا زده است پشت حسینیه. عجیب کنار دستی ام بی خیال خوابیده بود و جم نمی خورد! با دست تکانش دادم. زیلو موج برداشت. سرش را بیرون آورد و صاف نشست و نگاهم کرد. اول جا خوردم! و بعد بی اختیار از خنده ترکیدم. چند بار پلک زدم. از تعجب مدتی به صورتم زل زد و بعد یک دفعه قاه! قاه! زد زیر خنده گفتم:
«حتما از خودت می خندی که قیافه ات شده عین مرده های از گور گریخته.»
نگاه ام کرد و سر تکان داد:
«پس معلومه نیگاه خودت نکردی، که عین جنازه شدی!»
کُفری شده بودم. با انگشت صورتش را نشان دادم و برای دست انداختنش خندیدم. او هم صورتم را نشان داد و هر و هر خندید. به شک افتادم و دست کشیدم به صورتم. گرد و خاک مثل آب روان از سر و رویم ریخت پایین.
هر که صورت کنار دستی اش را نشان می داد و می خندید. لباس های خاکی رنگ همراه شده بود با سر و صورت های خاکی. انگار همه با هم از یک قبر فرار کرده بودیم. شبستان از صدای خنده این و آن مثل بمب منفجر شده بود. رفته رفته که فتیله خنده ها پایین کشیده شد. صدای تیر و خمپاره بیشتر و بیشتر به گوشم خورد فرمانده بلند بلند خندید. همه برگشتند و نگاهش کردند. کسی از ته صف داد زد:
«هِه... هِه ... انگار بنده ی خدا تازه جرینگ! جرینگش! افتاده.»
این بار سایرین بودند که از بی سیم چی می خندیدند. خنده ها که فروکش کرد. بی سیم چی خونسرد گفت:
«باز هم بخندید! البته به ریش خودتون!»
بعد با انگشت پنجره های دور شبستان را نشان داد و صدایش را بلندتر کرد:
«از من نخندید. برید از اونایی بخندید که سر تا سر دیشب هِی می گفتند: آقا در رو ببند سرده. اما بیچاره ها خبر نداشتن که در و پنجره شبستان، اصلاً شیشه نداشته!»
«باز هم بخندید! البته به ریش خودتون!»
بعد با انگشت پنجره های دور شبستان را نشان داد و صدایش را بلندتر کرد:
«از من نخندید. برید از اونایی بخندید که سر تا سر دیشب هِی می گفتند: آقا در رو ببند سرده. اما بیچاره ها خبر نداشتن که در و پنجره شبستان، اصلاً شیشه نداشته!»
منبع: کتاب خمپاره خواب آلود نویسنده اکبر صحرایی
نظر شما