مادرانه ای ناب از سیره و منش شهید مدافع حرم حسین جمالی؛ جانباز حرم آل الله شهادتی زیبا می خواست
سهشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۰۰:۳۳
مادر شهید مدافع حرم حسین جمالی می گوید: پسرم همیشه انفاق می کرد هرگاه در قرآن به آیه های انفاق می رسیدم به او می گفتم. (پسرم تو مصداق آیه های انفاق هستی ...)
نوید شاهد فارس: مادر
حسین خواهر شهید بود و راه و رسم شهید پروری را می دانست . آرامش نشأت
گرفته از قرآن در کلام و نگاهش موج می زد . مادر ، پسرش را نذر نگاه حضرت
عباس کرده بود و بالاخره در روز تاسوعا هم او را هدیه آقا امام حسین (ع )
کرد . مادر می گفت : پسرم اهل نماز شب بود و ذکر و دعا . با خودم می
اندیشیدم از مادری مانوس با قرآن پسری جز این توقع نمی رود. شاخص ترین
خصلت حسین را اهل انفاق بودنش میدانستند. مادر که تمام نگاهش قرآنی بود
میگفت او مصداق آیه های انفاق بود...
به سن 7 سالگی که
رسید او را به مدرسه عمار فرستادیم. در کنار مدرسه به ورزش کشتی مشغول بود.
او همیشه از راه مدرسه پیش پدر می رفت و در امور کشاورزی به او کمک می
کرد. یاد دارم روزی در هوای سرد زمستان به کمک پدر رفت و تا دیر وقت سرزمین ماند. پدر و برادرش را به خانه فرستاد و خود نیز مشغول بود
حسین در آن هوای سرد و تاریک زمستانی با وجود حیوانات درنده تنها به خانه
بازگشت بدون هیچ ترس و دلهره ای .
او تا سوم دبیرستان را در روستای خورنگان و پیش دانشگاهی را با نمرات بالا در فسا گذراند. پس از اخذ مدرک دیپلم با توجه به علاقه ای که به خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت، وارد این نهاد مقدس شد و از دانشگاه نیروی زمینی امام حسین (ع) مدرک کارشناسی گرفت و به خیل پاسداران در آمد. مدتی حسین را به سروستان انتقال دادند ولی طاقت دوری دوستانش را نیاورد و به تهران بازگشت و در نیروی یگان ویژه صابرین تهران ادامه خدمت داد.
هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد . این عادت همیشه ی حسین بود.
برادرش می گوید: یک
شب در کنار حسین خوابیده بودم . نیمه های شب حسین بیدار شد. پایش ناخواسته
به من خورد و من هم بیدار شدم . دیدم حسین سریع توی اتاق دیگری رفت و
مشغول به نماز شد . من هم سراسیمه از جا برخواستم وضو گرفتم دو رکت نماز
صبح را خواندم و خوابیدم . بعد از نیم ساعت در حالت خواب و بیداری بودم که
صدای اذان صبح را شنیدم...
یکی از دوستانش پس از شهادت حسین می گفت: تازه وارد یگان شده بودم که مرا به گردان یکم معرفی کردند. در آن زمان در آسایشگاه شهرستانی ها برای اولین بار حسین جمالی را دیدم. شب بود حوالی ساعت 2:30 از اتاقم بیرون آمدم که بروم آب بخورم در راهرو آسایشگاه بودم که صدای گریه ای از نمازخانه شنیدم. تا انتهای آسایشگاه رفتم . وقتی به آنجا رسیدم دیدم حسین سر بر سجده گذاشته و با خداوند متعال راز و نیاز می کند و اشک از چشمانش جاری است. وقتی متوجه حضور من شد گریه هایش را قطع کرد و من همان لحظه عقب کشیدم و رفتم آنجا فهمیدم که کجا آمده ام و با چه مردانی هم رزم هستم.
هرگاه به آیه های انفاق می رسیدم به حسین می گفتم : مادر این آیه در وصف شماست ( آخر حسین ما هم خیلی انفاق می کرد.)
برادرش می گوید: زمستان سال 87 من وحسین در میدان امام حسین تهران قدم می زدیم. یک خانمی با فرزندش در کنار خیابان نشسته بود و جوراب می فروخت. از کنار آن می گذشتیم که حسین ایستاد و تمام جوراب های آن خانم را خرید. و هزینه ای بیشتر از قیمت جورابها پرداخت کرد. از حسین پرسیدم مابقی پولت چی؟ گفت تمام جورابها را خریدم که با بچه ی کوچکش اینجا ننشیند.
