مرور خاطرات انقلاب در شیراز با مبارز انقلابی/ 22 بهمن 57 در شیراز چگونه گذشت؟
شنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۷ ساعت ۱۷:۱۶
برگ های خاطرات انقلاب را مدام باید مرور کرد، خاطرات با شور و شوق انقلابی که هر روز آن مردم برای رسیدن به هدفشان تلاش کردند. متن زیر گفتگویی است با عباس محمودی مبارز انقلابی شیراز.
نوید شاهد فارس ؛ برگ های خاطرات انقلاب را مدام باید مرور کرد، خاطرات با شور و شوق انقلابی که هر روز آن مردم برای رسیدن به هدفشان تلاش کردند. انقلاب بزرگی که مردم با عشق به دین و وطن ، میخواستند اسلام ناب محمدی را در کشور شان حاکم کنند . روزهایی که نسل امروز شاید درک درستی از آنها نداشته باشند؛ آن خاطرات را باید از زبان جوان های نسل انقلاب بشنویم .
با
همین هدف به دنبال یک سوژه برای گفتگو بودم. عباس محمودی مبارز انقلابی شیراز محسوب میشود او در وقت انقلاب جوانیاش آغاز شده بود که خاطرات فراوانی از سال های انقلاب در ذهن دارند . او
مشتاقانه دعوتم را پذیرفت و خیلی صمیمی و راحت شروع به صحبت کرد . پدری
مهربان ، جدی و دلسوخته انقلاب و اسلام بود .
عباس محمودی هستم متولد سال 1329 در جهرم. ما اصالتا شیرازی هستیم. ولیکن به اقتضای شغل پدر که ارتشی بودند، به جهرم رفته بودیم. از سال 48 مبارزات خود را آغاز کردم و دو بار زندانی شدم.
گفتید پدر ارتشی بودند آیا با فعالیت های شما مخالف نبودند؟
خیر . البته پدر در سال 45 در یک مانور نزدیک مرز افغانستان به رحمت خدا رفت. ولیکن پدر از همان دوران کودکی ما را با عقاید مذهبی آشنا کرد. یاد دارم در زمان کودکیم 5 سال را در خاش نزدیکی های زاهدان زندگی کردیم . با این وجود که همه اهل تسنن بودند پدر از جمله کسانی بود که هیئت سینه زنی را برای امام حسین (ع) راه انداخت .
مبارزات شما از چه سالی شروع شد و چگونه؟
از سال 48 مبارزاتم شروع شد. شبانه اعلامیه هایی از سخنان امام را در خانه ها پخش می کردیم.
پس از فوت پدر سال 45 به شیراز آمدیم. مادرم مرا به دست دایی ام سپرد. او فردی متدین و مذهبی و مبارز سیاسی بود. یک کارگاه نجاری کوچکی داشت . روزهایی را در کنار او می گذراندم . هرگاه به کارگاه نجاری می رفتم کتاب امام خمینی یا آیت الله فلسفی یا کتابهای تربیتی را به من می داد و می گفت بخوان و خود مشغول نجاری کردن می شد.
دایی علاقه شدیدی به آیت الله دستغیب داشت . از اوان جوانی به مسجد عتیق می رفت پای منبر ایشان می نشست و بیشتر اوقات را در آنجا می گذراند. او سواد خواندن و نوشتن را نداشت. ولیکن پای منبر نشستن ها و کتابهایی که برایش می خواندم موجب شده بود که از بینش سیاسی ، آگاهی و بصیرت خاصی برخوردار شود. شاید بیشتر مردم شیراز نام «عبدالرسول عدلو» را شنیده باشند.
روزهایی را که در کنار دایی می گذراندم آگاهیم نسبت به رژیم شاهنشاهی و حتی از لحاظ مذهبی بیشتر می شد. و مبارزاتم از سال 48 آغاز شد.
مبارزات عبدالرسول از چه زمانی آغاز شد؟
از سال 42 ؛ در جریان 15 خرداد سال 1342 که عوامل رژیم شاه به خانه حضرت امام در قم یورش بردند و امام خمینی (ره) که روز پیش از آن در روز عاشورای حسینی در مدرسه فیضیه قم، با سخنانی پرده از جنایات شاه و آمریکایی و اسرائیلی او برداشته بودند، دستگیر و به زندانی در تهران منتقل شدند.
در پی آن در شیراز نیز درگيری، راه پيمايی، برگزاری جلسات و نيز سخنرانی بر ضد رژيم و اعتراض به دستگيری امام صورت گرفت. که در اين حوادث، تعداد زيادی کشته، مجروج يا زندانی شدند. که عبدالرسول نیز در آن تظاهرات شرکت کرد و زخمی شد.
پس از آن عبدالرسول در جلسات سخنرانی برای اینکه نام امام زنده بماند طلب صلوات برای سلامتی حضرت امام می کرد. که نزدیک به ده بار جهت طلب صلوات دستگیر شد .
اعلامیه ها چگونه به دست شما می رسید؟
ما یک گروه 42 نفره تشکیل داده بودیم که متشکل از دانشجویان و مردم مبارز بود. این گروه روزهای جمعه گرد هم می آمدند دعای ندبه ای می خواندیم و سپس به بحث و تبادل نظر می پرداختیم . گاهی نیز سخنان ، اعلامیه ها و رساله های امام را که از طریق تلگراف به دستشان دسیده بود را می خواندند. دوستانی آن متن را چاپ می کردند و ما در میان خانه ها پخش می کردیم.آیا در این فعالیت ها دستگیر هم شدید؟
بله . تابستان سال 51 . طبق روال هر جمعه دوستان منزل یکی از برادران گرد هم آمده بودند. من آن روز خارج از شهر بودم. که مامورها ریختند و 42 نفر از دوستان را دستگیر کردند. پس از بازگشتم خبر دستگیری را شنیدم.
شب شنبه به جلسه آقای ملک حسینی رفتم . محتوای این جلسه شرح نهج البلاغه بود.صبح روز یکشنبه به مغازه دایی رفتم.
تعدادی ازدوستانم به آنجا آمدند و گفتند: جهت تکثیر اعلامیه در مورد دستگیری 42 نفر دستگاه تحریریه ای می خواهیم. آن روز مصادف بود با هفتمین روز شهادت سران مجاهدین از جمله شهید مشکین فام ، حنیف نژاد که در زندان اعدام شده بودند.
به سراغ یکی از دوستان پدر در ارتش رفتم . یک ماشین تحریر گرفتم و در اختیار دوستان گذاشتم .
دستگاه را به مدیر مدرسه رستاخیز دادیم و اعلامیه ها را چاپ کرد. اعلامیه ها را بین دوستان توزیع کردیم و شبانه آنها را پخش کردیم. دو روز پس از آن که در کارگاه بودم، از شهربانی آمدند و مرا دستگیر کردند. چشمهایم را بستند و در پیکانی انداختند. و پس از مدت کوتاهی مرا به زندان عادل آباد بردند. برای ایجاد رعب و وحشت مرا مستقیم به شکنجه گاه بردند و روی یک میز مرا خواباندند. دستها و پاهایم را به صورت صلیبی بستند. و با کابلهای برق ضرباتی را به کف پاهایم می زدند.
وفقط یک کلمه را مدام تکرار می کردند که اعتراف کن . از شدت فریاد هایم ضربه ای را هم به شکمم زدند. پس از صد ضربه شلاق گفتند بلند شو و راه برو. پاهایم کبود متورم شده بود. اصلا قادر به راه رفتن نبودم . نمی توانستم قدمی از قدم بردارم. با شلاق به کمرم می زندند و میگفتند راه برو.
زیر بغلهایم را گرفتند و مرا به انفرادی انداختند. تا یک هفته چهار دست و پا راه می رفتم و نمی توانستم روی پاهایم بایستم. پس ازمدتی تمام کف پایم پوست انداخت.
در انفرادی می توانستم چند نفر از دوستان را ببینم دو سلولهای روبرو دو سلول طبقه بالا و دو سلول طبقه پایین ولی حق صحبت کردن را نداشتیم فقط با اشاره با یکدیگر صحبت می کردیم. لحظه اذان نمی گذاشتند اذان بگویم می گفتند بارمز اذان می گویید.
چه چیزی با اشاره به یکدیگر می گفتنید؟
برای یکی شدن اعترافاتمان با اشاره صحبت می کردیم.
دایی شما هم در آن جمع بود؟
بله. البته ایشان را بیشتر از همه شکنجه می دادند . زیرا سابقه سیاسی او بیشتر از ما بود . چند بار قبل از زندان عادل آیاد در زندان کریم خانی زندانی شده بود . روی سرش داروی نظافت ریخته بودند که تمام موی سر و ابرویش ریخته بود . یا یک سری از ضربات شدید تا حد مرگ پیش رفته بود.
یکی از دوستانم به نام علی اکبر حدادی با این وجود که از من کوچکتر بود ولی زیر شکنجه ها مانند یک پیرمرد کمرش خمیده بود.
پس از شکنجه چه شد. چگونه اعتراف می گرفتند؟
پس از شکنجه کاغذی را آوردند و شروع کردند به سین جین کردن. چه کسی هستی؟ چه می کنی؟ فعالیت هایت چه بوده... بچه ها برای رهایی از شکنجه ها اطلاعات اشتباه می دادند . یا اسم کسانی که در زندان بودند را می آوردند.
چند ماه در زندان بودید؟
یک ماه و نیم در زندان بودم. که دادگاه برایم تشکیل شد و یک سال زندانی بریدند . پس از اعتراضم مجدد دادگاهی تشکیل شد و مدت زندانیم شش ماه شد. پس از یک ماه و نیم به قید ضمانت آزاد شدم.
پس از آن چه کردید؟ آیا به فعالیت های خود ادامه دادید؟
بله. همچنان فعالیت ادامه داشت. چند ماه پس از آزادی مرا مجدد به خاطر فعالیت ها دستگیر کردند و دوباره شکنجه. پس از 4 ماه و نیم آزاد شدم. پس از آن مدتی را فروشندگی کردم. یک روز از طریق روزنامه متوجه شدم که کتابخانه ادبیات نیرو می خواهد. در آزمون شرکت کردم و پذیرفته شدم. این امر مصادف شد با نام نویسی مردم در حزب رستاخیز. فرمی را جهت عضویت در این حزب به من دادند. که بنده ممانعت کردم و فرم را امضا نکردم. مدیر کتابخانه مرا خواند و علت را پرسید و گفت اگر این فرم را امضا نکنید مجبوریم شما را اخراج کنید. فرم را امضا نکردم و از کتابخانه اخراج شدم . مدتی بعد در یک شرکت مشغول به کار شدم.
از پیروزی انقلاب در 22 بهمن بگویید؟ چه اتفاقی افتاد؟
در 21 بهمن به مسجد جامع رفتیم و قرار شد که فردای آن روز همه در حرم مطهر جمع شویم. روز بعد ماشین پیکانم را روبروی کتابخانه طالقانی پارک کردم و به مسجد نو رفتم. جمعیت انبوهی در حرم شاهچراغ ، مسجد نو و خیابانهای اطراف جمع شده بودند که همه از حرم شاهچراغ و مسجد نو به طرف فلکه مصدق حرکت کردیم. در بین راه کلانتری 3 بدون درگیری به تصرفمان در آمد و سلاح های کلانتری به دست مردم افتاد. مردم پاها را محکم به زمین می کوبیدند و شعار «تهران جنگ است، خاموشی ننگ است» سر میدادند این حرکت مانند رژه نظامیان بود.
پس از آن همه به سمت مرکز شهربانی در فلکه شهرداری و کلانتری1 رفتیم. مأموران در برجهای ارگ بر روی پشتبام ساختمان سنگربندی کرده بودند که به محض رسیدنمان مأموران شروع به تیراندازی کردند. در این میان چند نفر زخمی و شهید شدند که مجروحین با کمک مردم به وسیله آمبولانسها و خودروهای شخصی به بیمارستانها منتقل می شدند.
نیروهای مردمی نیز به تیراندازی پرداختند. علاوه بر سلاحهایی که از کلانتریهای دیگر به دست آورده بودیم، عدهای از افراد ایل قشقایی مسلح به تفنگ برنو از فیروزآباد به شیراز آمدند و آنها به علت مهارت در تیراندازی نقش عمدهای در این درگیری داشتند.
در این میان پسر جوانی که نزدیکمان بود. تیر به پایش اصابت کرد. با کمک دوستان او را به مدرسه ای در نزدیکی کلانتری بردیم و پاهایش را پانسمان کردیم. سپس او را با ماشینم به بیمارستان نمازی بردیم. بیمارستان پر شده بود از مردم که نیاز به خون و باند داشتند . با دوستان سریع به انتقال خون رفتیم و خون دادیم و به شهربانی برگشتیم .
ساعاتی بعد نفرات زیادی از نیروی هوایی و همافران به مردم پیوستند و حمله به شهربانی شدت گرفت. عده ای از مردم سنگ پرتاب می کردند و عده ای کوکتل مولوتف.
پس از چند ساعت نبرد بی امان حدود ساعت 4 شهربانی به تصرف مردم در آمد . و انبار اسلحه نیز به دستمان افتاد و عدهی زیادی مسلح شدند.
تعدادی از مأموران شهربانی فرار کرده و عده ای به وسیله مردم دستگیر شده و به محل استقرار کمیته هماهنگی تظاهرات شیراز و منازل آیتالله محلاتی و آیتالله دستغیب منتقل شدند.
پس از سقوط شهربانی، یگانهای ارتش و ژاندارمری یکی پس از دیگری و بدون درگیری تسلیم شده و همبستگی خود را با انقلاب اعلام کردند.
عصر 22 بهمن پرسنل مرکز زرهی شیراز با تانکهای خود در خیابان به مردم پیوسته و درحالیکه تصاویر امام خمینی را روی تانکها نصب کرده بودند، در خیابانهای شهر به حرکت درآمدند. بدینترتیب در حوالی غروب آن روز در فارس رسماً پیروزی انقلاب اعلام گردید. همان شب تلویزیون فارس نیز در اختیار انقلابیون قرار گرفت و پس از تهران از تلویزیون فارس خبر پیروزی انقلاب اعلام شد. بدینترتیب پس از تهران، شیراز دومین شهری بود که کنترل آن به دست نیروهای انقلابی افتاد.
متشکرم از وقتی که در اختیار ما گذاشتید.
انتهای متن/
نظر شما