حسرت آغوش پدر
يکشنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۹ ساعت ۱۹:۳۱
فرزند شهيد "حسين دريابار" در خاطره ای می گوید: پدر ما را هم برای زندگی به اهواز می برد. یک بار پدر بزرگ به پدر گفت: «حسین چرا محسن و سعید را هم با خود به منطقه می بری، خودت مجبوری آنها چه گناهی دارند؟»...
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "حسين دريابار در هفتم خرداد ماه 1334 در روستاي عباس آباد ده بيد از پدر و مادري بي سواد و اما مومن و متعهد به اسلام چشم به جهان گشود. سن هفت ساله که بود راهی مدرسه شد. پس از اتمام دوران ابتدایی از روستا به مرودشت آمدند . او همگام با کار و تلاش به درس خود ادامه داد تا سرانجام در سال 1355 _ 56 ديپلم نظام طبيعي را اخذ کرد. در کارهاي ساختماني مشغول به کار شد.
حسین در سال 1360 به خدمت سربازی رفت و از این طریق راهی جبهه شد. پس از اتمام دوران سربازی عضو سپاه پاسدارن شد او در رشته معماری تخصص زيادي داشتند از این رو در واحد مهندسی لشکر 19 فجر ماموريت يافت و حدود 5 سال در اين واحد مشغول به خدمت شد.
حسین هرگاه که می خواست به جبهه برود استخاره می گرفت تا ببیند شهید می شود یا نه! آخرین بار بر خلاف دفعات قبل با تمام دوستان آشنايان خداحافظي کرد و در سوم مهر ماه 1365 راهی جبهه شد. وی سرانجام در 7 بهمن 1365 در عمليات کربلاي 5 پس از پنج سال مجاهدت به شهادت رسید.
حسرت آغوش پدر/ متن خاطره:
پدر ما را هم برای زندگی به اهواز می برد. یک بار پدر بزرگ به پدر گفت: «حسین چرا محسن و سعید را هم با خود به منطقه می بری، خودت مجبوری آنها چه گناهی دارند؟»
پدر در جواب گفته بود: «پدر جان شما خودت اسم مرا حسین گذاشتی، من هم باید پیرو امام حسین(ع) باشم و فرزندانم هم مثل علی اصغر امام حسین!
پدر بزرگ دیگر جوابی برای پدر نداشت. اما بار آخر، با اینکه همه وسایل را آماده کرده، چمدان ها را بسته بودیم دو دل بود. مرتب جلو درب حیاط راه می رفت و با خود آرام حرف می زد. من آن روز ها 9 سال داشتم شاید همین کوچکی ام باعث شده بود که از من خجالت نکشد و به کارهای عجیبش ادامه دهد. وقت نماز که شد مرا به نمازخانه برد. دستی به سر من و موهای کوتاه من کشید و گفت: «پسرم این سفر، سفر آخر من است و دیگر پیش شما نمی آیم. مواظب مادر و خواهرانت باش.»
باورم نمی شد پدر داشت به من وصیت می کرد. به نماز توصیه کرد و گفت: «پسرم نمازت ترک نشود، من همه چیز را به تو می سپارم.»
پدر گریه می کرد و کلمه به کلمه وصیت می کرد و من متعجب از این رفتار پدر شاید، از روی بچگی لبخند روی لب داشتم.
کاش آن زمان بزرگتر بودم، کاش در آخرین کلام های پدر اشک می ریختم، کاش پدر را در آغوش می کشیدم. اما پدر رفت، تنها رفت، برای همیشه.
مدتی بعد که شنیدیم مدرسه ای که قرار بود ما در اهواز در آن درس بخوانیم، بازاری که مادرم از آن خرید می کرد و خیلی جاهای دیگر توسط عراقی های مزدور بمباران شده، فهمیدم چرا پدر دو دل بود در بردن ما و آخر هم راضی نشد.
انتهای متن/
منبع: كتاب راز یک پروانه
نظر شما