سال
84-85 روز میلاد امام زمان قصد داشت جشنی برپا کند. دعای سلامتی امام زمان
را گذاشت و شروع کرد به آزین بستن کوچه . بچه ها یکی یکی به سمتش آمدند و
کمک کردند. بعد از آن هر سال این جشن را برپا می کرد و تمام هزینه ها را
خودش پرداخت می کرد.
آخرین
باری که به مرخصی آمد چند روزی بیشتر از هر سری ماند. ساکت بود خیلی حرف
نمی زد. گفت مادر چند خواب دیدم که دو تای آن تعبیر شده است. دعا کنید سومی
هم تعبیر شود.
روزی که پیکر شهید همدانی را آوردند از حسین پرسیم . مادر چه کسانی به سوریه می روند؟ گفت: فرماندهان قدیمی. چند لحظه ای مکث کرد و سپس گفت: مادر از یک رزمنده فاطمیون می پرسند، چرا به سوریه می روی؟ در جواب می گوید ، می روم تا واقعه کربلا دوباره تکرار نشود.
مادر برای ما زشت نیست که در خانه بنشینیم و کاری برای بی بی زینب انجام ندهیم. مادر منم سوریه بروم؟
گفتم : برو
سریع بحث را عوض کرد.
یکی
از همرزمانش از شب عملیات می گوید: شب عملیات بود. قرآن در دست گرفته بودم
و بچه ها از زیر آن می گذشتند. حسین با موتور چهارچرخ در حال گذشتن از زیر
قرآن بود که گفت : دعا کن فردا اولین شهید روز تاسوعا باشم ...
روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم. هر که می آمد می پرسید حسین کجاست؟ و در جواب می گفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه...
بعد از مراسم دیدم حسن برادرش آشفته است و گریه می کند. گفتم: مادر اتفاقی افتاده؟ چرا آشفته ای؟
فرشته ای از آسمان
زهرا جمالی مادر شهید مدافع حرم و خواهر شهید دفاع مقدس . ما در سال 64 ازدواج کردیم و یک سال بعد در پاییز مهر ماه 1365 خداوند نوزادی را به من عطا کرد.
هر کس نامی را برای نوزادم انتخاب می کرد. تا اینکه شب هنگام برادر شهیدم را در خواب دیدم . قالیچه ای را به من نشان داد که نام حسین روی آن نگاشته شده بود. به من گفت این نام را برای نوزادت انتخاب کن. همیشه در این افکار بودم که چرا برادرم عبدالرزاق نام حسین را برای پسرم انتخاب کرد. و اکنون معنای واقعی آن خواب را دریافته ام...
او دوران کودکی آرامی داشت گاهی به خود می گفتم؛ خدا یک فرشته را به من هدیه داده است. حسین روز به روز بزرگ تر می شد و فضائل اخلاقی او بیشتر . هر سال چند روز مانده به ماه محرم لباس مشکی اربابمان را تنش می کردم و با پدرش راهی حسینه می شد و با دستان کودکانه اش حسینه را با کمک مردم محل مشکی پوش می کرد. حسین در این راه بزرگ شد و قد کشید.
هر کس نامی را برای نوزادم انتخاب می کرد. تا اینکه شب هنگام برادر شهیدم را در خواب دیدم . قالیچه ای را به من نشان داد که نام حسین روی آن نگاشته شده بود. به من گفت این نام را برای نوزادت انتخاب کن. همیشه در این افکار بودم که چرا برادرم عبدالرزاق نام حسین را برای پسرم انتخاب کرد. و اکنون معنای واقعی آن خواب را دریافته ام...
او دوران کودکی آرامی داشت گاهی به خود می گفتم؛ خدا یک فرشته را به من هدیه داده است. حسین روز به روز بزرگ تر می شد و فضائل اخلاقی او بیشتر . هر سال چند روز مانده به ماه محرم لباس مشکی اربابمان را تنش می کردم و با پدرش راهی حسینه می شد و با دستان کودکانه اش حسینه را با کمک مردم محل مشکی پوش می کرد. حسین در این راه بزرگ شد و قد کشید.
او تا سوم دبیرستان را در روستای خورنگان و پیش دانشگاهی را با نمرات بالا در فسا گذراند. پس از اخذ مدرک دیپلم با توجه به علاقه ای که به خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت، وارد این نهاد مقدس شد و از دانشگاه نیروی زمینی امام حسین (ع) مدرک کارشناسی گرفت و به خیل پاسداران در آمد. مدتی حسین را به سروستان انتقال دادند ولی طاقت دوری دوستانش را نیاورد و به تهران بازگشت و در نیروی یگان ویژه صابرین تهران ادامه خدمت داد.
جانبازی گمنام بود!
حسین
چند ماهی یک بار به مرخصی می آمد یک روز با پاهای گچ گرفته به خانه آمد.
با اضطراب پرسیدم: مادر پاهایت چطور شده ؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نیست مادر
موتور روی پایم افتاده...
بعد از شهادتش فهمیدم در کوه های خان طومان
در سال 90 زخمی شده ولی برای اینکه من مضطر نشوم حقیقت را به من نگفته بود.
در آن ماموریت بهترین دوستش (کمیل صفری تبار ) را از دست داده بود. خانه
آن شهید عزیز در بابل بود. حسین پس از شهادتِ دوستش در مرخصی هایش ابتدا به
مادر کمیل سر می زد و بعد به خانه می آمد . و همیشه به مادر کمیل می گفته دعا کنید تا من هم شهید شوم .
نجواهای عاشقانه اش هنوز به گوش می رسد
یک
شب که همه خواب بودند از رختخواب برخواستم تا یک لیوان آب بخورم . نور
ضعیفی را در آشپزخانه دیدم . به سمت آشپزخانه رفتم . حسین را دیدم که با
صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند . گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای
؟ گفت می خواستم شما بیدار نشوید.
زمزمه های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.
عطر خوش نماز شب
یکی از دوستانش پس از شهادت حسین می گفت: تازه وارد یگان شده بودم که مرا به گردان یکم معرفی کردند. در آن زمان در آسایشگاه شهرستانی ها برای اولین بار حسین جمالی را دیدم. شب بود حوالی ساعت 2:30 از اتاقم بیرون آمدم که بروم آب بخورم در راهرو آسایشگاه بودم که صدای گریه ای از نمازخانه شنیدم. تا انتهای آسایشگاه رفتم . وقتی به آنجا رسیدم دیدم حسین سر بر سجده گذاشته و با خداوند متعال راز و نیاز می کند و اشک از چشمانش جاری است. وقتی متوجه حضور من شد گریه هایش را قطع کرد و من همان لحظه عقب کشیدم و رفتم آنجا فهمیدم که کجا آمده ام و با چه مردانی هم رزم هستم.
شما در آینده حافظ کل قرآن می شوی / همیشه به حسین می گفتم آیه های انفاق در وصف شماست
چند سال پیش با
پیام حضرت آقا (در سی ماه سی جزء ) قرآن را حفظ کنید . شروع به حفظ قرآن
کریم کردم. در این راه حسین مشوق اصلی من بود. او مدام پیگیر بود . حتی
گاهی اوقات قرآن را باز می کرد و می گفت مادر فلان صفحه را بخوان و سپس
ایرادهای من را می گرفت . اوایل اشتباهات تلفظی زیادی داشتم. حسین می گفت:
مادر ایرادر ندارد... شما ان شاالله حافظ قرآن می شوی .
برادرش می گوید: زمستان سال 87 من وحسین در میدان امام حسین تهران قدم می زدیم. یک خانمی با فرزندش در کنار خیابان نشسته بود و جوراب می فروخت. از کنار آن می گذشتیم که حسین ایستاد و تمام جوراب های آن خانم را خرید. و هزینه ای بیشتر از قیمت جورابها پرداخت کرد. از حسین پرسیدم مابقی پولت چی؟ گفت تمام جورابها را خریدم که با بچه ی کوچکش اینجا ننشیند.
میلاد امام زمان (عج الله فرجه الشریف)
می روم تا واقعه کربلا دوباره تکرار نشود
روزی که پیکر شهید همدانی را آوردند از حسین پرسیم . مادر چه کسانی به سوریه می روند؟ گفت: فرماندهان قدیمی. چند لحظه ای مکث کرد و سپس گفت: مادر از یک رزمنده فاطمیون می پرسند، چرا به سوریه می روی؟ در جواب می گوید ، می روم تا واقعه کربلا دوباره تکرار نشود.
مادر برای ما زشت نیست که در خانه بنشینیم و کاری برای بی بی زینب انجام ندهیم. مادر منم سوریه بروم؟
گفتم : برو
سریع بحث را عوض کرد.
دعا کن اولین شهید در روز تاسوعا باشم
وفای به عهد / روز تاسوعا به خانه برمی گردم
ما به رسم هر ساله در روز تاسوعا نذر می پزیم و بانی آن حسین بود . آن روز تمام وسایلهای نذر را خرید. سپس لباسهایش را جمع کرد و درون ساک گذاشت. از زیر قرآن ردش کردم و آب که مایع روشنایی بود را پشت سرش
ریختم . با یک چشم پر از غم و عمیق نگاهم کرد و رفت. سوم محرم زنگ زد گفت
مادر چه خبر از حسینه..
گفتم: مادر کی میای ؟ گفت: روز تاسوعا خانه هستم .روز تاسوعا شد و ما طبق روال هر ساله، در آشپز خانه حسینه نذر را بار گذاشتیم. در حین پختن نذری بودیم. هر که می آمد می پرسید حسین کجاست؟ و در جواب می گفتم: زنگ زدم گوشیش خاموشه حتما توی راهه...
بعد از مراسم دیدم حسن برادرش آشفته است و گریه می کند. گفتم: مادر اتفاقی افتاده؟ چرا آشفته ای؟
گفت: یک دوست خوبی داشتم شهید شده. آرام و قرار نداشت...
زمانی
که خبر شهادتش را شنیدم مات و مبهوت بودم... ناگاه آیه 156 – 157 سوره
بقره در ذهنم تکرار شد الَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ
" (صابران) كسانى هستند كه هرگاه مصيبتى به آنها رسد، مىگويند ما از آنِ خدا هستيم و به سوى او باز مىگرديم." " آنانند كه برايشان از طرف پروردگارشان، درودها و رحمتهايى است و همانها هدايت يافتگانند."
تکرار این آیه تسکین دلم بود و آرام می شدم. باید به خاطر بچه ها خودم را نگه می داشتم و صبر می کردم. حسین خودش شهادت را دوست داشت و در وصیت نامه اش نوشته بود که به جای اینکه برای من گریه کنید برای امام حسین گریه کنید...
مراسمش با شکوه بود . همیشه می گفت مادر مراسم هایی که در روستا می گیرند بدون سوز است. دوستانم در روضه به گونه ای گریه می کنند که گویا مادر خود را از دست داده اند. تشییع حسین با شکوه و پر از سوز و آه برای اباعبدالله بود.
همرزمش تعرفی می کرد که روز اول آبان
94 صبح یکی یکی بچه ها را بدرقه کردم. احتمال این را می دادم که شاید
دیدار آخر باشد . همه را در آغوش گرفتم و خداحافظی کردم. فقط حسین از درب
خارج نشد. چند بار داخل حیاط را نگاه کردم . حسین مشغول گرم کردن موتور
بود.رفتم سرستون اما از ته دل دلنگرانی داشتم که چرا با حسین خداحافظی نکردم .
حرکت کردیم . نیروها در تاریکی استقرار پیدا کردند و دیگر پیدا کردن حسین
ممکن نبود. نزدیک صبح بود که خبر دادند حرکت کنید. نیروها را برپا دادم و
خودم سر ستون به طرف محل خروج از باغ ما اولین گردانی بودیم که از باغ حرکت
کردیم . و می بایست دنبال نیروهای حیدریون برویم . عجله کردیم و حتی متوجه
شدم که دو تا از دوستان جا مانده به هر حال حر کت کردیم.
تا اینکه رسیدیم پشت یک خاکریز آنجا تمام نیروها در عرض گسترش پیدا کردند و سپس به سمت هدف حرکت کردیم میثم سر ستون می رفت و من تیم ها را یکی یکی پشت سرش رها می کردم تا اینکه رسیدیم به نزدیکی هدف رفتیم و گفتیم از سمت راست حرکت کنید ... چند گامی را حرکت کرده بودند که مهدی بسیم چی صدا زد استاد امدادگر بفرست.
داد زدم امدادگر ...
بچه ها پیش می رفتند و من هم به سمت مهدی رفتم . یکی از بچه ها را دیدم که زخمی شده و روی زمین افتاده و خیلی آرام و بدون صدا گفت: استاد تیر خوردم. جای گلوله را نشانم داد نگاه کردم خونریزی نداشت به یکی از امدادگر ها گفتم ببندش و حرکت کردم. رسیدم بالای سر حسین. آرام دراز کشیده بود انگار سالها بود که خوابیده بود . دوست داشتم بنشینم و او را درآغوش بگیرم اما متوجه شدم همه منتظر عکس العمل من هستند به ناچار از حسین گذشتم .. و با خودم این شعر را زمزمه کردم
چون چاره نیست میروم و می گذارمت
حسین در وصیت نامه اش می نویسد: روزی
به این فکر بودم که چرا ما در سال ها و قرن های پیش به دنیا پا نگذاشته
ایم و دائما این فکر بر من می گذرد که چرا ما آن روزی که به مادرمان
زهرا(س) بی احترامی کردند داخل آن کوچه نبودیم. چرا ما آن روز درب نیمه
سوخته را به پهلوی مادرمان زدند نبودیم، چرا ما نبودیم که به مولایمان
امیرالمومنین (ع) کمک و او را یاری کنیم. چرا ما نبودیم که مولایمان امام
حسن مجتبی(ع) را یاری کنیم، چرا ما روز عاشورا نبودیم که جانمان را فدای
ارباب مان کنیم و چرا…..؟
ای آقا، ای امام ما، من و همرزمانم در آن کوچه نبودیم، ما پشت درب نیمه سوخته نبودیم، ما روز عاشورا نبودیم که در راه دفاع از دین و قرآن جانمان را فدا کنیم و حالا که هستیم با تمام وجودمان هستیم. من از خدای تبارک و تعالی خواسته، و دائما می خواهم که دست رد به سینه من و دوستانم نزند، من از خدا می خواهم که در زمان حال به من شهادت عنایت کند و از خداوند می خواهم زمانی که امام زمان ظهور کرد دوباره ما را زنده کند و از خاک بلند کند تا در رکاب امام زمان (عج) دوباره بجنگیم و به شهادت برسیم تا دیگر واقعه عاشورا اتفاق نیفتد خدایا به من و دوستانم و باقی ماندگان گروه۱+۱۰ شهادتی زیبا اعطا کند …
* ای خواهرانی که این نوشته را می خوانید از شما می خواهم که حجاب خود را حفظ کنید و چادر به سر کنید. *
حسین جمالی ۲۲/۴/۹۴ ساعت ۰۳:۰۰
خبر شهادت
" (صابران) كسانى هستند كه هرگاه مصيبتى به آنها رسد، مىگويند ما از آنِ خدا هستيم و به سوى او باز مىگرديم." " آنانند كه برايشان از طرف پروردگارشان، درودها و رحمتهايى است و همانها هدايت يافتگانند."
تکرار این آیه تسکین دلم بود و آرام می شدم. باید به خاطر بچه ها خودم را نگه می داشتم و صبر می کردم. حسین خودش شهادت را دوست داشت و در وصیت نامه اش نوشته بود که به جای اینکه برای من گریه کنید برای امام حسین گریه کنید...
مراسمش با شکوه بود . همیشه می گفت مادر مراسم هایی که در روستا می گیرند بدون سوز است. دوستانم در روضه به گونه ای گریه می کنند که گویا مادر خود را از دست داده اند. تشییع حسین با شکوه و پر از سوز و آه برای اباعبدالله بود.
دیدار آخر( روایت مادر شهید به نقل از همرزمان)
تا اینکه رسیدیم پشت یک خاکریز آنجا تمام نیروها در عرض گسترش پیدا کردند و سپس به سمت هدف حرکت کردیم میثم سر ستون می رفت و من تیم ها را یکی یکی پشت سرش رها می کردم تا اینکه رسیدیم به نزدیکی هدف رفتیم و گفتیم از سمت راست حرکت کنید ... چند گامی را حرکت کرده بودند که مهدی بسیم چی صدا زد استاد امدادگر بفرست.
داد زدم امدادگر ...
بچه ها پیش می رفتند و من هم به سمت مهدی رفتم . یکی از بچه ها را دیدم که زخمی شده و روی زمین افتاده و خیلی آرام و بدون صدا گفت: استاد تیر خوردم. جای گلوله را نشانم داد نگاه کردم خونریزی نداشت به یکی از امدادگر ها گفتم ببندش و حرکت کردم. رسیدم بالای سر حسین. آرام دراز کشیده بود انگار سالها بود که خوابیده بود . دوست داشتم بنشینم و او را درآغوش بگیرم اما متوجه شدم همه منتظر عکس العمل من هستند به ناچار از حسین گذشتم .. و با خودم این شعر را زمزمه کردم
چون چاره نیست میروم و می گذارمت
ای پاره پارخ تن به خدا می سپارمت
چرا ما آن روزی که به مادرمان
زهرا(س) بی احترامی کردند داخل آن کوچه نبودیم/ ما اکنون برای نبرد آماده ایم
ای آقا، ای امام ما، من و همرزمانم در آن کوچه نبودیم، ما پشت درب نیمه سوخته نبودیم، ما روز عاشورا نبودیم که در راه دفاع از دین و قرآن جانمان را فدا کنیم و حالا که هستیم با تمام وجودمان هستیم. من از خدای تبارک و تعالی خواسته، و دائما می خواهم که دست رد به سینه من و دوستانم نزند، من از خدا می خواهم که در زمان حال به من شهادت عنایت کند و از خداوند می خواهم زمانی که امام زمان ظهور کرد دوباره ما را زنده کند و از خاک بلند کند تا در رکاب امام زمان (عج) دوباره بجنگیم و به شهادت برسیم تا دیگر واقعه عاشورا اتفاق نیفتد خدایا به من و دوستانم و باقی ماندگان گروه۱+۱۰ شهادتی زیبا اعطا کند …
ای کسانی که این نوشته
را می خوانید یا می شنوید امام علی (ع) می فرمایند: نداشتن چشم بهتر از
نداشتن بصیرت است. پیرو پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت مان آسیبی
نرسد. ولی امر ما تنهاست. امام ما تنهاست من با فدای خون خود می گویم ای
ولی ما ای امام ما، ای رهبرم، من با فدای خون خود نخواهم گذاشت هیچکس چه
خودی و چه دشمن نگاه چپی به شما بیندازد. من از خانواده خود حلالیت می طلبم
و از تمام کسانی که از من آزرده خاطر شده اند حلالیت می طلبم. و از پدر و
مادرم می خواهم که بی تابی نکنید .
هروقت خواستید برای من گریه کنید،
به جای من کمترین بر مصیبت ارباب بی کفن مان حسین بن علی (ع) و بر مصیبت
اهل بیت گریه کنید، بر مصیبتی که بر خانم زینب کبری(س) گذشت گریه کنید.* ای خواهرانی که این نوشته را می خوانید از شما می خواهم که حجاب خود را حفظ کنید و چادر به سر کنید. *
حسین جمالی ۲۲/۴/۹۴ ساعت ۰۳:۰۰
پسرم زنده است
زمانی
که به من گفتند قرار است پیکر حسین را ببینی حالم دگرگون شد. تمام مدت
صلوات می فرستادم. پیکر حسین را که دیدم، چشمانش نیمه باز بود یادم
به کودکی اش افتاد که با چشمان نیمه باز می خوابید. همه گریه می کردند ولی
من می گفتم خدا این چشمها را قبلا به من نشان داده حسین زنده است .
هر وقت دلم می گیرد سراغ کمد لباس حسین می روم. آن کمد برای من همانند حجله گاه حسین است. آخرین لباس ، آخرین کفش... قطره های خونی که هنوز روی فانوسقه اش مانده ... تمام خاطرات حسین در این کمد جمع شده...
ماه محرم که نزدیک می شود قلبم به تپش می افتد و حالم دگرگون می شود. هر روز حسین را در کنارم احساس می کنم و روز تاسوعا سخت تر می شود. خدا به فریاد دل حضرت زینب برسد ...
هر وقت دلم می گیرد سراغ کمد لباس حسین می روم. آن کمد برای من همانند حجله گاه حسین است. آخرین لباس ، آخرین کفش... قطره های خونی که هنوز روی فانوسقه اش مانده ... تمام خاطرات حسین در این کمد جمع شده...
ماه محرم که نزدیک می شود قلبم به تپش می افتد و حالم دگرگون می شود. هر روز حسین را در کنارم احساس می کنم و روز تاسوعا سخت تر می شود. خدا به فریاد دل حضرت زینب برسد ...
انتهای گزارش/
غیر قابل انتشار : ۴
در انتظار بررسی : ۰
انتشار یافته: ۱۳
ولی حیف که شهدای شیراز وفارس ازکمک کاری برخی مسئولین مظلوم واقع شده اند
ولی حیف که شهدای شیراز وفارس ازکم کاری برخی مسئولین مظلوم واقع شده اند
دست ما را هم بگیر و از خدا بخواه شهادت را هم نصیب ما کنه.