پرواز به سوی مقصد نهایی
چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۵۴
نوید شاهد - یکی از دوستان شهيد "غلامعباس رنجبر" در خاطرهای میگوید: «بعد از اینکه کارهای قانونی رفتنش را انجام داد، با بورسیهای که داشت، راهی آمریکا شد. از آنجا بدش میآمد و نفرت داشت، چراکه بدبختیهای کشورش را از آنجا میدانست.» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
![پرواز به سوی مقصد نهایی پرواز به سوی مقصد نهایی](/files/fa/news/1399/3/21/520056_501.jpg)
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد غلامعباس رنجبر در 21 مهر ماه 1326 در شهرستان داراب دیده به جهان گشود. تولد او شور و هيجاني خاص در دل خانواده کوچکش پديد آورد زيرا که قبل از او چندين فرزند از دست رفته به همين جهت وجودش بسيار عزيز و گرامي بود.
غلامعباس 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. او در تحصيل از هوش و استعداد فوق العاده برخوردار بود. به همکلاسانش در دروسي که ضعيف بودند کمک مي کرد و اشکالاتشان را با دلسوزي بر طرف مينمود. 12 ساله بود که پدر خود را از دست داد و چون فرزند بزرگ خانواده بود شديداً در قبال خواهر و برادر خود را مسئول مي دانست و با وجود سن کم در مراقبت از آنان مي کوشيد.
تحصيلات ابتدائي و دبيرستان را در شهرستان داراب به اتمام رساند و در سال 1346 در کنکور سراسري شرکت کرد. با مشورت و راهنمائي رشته کشاورزي را برگزيد. پس از اخذ فوق لیسانس، دکتری ژنتیک را از دانشگاه آمریکا گرفت و به ابران بازگشت. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 20 اردیبهشت ماه 1361 در مریوان به شهادت رسید.
تحصيلات ابتدائي و دبيرستان را در شهرستان داراب به اتمام رساند و در سال 1346 در کنکور سراسري شرکت کرد. با مشورت و راهنمائي رشته کشاورزي را برگزيد. پس از اخذ فوق لیسانس، دکتری ژنتیک را از دانشگاه آمریکا گرفت و به ابران بازگشت. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 20 اردیبهشت ماه 1361 در مریوان به شهادت رسید.
متن خاطره: پرواز به سوی مقصد نهایی
بعد از این که کارهای قانونی رفتنش را انجام داد، با بورسیه ای که داشت، راهی آمریکا شد. از آن جا بدش می آمد و نفرت داشت، چرا که بدبختی های کشورش را از آن جا می دانست. پیش از عزیمتش، چندین بار برای وزارت علوم نامه نوشت و درخواست کرد تا بورسیه اش را تغییر دهند و او را برای ادامه ی تحصیل به کشور دیگری بفرستند. اما موفق نشد و سرانجام مجبور رفتن به آمریکا شد.
غلام عباس پرنده ی مهاجری بود که با اراده و پای خود وارد قفسی طلایی شد. در حقیقت آن اسارات را برای خدا و مردم وطنش پذیرفته بود. همیشه به این میاندیشید: «چرا باید علم و دانش و صنعت را اجنبیها یعنی قدرت های استعمارگر، در انحصار خود داشته باشند و از آن بهره ببرند. پس بهتر است، مدتی به این اسارت تن در دهم تا با توان بیشتری به وطنم بازگردم و خدمت کنم، حتی اگر مدتی را در رنج و عذاب بگذرانم.»
او پذیرش را از دانشگاه ایالتی «اوکلاهاما» داشت. سرانجام پرنده ی مهاجر پرواز کرد و از دیار خود به غربت رفت. هواپیمایی که او بر آن سوار بود از طریق کشور آلمان و شهر «فرانکفورت» به آمریکا پرواز میکرد. با ورودش به فرودگاه فرانکفورت، هنگام تعویض هواپیما و بازرسی وسایلش، به شیئی که در کیف دستی اش بود برخورد میکنند و به او مشکوک میشوند. ماموران امنیتی فرودگاه که همه در آماده باش کامل بودند، پس از اشغال هواپیما او را زیر نظر می گیرد، سپس با احتیاط آن شیء و وسایل دیگر داخل کیف را خارج می کنند و با خود می برند.
هواپیما شش ساعت تمام تاخیر پرواز داشت. در این مدت غلام عباس زیر نظر ماموران بود و تمامی مسافران منتظر نتیجه ی کار غلام عباس بودند. سرانجام پس از بازگشت مأموران با اعلام این که شیء مدّنظر، فقط مقداری گل رُس خام است، از غلام عباس درباره ی آن توضیح می خواهند و در جواب می گوید: «این قطعه گل مربوط به عقاید دینی من است؛ ما در مذهب خود هنگام عبادت و نیایش، سر بر آن میگذاریم و عبودیت و خاکساری خود را به پروردگار جهانیان ابراز میکنیم. چون باید همیشه به یاد داشته باشیم که از خاکیم و باز به خاک باز میگردیم.»
مأموران پلیس با توجه به گفتههای او وسایلش را که چیزی جز مهر و تسبیح و قرآن و نهج البلاغه اش نبود به او پس می دهند و هواپیما به سوی مقصدش به پرواز در می آید.
انتهای متن/
منبع: کتاب بلور در آب، نوشته علی افشار
نظر شما