به دنبال اسب بی سوار
چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۰۵
یکی از همرزمان شهید "مهدی ظل انوار" در خاطره ای می گوید: «خیابان از جمعیت موج می زد. عَلم های سیاه بر سر در خانه ها، مغازه ها وتیرهای برق آویخته بود. آفتاب، خار بوته های داغش را بر سر جمعیت می کوبید...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "مهدی ظل انوار" ششم
شهریور سال 1336 در شیراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه
شد. دوران دبيرستان را با بهترين نمرات سپري كرد. سال 1355 وارد دانشگاه
شيراز شد و سال 1356 به علت فعالیت های سیاسی از دانشگاه اخراج شد.
مهدي كه
امكان ادامه تحصيل از او گرفته شده بود و در ادارات دولتي نيز نمي توانست
استخدام شود در كنار برادرش كمال بكار پرداخت. پس از پيروزي انقلاب و
بازگشت دانشجويان اخراجي، مهدي نيز به دانشگاه باز گشت. وی پس از مدتی به
سپاه پاسداران پیوست و پس از يك آموزش كوتاه مدت راهي جبهه هاي غرب و
كردستان شد و در شرايط سخت كردستان به مبارزه بر عليه مزدوران پرداخت. با
آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام 19 دي سال 1365 درعملیات کربلای 5
همراه برادرانش کمال و جمال در یک روز به شهادت رسید.
متن خاطره: به دنبال اسب بی سوار
خیابان از جمعیت موج می زد. عَلم های سیاه بر سر در خانه ها، مغازه ها وتیرهای برق آویخته بود. آفتاب، خار بوته های داغش را بر سر جمعیت می کوبید. زنجیر زنان، با لباس های سیاه در دو ردیف پیش می رفتند. نوحه خوان می خواند : « بزن بر سینه و بر سر...»مهدی با پای برهنه در ردیفی زنجیر می زد که رو به آفتاب و سروهای بلند داشت. عرق از شقیقه اش راه افتاده بود. صدای بلندگو همچنان می آمد: «وای حسین کشته شد... وای ...»
کسی در فکر کسی نبود. پیراهن های سیاه در پشت شانه از زنگار ضربه زنجیر برق می زد. مهدی بی توجه به حرارتی که از داغی آسفالت به تنش نفوذ کرده بود، دست را بالا می برد می چرخاند و زنجیر را بر پشت شانه فرود می آورد و همراه دیگران پیش می رفت.
کودکی با شال سبزی برگردن، پابرهنه در میان دو صف حرکت می کرد. مهدی چشم به او داشت. ازلبهایش انگار عطش می بارید. رازی در چشم پسر بود که مهدی در جستجوی کشف آن بود. برای یک لحظه، چشم را بست. پاهایش بی اختیار با آهنگ و زنجیر پیش می رفتند. می خواست جلو برود و بغلش کند.
پیرمردی با ریش سفید به مهدی نگاه کرد و دهانه مشک آبی را که در دست داشت، در کاسه ای گرفت و به طرف او دراز کرد. مهدی به کاسه مسی نگاه کرد و به پنج انگشتی که در میان آن روییده بود. حلق و لبش به کاسه خشک بود. چشمش همچنان به کاسه بود اول دلش لرزید و بعد دستش پیرمرد به چشمهای او خیره شده بود. منتظر بود تا کاسه را بگیرد.
مهدی دست به طرف کاسه دراز کرده و بی حرکت مانده بود. انگار سحر شده باشد. چشمش به علم سیاهی بود که دست بریده ای در آن باد تکان می خورد و اسب سفید بی سواری خیره – خیره به او نگاه می کرد. صداها هم آهنگ می آمدند: «سقای حسین سید وسالار نیامد... علمدار نیامد... »
زانوی مهدی لرزید. رعشه ای در دستی که زنجیر در آن بود افتاد. موجی از درون بر دل و جانش هجوم آورد. با دستهای لرزان، کاسه پر از آب را از پیرمرد گرفت. پسر یچه چشم به او داشت. مهدی کاسه آب را به طرفش دراز کرد. پسر، نگاهی به کاسه کرد. آب دهان را قورت داد. تشنگی در چشم هایش پیدا بود. لبخند زد و گذشت و مهدی مات ماند و به پشت سر بچه نگاه کرد. چه سنگین و با وقار می رفت. آب را به طرف دهان برد. کاسه را بر لب گذاشت. خواست بخورد؛ که باز چشمش به علم سیاه، دست بریده و اسب سفید افتاد و لرزید. رعشه دستش زیادتر شد. آب نخورده، کاسه را پایین آورد. دوباره به علم سیاه نگاه کرد. آب را به طرف آن پاشید. کاسه را به پیرمرد داد. چفیه را دور کمرش محکمتر کرد و با شتاب، مثل اینکه بار سنگینی بر دوش دارد، به دنبال علم، دست بریده و اسب سفید بی سوار راه افتاد . تشنه بود. تشنه جادویی که می دانست در دست بریده، آب وعطش نهفته است. حواسش به خودش نبود. اصلا نمیدانست کجاست. در نخلستان حاشیه فرات یا علقمه...
می رفت و صدای نوحه همچنان بلند بود: «سقای حسین سید و سالار نیامد، علمدار نیامد...»
کسی در فکر کسی نبود. پیراهن های سیاه در پشت شانه از زنگار ضربه زنجیر برق می زد. مهدی بی توجه به حرارتی که از داغی آسفالت به تنش نفوذ کرده بود، دست را بالا می برد می چرخاند و زنجیر را بر پشت شانه فرود می آورد و همراه دیگران پیش می رفت.
کودکی با شال سبزی برگردن، پابرهنه در میان دو صف حرکت می کرد. مهدی چشم به او داشت. ازلبهایش انگار عطش می بارید. رازی در چشم پسر بود که مهدی در جستجوی کشف آن بود. برای یک لحظه، چشم را بست. پاهایش بی اختیار با آهنگ و زنجیر پیش می رفتند. می خواست جلو برود و بغلش کند.
پیرمردی با ریش سفید به مهدی نگاه کرد و دهانه مشک آبی را که در دست داشت، در کاسه ای گرفت و به طرف او دراز کرد. مهدی به کاسه مسی نگاه کرد و به پنج انگشتی که در میان آن روییده بود. حلق و لبش به کاسه خشک بود. چشمش همچنان به کاسه بود اول دلش لرزید و بعد دستش پیرمرد به چشمهای او خیره شده بود. منتظر بود تا کاسه را بگیرد.
مهدی دست به طرف کاسه دراز کرده و بی حرکت مانده بود. انگار سحر شده باشد. چشمش به علم سیاهی بود که دست بریده ای در آن باد تکان می خورد و اسب سفید بی سواری خیره – خیره به او نگاه می کرد. صداها هم آهنگ می آمدند: «سقای حسین سید وسالار نیامد... علمدار نیامد... »
زانوی مهدی لرزید. رعشه ای در دستی که زنجیر در آن بود افتاد. موجی از درون بر دل و جانش هجوم آورد. با دستهای لرزان، کاسه پر از آب را از پیرمرد گرفت. پسر یچه چشم به او داشت. مهدی کاسه آب را به طرفش دراز کرد. پسر، نگاهی به کاسه کرد. آب دهان را قورت داد. تشنگی در چشم هایش پیدا بود. لبخند زد و گذشت و مهدی مات ماند و به پشت سر بچه نگاه کرد. چه سنگین و با وقار می رفت. آب را به طرف دهان برد. کاسه را بر لب گذاشت. خواست بخورد؛ که باز چشمش به علم سیاه، دست بریده و اسب سفید افتاد و لرزید. رعشه دستش زیادتر شد. آب نخورده، کاسه را پایین آورد. دوباره به علم سیاه نگاه کرد. آب را به طرف آن پاشید. کاسه را به پیرمرد داد. چفیه را دور کمرش محکمتر کرد و با شتاب، مثل اینکه بار سنگینی بر دوش دارد، به دنبال علم، دست بریده و اسب سفید بی سوار راه افتاد . تشنه بود. تشنه جادویی که می دانست در دست بریده، آب وعطش نهفته است. حواسش به خودش نبود. اصلا نمیدانست کجاست. در نخلستان حاشیه فرات یا علقمه...
می رفت و صدای نوحه همچنان بلند بود: «سقای حسین سید و سالار نیامد، علمدار نیامد...»
انتهای متن/
منبع: کتاب ققنوس مدن بازآفرینی نصرالله احمدی
نظر شما