خاطره پاسداری یک شهید
دوشنبه, ۲۵ شهريور ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۳۵
شهید "سیدخدابخش موسوی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «دلیل پاسدار شدنم و تاريخ شروع پاسداريم به شرح زير است: بعد از اين که چندين مرتبه به جبهه اعزام شدم تا با دشمنان اسلام اين...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید سید خدابخش موسوی در سوم خرداد ماه 1340 در روستای توتستان ممسنی دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد و دوره ی ابتدایی و راهنمایی را در شهر نورآباد گذراند. با شروع جنگ تحمیلی اسلحه را بر قلم ترجیح داد و برای اولین بار در آبان ماه 1360 با تعدادی از دوستانش راهی جبهه شد. دوران آموزشی را گذراند و در عملیات طریق القدس شرکت کرده و مجروح شد. پس از چند روز استراحت مجدد به جبهه بازگشت و در عملیات رمضان شرکت کرد. در همان سال به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست . پس از چند سال حضور مستمر در جبهه های جنگ ، در خرداد 1364 موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته ی علوم انسانی شد و سپس به دانشگاه جبهه باز گشت .
او فرماندهی گمنام و پاسداری مخلص بود. در طی چند سال خدمت در سپاه الگوی همرزمانش بود . سید خدابخش در عملیات های سرنوشت سازی همچون فتح المبین ، فتح خرمشهر ، طریق القدس ، رمضان ، محرم و والفجر ها ، خیبر و قادر حضور داشت. او بعد از رشادتهای فراوان ، در عملیات قادر در منطقه ی غرب ( اشنویه عراق ) به عنوان فرمانده گروهان علی بن ابیطالب (ع) شرکت کرد و سرانجام در 19 شهریور ماه 1364 به آرزویش یعنی شهادت رسید.
متن خاطره: خاطره پاسداری یک شهید
چرا پاسدار شدم/ بسمه تعالی، دلیل پاسدار شدنم و تاريخ شروع پاسداريم به شرح زير است :
بعد از اين که چندين مرتبه به جبهه اعزام شدم تا با دشمنان اسلام اين صداميان کافر مبارزه کنيم و آنان را به ديار نيستي بفرستيم تصميم گرفتم که عضو سپاه شوم. بعد از پيروزی انقلاب اسلامي که جنگ بين ايران و رژيم کثيف بعث عراق صورت گرفت بعد از چند ماه که جنگ شروع شده بود من تصميم گرفتم که به جبهه بروم يک روز برادر سيد هدايت الله موسوي آمد خانه ما و گفت: خدابخش مي آئي برويم به جبهه؟
گفتم: کي؟
گفت: فردا.
گفتم: بله مي آيم.
گفت: پس بيا سوار بشويم و به بسيج برويم و ثبت نام کن.
من هم سريع رفتم و چند قطعه عکس در آلبوم برداشتم و براي ثبت نام به بسيج رفتم. خلاصه ثبت نام کرديم و بعد هم فردا با خداحافظی از خانواده روانه نور آباد شديم و از آن جا به کازرون اعزام شديم.
ولی چه کساني با من بودند از آبادی خودمان من و هدايت و سيد ابوالقاسم موسوی و امرالله خشتي بوديم و ديگر برادران نورآبادي از کازرون به طرف شيراز اعزام شديم و از شيراز به سوي اهواز شب ساعت 9 حرکت کرديم و صبح ساعت 4 رسيديم اهواز. اين اولين مرتبه ای بود که من به جبهه اعزام شده ام نه خبری از جنگ دارم و نه خبری از جبهه.
پادگان شهيد رجائي
خلاصه به اهواز رسيديم و در پادگاني به نام پادگان پروين اعتصامي که حالا به پادگان شهيد رجائی معروف شده رفتيم بعد از چند روز يک مرتبه ديدم درِ اتاقي که ما در آن بوديم باز شد و برادران اسدالله موسوی، عبدالکريم موسوي، سيد جعفر موسوی، يدالله موسوی، شاهپور منفرد، ابوالقاسم قاسمی، محمود قاسمي ، برادر شهيد حمزه يازپار ، الله کرم حيدري ، شکرالله حيدري و ديگر برادران وارد شدند.
از برادران سپاهي که مال آبادی خودمان بود و از نورآباد با ما حرکت کردند سيد اعظم موسوي و برادر خداداد تهمتن با ما بودند خلاصه اتاق پر شد و چند ساعتي پهلوي هم بوديم و بعد رفتند و شبِ آن روز ما را از آن پادگان حرکت دادند و به سوي پادگان 92 زرهي بردند و آن جا رفتم با بچه هاي خودمان مخلوط شديم .
از آبادي خودمان 32 نفر بوديم خلاصه دوباره چند روز بعد ما را تقسيم کردند و ما و اسدالله و عبدالکريم و ابوالقاسم قاسمي با پاسداران رفتيم در پادگان شهيد بهشتي و ديگر برادران را براي آموزش به دانشگاه گلستان بردند خلاصه مدت يک ماه ما در آن پادگان بوديم و بعد ما را به سوسنگرد بردند و از آن جا ما را به جبهه اعزام کردند در جبهه سودانيه در شرق سوسنگرد بوديم خلاصه اگر بخواهيم لحظه به لحظه را بگويم خيلي وقت مي گيرد...
ادامه دارد...
منبع: پرونده فرهنگی مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما