خاطره خودنوشت شهید حسن معصومیان از روزهای اعزام (1)
شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۲۶
اولين قدمي که در پادگان گذاشتم اولين کلامي که فرمانده به ما گفت اين بود؛ آيا شما به چه انگيزه اي آمده ايد و بعد فرمود : ما دو انگيزه داريم يکي انگيزه شيطاني و ديگري انگيزه الهي ما همه فکر مي کرديم که جواب بدهيم و بعد خود فرمانده به ما گفت شما به عقيده الهي آمديد. آري انگيزمان همين بود که فرمانده فرمود .
نوید شاهد فارس : شهید حسن معصومیان در یکم فروردین ماه 1346 در نی ریز دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را در نی ریز آغاز کرد. با شروع جنگ تحمیلی 15 ساله بود که به جبهه رفت و سرانجام در 19 اردیبهشت ماه 1362 به شهادت رسید.
(متن خاطره)
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوند خورسيد و ماه که دل را پناهش خرد داده راه تا جام عجل نکرده ام نوش تو را اي فرمانده هرگز نمي کنم فراموش
مي خواهم از موقعي که پا به پادگان شهيد دستغيب مي گزارم بري شما رزمندگان مانند يک داستان تاريخي به روي صفحه کاغذ بياورم .
اولين قدمي که در پادگان گذاشتم اولين کلامي که فرمانده به ما گفت اين بود؛ آيا شما به چه انگيزه اي آمده ايد و بعد فرمود : ما دو انگيزه داريم يکي انگيزه شيطاني و ديگري انگيزه الهي ما همه فکر مي کرديم که جواب بدهيم و بعد خود فرمانده به ما گفت شما به عقيده الهي آمديد. آري انگيزمان همين بود که فرمانده فرمود .
روز دوم بود که شب همگي غذاهايمان را گرفتيم و به آسايشگاه رفتيم که بخوریم و بعد بخوابيم و بعد از چند ساعت عده ای در ذکر و نماز دعاي فرج امام زمان عجل اله بودند و عده ای ديگر هم به مطالعه و عده اي ديگر هم خوابيده بودند.
و همگي به خيال راحت بوديم و يک دفعه صداي آژير پادگان بلند شد و همه سر در گم بوديم و مربي ها همه را به خط واداشتند. و فرمانده چند کلمه به ما نصيحت کرد؛ که به خدا سوگند هيچ وقت از يادم نمي رود يکي از حرفها به قول امام که مي فرمايد : اطاعت از فرمانده اطاعت از ولايت فقيه است و يک امر واجب است.
و فرداي آن روز آژیر پادگان بلند شد و همه را به يک خط واداشتند و همه را به صورت گروهان و گردان تشکيل دادند و بعد به صورت کلاس هاي مختلف تقسيم کرده و اسم اين کلاس ها را شهيدان نام دار و تاريخي گذاشته و چندي از اسمها را ذکر مي کنيم که ياران وفادار امامان ما بودند مانند عمار ياسر و بلال و شهيد مفتح و شهيد رجائي و چند تائي از شهيدان صدر اسلام و ما را به کلاس هاي عقيدتي کلاسهاي قرآن کلاس هاي نظامي و يا تاکتيک و رزم انفرادي و اسلحه شناسي تقسيم کرد و معلم ما همان پاسداران جان بر کف بودند که از هم کار بهترين کار اين بود هر موقع ما را بلند مي کردند براي نماز و چند روز گذشت تا به شب جمعه رسيد.
همگي با هم به دعاي کميل ابن زياد رفتيم و همه با هم دعا خوانديم و به عزاداري حسين و سينه زني پرداختيم و فرداي آن روز بعد از ورزش صبحگاهي به نماز جمعه با فرمانده پادگان به کازرون رفتيم در راه که به شعار و راهپيمائي مي رفتيم يک دفعه دلم به تپيدن کرد و يکباره در حال شعار دادن نگاهي به اطراف انداختم ديديم يکي از دور صدا بلند مي زد و مرا صدا مي کند و من تا چشمم به او افتاد با سلامي تند به اونها کردم و به راهم ادامه دادم و رفتيم به داخل مسجد آماده براي نماز جمعه که با حجت الاسلام ايماني امام جمعه کازرون نماز خوانديم .
بعد از نماز به درب پادگان آمديم ديديم که عده اي از مردم براي ملاقاتي به ديدار فرزندانشان آمده بودند و در جلو درب پادگان گرد آمده بودند و بعد اسم هاي ملاقاتي ها را خواندند از جمله اسم من هم بود ولي من جرات نمي کردم بروم چون مي دانستم اگر بروم شايد مي خواهند مرا به همراه خودشان ببرند و باعث ناراحتي مي شد و چندين بار اسم مرا خواندند و من به عنوان اينکه شلوارم را بدوزم به داخل آسايشگاه ماندم و بعد يکي از بچه هاي انتظامات که مرا مي شناخت به داخل آسايشگاه آمد و مرا ديد و گفت چرا نمي روي ملاقات من ديگر نمي توانستم امرش را قبول نکنم و با او به ملاقات رفتيم.
چند نفر از وابستگانم به ديدارم آمده بودند مرا به کنار مي کشيد و با اشک که در چشمانش جاري بود به من گفت : مي داني چه شده ؟
گفتم : نه نمي دانم بگو ببينم چي شده .
گفت: بابايت براي تو خيلي ناراحت بود و ديشب سکته کرد و من وحشت زده شدم و چند دقيقه با خودم فکر کردم و گفتم : کار خدا که نمي شود جلويش گرفت با آمدن من چه عکس العملي انجام مي شود مگر ممکن است با آمدن من او خوب شود و بعد چيزي نگفت و چند دقيقه ديگر مرا صدا زد و چند قسم به من داد که بيا برويم و من در جواب اين چنين گفتم: اگر من با تو بيايم در آخرت جواب خدا را چي بدهم که آن پيرزن که دارائي اش يک دانه تخم مرغ است را به درگاه خدا به جبهه مي فرستد يا با دست و پاي شکسته اش براي ما نان مي پزد جواب اينها را بايد چه بگويم من آمده ام که در راه خدا و به ياري برادرانم باشم و پاسداري خون حسين عليه اسلام باشم.ما اهل کوفه نيستيم که حسين را تنها بگذاري بعد هم با هم خداحافظي کرديم و رفتيم
همه شب در پادگان همه به عزاداري مي پرداختيم رفتيم در يکي از شبها که عزداراي گرم بود يکي از بچه ها که دلش شکسته بود از هوش رفت و من او را بر دوشم گذاشتم و در حالي که باران مي زد من اوا به بهداري پادگان بردم و در راه با صداي بلند يا مهدي به داخل بهداي رفتيم و من گريه و عزاداري مي کردم همه خيال مي کردند که اين پسر لابد يکي از وابستگان من و من گفتم : بچه ها خيال نکنيد که من براي اين مرد گريه مي کنم من براي اينکه گريه مي کنم که ما چرا زودتر خبر نداشتيم به ياري برادرانمان بپردازيم .
ادامه دارد...
منبع: خاطره خودنوشت ، پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما