نمودار عشق در دستهای پینه بسته یک پدر
دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۰۹
شهيد "نصرالله عزیزی"در دفتر خاطرات خود مینویسد: «يادم نمیرود، آن سرمای لشکرک مثل همان سرمای روستای خودمان بود که در آن سرما چقدر بیمار میشدی و چه رنجهايی که نکشيدهای ... دستهای پينه بستهات نمودار عشق و علاقه به خانواده بود...» متن کامل خاطره خود نوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد نصرالله عزیزی سوم فروردین سال 1339 در رونيز عليا شهرستان استهبان دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با موفقیت پشت سر گذاشت. پس از آن به علت فقر مالی از تحصیل بازماند و به کشاورزی مشغول شد.
اوايل جنگ تحمیلی به خدمت ارتش درآمد و در سال 1361 در جبهههاي مختلف با صداميان به مبارزه پرداخت. اواخر سال 1364 ازدواج کرد و ثمره آن یک فرزند بود که پس از شهادت پدر به دنیا آمد. وی سرانجام 12 خرداد 1365 به شهادت رسید .
متن خاطره خودنوشت:
«بسم الله الرحمن الرحيم/ مادر مهربان عزيزم سلام، مدتي است که از تو دور هستم و اين دوري مرا آزرده خاطر مي سازد. حدود چهارماه است که از شما دو گل خندان بدورم. پدرجان از من سوال کن و بگو چه کاري کردهام! يادم نمي رود در لشکر تهران چه غصه هايي که نخورده ام و در اين مدت عمرم رنج مي بردم. مادر جان دلم همچون کبوتري است که پرواز مي کند و به سوي شما مي شتابد.»
خدمت به اسلام
اي واي جوانيم چه شد! هيهات که به اميد و آرزوي خود نرسيدم. نتوانستم به اسلام خدمتي کنم و آن آرزويي که در دل داشتم براي پدرم و مادرم، آن کاخ سعادت را بسازم. من رفتم و ديگر آن روز نخواهد آمد که برگردم و در آغوش مادرم جاي گيرم.
غم تنهایی
قسم به تو ای قلم به خون پاک هزاران شهيد و هزاران جانباز تو مرا هدايت فرما. غم تنهايي اسيرم کرده است. مدت دو هفته است که در بيمارستان 502 تهران هستم. چرا مرا رها نميسازي؟! اي خدا چرا نمي توانم به پدرم و مادرم کمک کنم؟ هميشه در زندگي رنج و غصه هست اما نه اين طوري که من شده ام. نمي توانم درد دل هاي خودم را روي کاغذ بياورم. از کاغذ شرمم مي شود و از قلمم خجالت مي کشم. چه بگويم؟ و چه بنويسم؟
خدمت به اسلام
اي واي جوانيم چه شد! هيهات که به اميد و آرزوي خود نرسيدم. نتوانستم به اسلام خدمتي کنم و آن آرزويي که در دل داشتم براي پدرم و مادرم، آن کاخ سعادت را بسازم. من رفتم و ديگر آن روز نخواهد آمد که برگردم و در آغوش مادرم جاي گيرم.
غم تنهایی
قسم به تو ای قلم به خون پاک هزاران شهيد و هزاران جانباز تو مرا هدايت فرما. غم تنهايي اسيرم کرده است. مدت دو هفته است که در بيمارستان 502 تهران هستم. چرا مرا رها نميسازي؟! اي خدا چرا نمي توانم به پدرم و مادرم کمک کنم؟ هميشه در زندگي رنج و غصه هست اما نه اين طوري که من شده ام. نمي توانم درد دل هاي خودم را روي کاغذ بياورم. از کاغذ شرمم مي شود و از قلمم خجالت مي کشم. چه بگويم؟ و چه بنويسم؟
سیمهای خاردار
چهار ماه آموزشي تمام شد و به شيراز رفتم و گفتم که شايد شيراز هم جايگاه من باشد. يک هفته در شيراز خدمت کردم و روز پنج شنبه به من مرخصي ندادند. همه دوستان ميگفتند مگر پدرت را دوست نداري؟! «چرا پدر من ميوه دل من است»... همه رنجها و غمها دلم را گرفت. به هر طرف که مي نگرم سيم خاردار جلوي چشمانم است. برای مرخصي مراجعه مي کنم، کسي نيست که جوابگويم باشد.
پدرجان همه دوستان از هم جدا شديم چه کبوترهاي نازي بودند مدتي با هم انس گرفته بوديم. مهربانی های آنها فراموش نشدني است. نگفتم که عمرم به لب رسيده و آرزويم به پايان ختم مي گردد وليکن آن حق مادرم را از گردن خود جدا نساختم. عمرم به پايان مي رسد. به برادرم بگو که ديگر آن وعده اي که دادم ادا نخواهم شد و مادر مي ترسم از آن روزي که بميرم و تو مرا نبخشي. من از اين جا مي گويم که زحمات تو جبران ناپذير است ولي چه کنم من در روي تو شرم دارم، اميدوارم که به بزرگواري خودت مرا عفو کني چون که من گناهکارم...
نمودار عشق در دستهای پینه بسته یک پدر
و تو اي پدر عزيز شب و روز در سرماي لشکرک جان برلب آوردم و هميشه در فکر شما بودم. يادم نمي رود، آن سرماي لشکرک مثل همان سرماي روستای خودمان بود که در آن سرما چقدر بیمار می شدی و چه رنج هايي که نکشيده اي... دستهاي پينه بسته ات نمودار عشق و علاقه به خانوادهات بود. من از دور دستهاي زحمت کشيده ات را مي فشارم و مي بوسم. مهرباني هايت را نمي توانم از ياد ببرم. حتي اگر بميرم و سينه ام را بشکافي آن وقت روي قبلم خواهی دید که نوشته است «دوست دارم پدر تا ابد».
یار و یاورم
و تو اي برادر که خدای يکتا تو را یار و ياور من کرد و پیش رفتیم. از اين که پيروزي بدست آورديم خوشحال و سرحال هستم. پدرجان دلم ميخواست که در حمله شرکت کنم و شهيد شوم اما نتوانستم چنين کاري انجام دهم. اين مدت در جبهه به فکر شما بودم دلم ميخواست بياييد و اين آب و خاکي که از دست ما گرفته بودند را ببینی که تمام مزدوران عراقي در سنگرها کشته شده اند.
پدر جان مرا از شيراز به اهواز فرستادند و بعد به جبهه دشت آزادگان و از آن جا به شوش حمله کرديم يعني تيپ ما احتياط بود. الهي که بتوانم در حمله هاي بعدي شرکت کنم و اين آرزويي که در دل دارم به مراد دلم یعنی شهادت برسم..
انتهای متن/چهار ماه آموزشي تمام شد و به شيراز رفتم و گفتم که شايد شيراز هم جايگاه من باشد. يک هفته در شيراز خدمت کردم و روز پنج شنبه به من مرخصي ندادند. همه دوستان ميگفتند مگر پدرت را دوست نداري؟! «چرا پدر من ميوه دل من است»... همه رنجها و غمها دلم را گرفت. به هر طرف که مي نگرم سيم خاردار جلوي چشمانم است. برای مرخصي مراجعه مي کنم، کسي نيست که جوابگويم باشد.
پدرجان همه دوستان از هم جدا شديم چه کبوترهاي نازي بودند مدتي با هم انس گرفته بوديم. مهربانی های آنها فراموش نشدني است. نگفتم که عمرم به لب رسيده و آرزويم به پايان ختم مي گردد وليکن آن حق مادرم را از گردن خود جدا نساختم. عمرم به پايان مي رسد. به برادرم بگو که ديگر آن وعده اي که دادم ادا نخواهم شد و مادر مي ترسم از آن روزي که بميرم و تو مرا نبخشي. من از اين جا مي گويم که زحمات تو جبران ناپذير است ولي چه کنم من در روي تو شرم دارم، اميدوارم که به بزرگواري خودت مرا عفو کني چون که من گناهکارم...
نمودار عشق در دستهای پینه بسته یک پدر
و تو اي پدر عزيز شب و روز در سرماي لشکرک جان برلب آوردم و هميشه در فکر شما بودم. يادم نمي رود، آن سرماي لشکرک مثل همان سرماي روستای خودمان بود که در آن سرما چقدر بیمار می شدی و چه رنج هايي که نکشيده اي... دستهاي پينه بسته ات نمودار عشق و علاقه به خانوادهات بود. من از دور دستهاي زحمت کشيده ات را مي فشارم و مي بوسم. مهرباني هايت را نمي توانم از ياد ببرم. حتي اگر بميرم و سينه ام را بشکافي آن وقت روي قبلم خواهی دید که نوشته است «دوست دارم پدر تا ابد».
یار و یاورم
و تو اي برادر که خدای يکتا تو را یار و ياور من کرد و پیش رفتیم. از اين که پيروزي بدست آورديم خوشحال و سرحال هستم. پدرجان دلم ميخواست که در حمله شرکت کنم و شهيد شوم اما نتوانستم چنين کاري انجام دهم. اين مدت در جبهه به فکر شما بودم دلم ميخواست بياييد و اين آب و خاکي که از دست ما گرفته بودند را ببینی که تمام مزدوران عراقي در سنگرها کشته شده اند.
پدر جان مرا از شيراز به اهواز فرستادند و بعد به جبهه دشت آزادگان و از آن جا به شوش حمله کرديم يعني تيپ ما احتياط بود. الهي که بتوانم در حمله هاي بعدي شرکت کنم و اين آرزويي که در دل دارم به مراد دلم یعنی شهادت برسم..
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما