آیندهای روشن در انتظار محمود
يکشنبه, ۲۹ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۶:۰۰
نوید شاهد - مادر شهید "محمود فیروزی" در خاطرهای روایت میکند: «سالها پیش وقتی پسرم محمود کودکی بیش نبود، همسرم از من خواست تا از شیراز به استهبان برویم و در آن جا زندگی کنیم، اما من موافق نبودم و با هم اختلاف داشتیم...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید محمود فيروزی یکم مهرماه 1347 در شيراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که با خانواده به استهبان رفتند و همان سال راهی مدرسه شد. محمود تحصيلاتش را تا سوم دبيرستان گذراند. او در تمام صحنه هاي انقلاب حضور داشت. یک روز هنگام فرار از دست مأمورين رژيم پاي راستش شکست و 45 روز در بيمارستان بستري شد. دانش آموز بود که راهی جبهه شد و قدم به سرزميني نهاد که روياهاي عاشقانه را به حقيقتي شيرين پيوند داد. او چندين بار به جبهه اعزام شد تا اینکه سرانجام چهارم خرداد ماه 1367 به شهادت رسيد.
متن خاطره: آینده ای روشن در انتظار محمود
مادر شهید محمود فیروزی در خاطره ای روایت می کند: سال ها پیش وقتی پسرم محمود کودکی بیش نبود، همسرم از من خواست تا از شیراز به استهبان برویم و در آن جا زندگی کنیم، اما من موافق نبودم و با هم اختلاف داشتیم.یک شب خواب دیدم در صحرایی نشسته ام که ناخودآگاه سیدی نورانی آمد و خودش را معرفی کردند و فرمود: «من امام حسین(ع) هستم. هر چه شوهرت می گوید، به هر سختی هم که باشد، عمل کن!)
در همان حال محمود نیز در آغوشم بود. سپس آقا امام حسین (ع) دست مبارکش را روی سر پسرم گذاشتند و فرمودند: «این را برای من بزرگ کن!)
پسرم محمود را در راه امام حسین و برای اربابم بزرگ کردم. او پس از چند باری جبهه رفتن به خانه برگشت. پس از مدتی می خواست دوباره به جبهه برگردد مانع شدم و گفتم: «این طوری که نمی شود. تو مگر درس و امتحان نداری می خواهی باز به جبهه بروی؟»
پسرم گفت: «جبهه هم یک نوع امتحانه. تو رو خدا قبول کن من بازم به جبهه برم؟».
قبول نکردم تا این که چند روزی گذشت. یک شب که خوابیده بودیم نزدیکی های سحر که دیدم محمود در خواب حالت عجیبی دارد. او را صدا زدم. یک دفعه بلند بلند گریه کرد. با تعجب گفتم: «چی شده محمود... چرا گریه می کنی؟ گفت: «آقا امام حسین (ع) رو تو خواب دیدم و بهم گفت زود بیا جبهه که پرونده ات داره بسته می شود. من میخوام برم جبهه مادر!» و بعد گفت: می دانم که این بار شهید می شوم ولی از خدا می خواهم که هر چه زودتر جنگ را تمام کند.
قبول کردم و او راهی جبهه های نور علیه ظلمت شد و درست چهل روز پس از شهادت او جنگ تمام شد.
***
دفعه ی آخر که می خواست به جبهه برود، در حالی که خیلی نورانی شده بود، به نزد من آمد و شانه و ساعتش را به من داد. گفتم: «چرا این ها را به من می دهی؟ مگر تو آن جا شانه و ساعت لازم نداری؟» گفت: «نه، من دیگر این ها را لازم ندارم.
با نگرانی به صورت خودم زدم و گفتم: «نکند مادر می خواهی بروی و خدای نکرده... بلافاصله گفت: «ناراحت نباش مادر... من بیست روز دیگر به استهبان بر می گردم.»
و بعد خداحافظی کرد و به راه افتاد. او همان طور که به سوی جبهه می رفت، هی بر می گشت و به من نگاه می کرد ، در حالی که اشک در چشمان دو تایی مان حلقه زده بود ، آرام آرام از جلو چشمانم دور شد و درست بیست روز بعد پیکر مطهرش را به استهبان آوردند.
انتهای متن/
منبع: کتاب یک سبد گل سرخ
نظر شما