همسر شهید "محمد پژگاله" در خاطره ای می گوید: ساعت 15:23 دقیقه پنج شنبه شب 14 اسفند 1365 بود است . امشب عجیب دلم گرفته است و بغضی سنگین گلویم را می فشارد . باران هم شروع شده و آسمان عقده هایش را خالی می کند...

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "محمد پژگاله" در 14 مهر ماه 1339  در خانواده اي مسلمان و متدين در  آبادان دیده به حهان گشود. در سن 6 سالگي تحصيل علم را آغاز کرد و سال اول ابتدايي را در دبستان کسري و سال هاي بعد ابتدائي را در مدرسه اقبال با موفقيت و با نمره هاي خوب پشت سر گذاشت. دوران راهنمايي را در مدرسه صادق هدايت با موفقيت به اتمام رساند و دوره تحصیلی دبيرستان را در مدرسه هشترودي در رشته  بازرگاني طي کرد و در سال 1359 موفق به اخذ ديپلم شد .
پس از شروع جنگ تحميلی به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست. پس از اتمام دوره تخصصي در واحد عمليات قسمت توپ 106 و سلاح هاي سنگين به عنوان يک نيروي مجرب به جبهه اعزام شد در اکثر عمليات هاي غرب و جنوب شرکت کرد.
او يک سال و نيم در غرب کردستان و اروميه مسئوليت قرارگاه حمزه سيدالشهداء (ع) واحد طرح و عمليات قسمت ادوات مستقر در پادگان آموزشي بود. پس از آن به او پيشنهاد شد که در تهران به عنوان معلم آموزش دهد، ولي نپذیرفت و به جبهه رفت و در ستاد مرکزي قرارگاه خاتم الانبياء (ص) فعاليت کرد. شهید محمد پژگاله سرانجام در 14 اسفند ماه 1365 در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پيکر پاکش در بهشت زهرای کازرون به خاک سپرده شد.


متن خاطره:
"پرواز در آسمان"
همسر شهید "محمد پژگاله" در خاطره ای می گوید: ساعت (15:23 دقیقه) پنج شنبه شب 14 اسفند 1365 بود است . امشب عجیب دلم گرفته است و بغضی سنگین گلویم را می فشارد . باران هم شروع شده و آسمان عقده هایش را خالی می کند . او هم مانند من دلش گرفته و شرشر اشک هایش جاری شده است . کم کم داریم به ایام عید و فصل بهار نزدیک می شویم  . اتفاقاً امروز به همراه مادر محمد خانه تکانی داشتیم و با کمک همدیگر آشپز خانه را تمیز کردیم . با اینکه خسته شده ام اما طبق معمول هر کاری می کنم خوابم نمی برد و فکر محمد نمی گذارد خواب به چشم هایم بیاید . آخر قرار بود همین دو سه روز پیش به مرخصی بیاید ولی دیر کرده و هنوز نیامده بود . با خود می گویم عملیات که تمام شده ، محمد هم خبر سلامتی اش را با تلگراف برایمان فرستاده پس چرا ... بعد دوباره پیش خود می گویم خوب آن تلگراف مال چند روز پیش بود آخر انسان در جبهه هر لحظه امکان دارد شهید، زخمی یا اسیر بشود . کاش لااقل شماره تلفنی از او داشتم که می توانستم با او تماس بگیرم . قبلاً چند بار از او تقاضای شماره ی تلفنش را کرده بودم ولی در جوابم می گفت : «موقع عملیات که ما یک جا مستقر نیستیم . آخه من شماره تلفن کجا را به تو بدهم . »


از فکر تلفن بیرون می آیم و یک دفعه به ذهنم می رسد که تقویمم را بیاورم تا ببینم دقیقاً آخرین باری که محمد به مرخصی آمده کی بوده است. از جایم بلند می شوم تا آن را که در کنار قاب محمد گذاشته ام بردارم .  نگاهم روی قاب عکس محمد گیر می کند ؛ قاب عکسی که هر شب قبل از خواب ، آن را در دست می گیرم و با آن درد دل میکنم  و بعد برای سلامتی امام و همه ی رزمندگان دعا می کنم ، به نیابت از پنج تن آل عبا ، پنج بار آیت الکرسی می خوانم و به عکس فوت می کنم . محمد آرام و ساکت با چهر ه ای نورانی و معصوم ، گوشه قاب نشسته است و دلم را به لرزه می آورد . آخر من همیشه نور شهادت را در چهره ی پاک و نورانی اش می بینم . بلا فاصله به خودم نهیب می زنم و می گویم  این طور  که نمی شود اگر همه ی رزمندگان  که انسان هایی پاک و با اخلاص هستند ، شهید بشوند پس چه کسی باید زنده بماند و به اسلام خدمت کند . خدا نکنه محمدم شهید بشه . اصلاً ای کاش جنگی وجود نداشت . نمی دانم.... نمی دانم. افرادی مانند صدام و اربابانش چه ضرری از مهربانی و عطوفت دیده اند که بخاطر هوس هایی زود گذر جوانان مسلمان ایران و عراق را به خاک و خون می کشند ؟

تقویمم را برمی دارم و آن را ورق می زنم . خاطرات تلخ و شیرین از لای برگ های آن جا به جا می شود . چشمم به صفحه ای از تقویم می افتد که نوشته ام : « دو روز روزه ی نذر برای اینکه محمد عزیزم صحیح و سالم به کازرون برگردد. در صفحه ی دیگر نوشته ام: « دو رکعت نماز امام زمان (عج) برای سلامتی محمد و همه رزمندگان اسلام. » باران همچنان می بارد و من یکباره دلم می شکند و اشکم سرازیر می شود. در هق هق گریه با خود عهد می بندم که « خدایا اگر این دفعه هم محمد صحیح و سالم به خانه باز گردد ، دو رکعت دیگر نماز امام زمان (عج) می خوانم. » تقویم را ورق می زنم و به نوزدهم بهمن می رسم ؛ آخرین باری که محمد به مرخصی آمده بود . او دو روز بیشتر مر خصی نداشت و نسبت به دفعات قبل خسته تر و مظلوم تر شده بود و کمتر شوخی می کرد . آن روز که می خواست برود هوا مثل امشب بارانی بود و به شدت می بارید . هر چه من و مادرش به او اصرار کردیم . بماند قبول نکرد . 

-لااقل فردا صبح برو !
- محمد جان بگذار باران بند بیاید بعد برو ....
 * نمی توانم .... در جبهه کارهای مهمی دارم که باید بروم و انجام بدهم .

بالاخره تصمیمش را گرفت و عازم رفتن شد . بعد بدون اینکه سرش را بلند کند با ما خداحافظی کرد و سه بار پشت سر هم گفت: « خدا حافظ ... خدا حافظ ... خدا حافظ » بعد من به محمد گفتم : « محمد جان! تو رو خدا دفعه دیگر زود بیا... آخر این دفعه که دو روز بیشتر مر خصی نداشتی؟ » . گفت: « باشه... باشه » و دوباره خداحافظی کرد و رفت.

نمی دانید چقدر دلم گرفته بود ، آخر محمد همیشه موقع خداحافظی به چهره ام نگاه می کرد و حتی نرسیده به سر کوچه چند بار برمی گشت و برایم دست تکان می داد و مرا نگاه می کرد ولی خدایا این دفعه ... با صدای رعد و برق رشته ی افکارم بریده می شود . به ساعت نگاه می کنم (12:25 دقیقه) نیم شب است . یک دفعه به یاد عهد و پیمانی که با محمد بسته بودیم می افتم . من و محمد به هم قول داده بودیم که اگر از ساعت 12 شب به بعد بیدار ماندیم دو رکعت نماز بخوانیم . خواستم بروم و وضو بگیرم که یادم آمد وضو دارم. آخر مدتی است که من عادت کرده ام مانند محمد دائم الوضو باشم . بعد بلند می شوم و دو رکعت نماز برای سلامتی همه ی رزمندگان اسلام به خصوص محمد عزیزم می خوانم و به روح مطهر حضرت زهرا (س) هدیه می کنم با خود می گویم دیگر بروم بخوابم که دیر وقت است و خدای نکرده نماز صبحم قضا می شود . دراز می کشم ولی باز هم هر کاری می کنم خواب به چشمانم نمی آید . هر گاه دلشوره و اضطراب دارم همین طور است و خواب، فرسنگ ها از من دور می شود . حالا درست همین طور بود .... دلشوره و اضطراب عجیبی همه ی وجودم را به تسخیر خود در آورده بود .  

انتهای متن/
منبع: کتاب دامنه های آبی بهشت
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده