دیدار با خوبان در عالم رویا
يکشنبه, ۲۹ تير ۱۳۹۹ ساعت ۱۹:۰۰
نوید شاهد - همرزم شهید "امامعلی حسینی" در خاطرهای روایت میکند: «سال 1367 بود و من به همراه عزیزان بسیجی و سپاهی در منطقه خدمت میکردیم که از طرف فرماندهی گروهان اعلام کردند، همه بچهها را جمع کنید تا درباره عملیات با آنها صحبت شود.» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
متن خاطره: دیدار با خوبان در عالم رویا
همرزم شهید امامعلی حسینی در خاطره ای روایت می کند: سال 1367 بود و من به همراه عزیزان بسیجی و سپاهی در منطقه خدمت می کردیم که از طرف فرماندهی گروهان اعلام کردند همه ی بچه ها را جمع کنید تا درباره ی عملیات با آنها صحبت شود.
در همین هنگام "محمد خوشوقتی" را دیدم که در گوشه ای دورتر از بچه ها نشسته و در فکر فرو رفته است. او اصلا متوجه حرف های فرمانده ی گروهان نبود و گویی در جهان دیگری زندگی می کرد.
او را از بدو تولد می شناختم و توی یک روستا بزرگ شده بودیم و اگر رشادت ها و شجاعت های بی نظیر او در عملیات های قبل نبود، معلوم نبود سرنوشت بسیاری از بچه ها از جمله خود من به کجا ختم می شد.
خلاصه با کلوخی که به طرف او پرتاب کردم، یک باره به خود آمد و متوجه ی اطراف خود شد. بعد هم به آرامی بلند شد و کنار من نشست. با کمی دلخوری گفت: «چکار کردی؟... توی حال خودم بودم.» آرام به او گفتم: «بذار صحبت های فرمانده تموم بشه، بعد با هم صحبت می کنیم.»
صحبت های فرمانده ی گروهان که تمام شد، "محمد" دستم را گرفت و به کنار خاکریز برد. همان طور که در کنار خاکریز قدم می زدیم او سر صحبت را باز کرد و گفت: «امشب، شب آخر است و باید حساب و کتاب خودمان را بکنیم!»
من با خنده به او گفتم: «اگر خبری هست به من هم بگو!»
گفت: «نه، چه خبری می تواند باشد؟ فقط به دلم افتاده است که امشب، شب آخر زندگی من است.»
گفتم: «خدا نکند، جبهه به رزمنده های شجاعی مثل شما نیاز داره» بعد یک باره به فکر آن حالت عجیبش افتادم.
- راستی محمد، چه شد که وقتی به طرف تو کلوخ پرت کردم، دلخور شدی؟
- دلخور که نشدم ولی در آن لحظه توی یک باغ زیبایی بودم که در آن باغ مرحوم پدرم و مرحوم مادر بزرگم هم بودند. آنها یک دیگ استیل بزرگ روی آتش گذاشته بودند و داشتند غذا درست می کردند. جلوتر رفتم و به آنها اعتراض کردم که چرا دیگ به این قشنگی را روی آتش گذاشته اید؟ سیاه می شوند، آنها به من گفتند که شما با تعدادی از بچه های دیگر مهمان ما هستید. در همین لحظه بود که تو کلوخ به طرف من پرتاب کردی و مرا از حال خودم بیرون آوردی.
- نفهمیدی با کدوم بچه ها همراه هم بودید؟
- دستم در دست «مجيد عبدالله زاده» بود؛ ولی درست نفهمیدم که چه کسانی همراهم بودند.
بالاخره شب عملیات فرا رسید و من به همراه شهید محمد خوشوقتی در یک محور حرکت می کردیم. من جلوی ستون و شهید بزرگوار پشت سر من بود و از من جدا نمی شد.
در بین راه هر از چند گاهی به پشت من می زد و می گفت: «اگر شهید شدی، هیچ کس نمی تونه تو رو به عقب ببره؛ ولی من خودم تو رو به عقب می برم. مأموریت این کار با منه، خیالت راحت باشه!»
دو سه بار با من شوخی کرد و همین حرف ها را تکرار کرد. تا این که من به طور جدی برگشتم و به او گفتم: «تو رو خدا محمد، اگه خبری چیزی هست، به من هم بگو تا بدونم!»
محمد آن شب طفره رفت و دیگر چیزی نگفت و آخرین شب زندگی اش را در بهترین و مقدس ترین مکان ها به سر آورد و همان طور که عملیات هنوز ادامه داشت، سپیده ی صبح دمید و هوا روشن شد.
من روی خاکریز نشسته بودم و بچه ها را به جلو هدایت می کردم که به یک باره گروهی از عراقی ها از سمت راست به ما حمله کردند و ما در محاصره ی دشمن افتادیم؛ در حالی که یک گروه از عراقی ها هم در محاصره ی ما بودند.
من سعی در هدایت بچه ها داشتم که با عراقی ها درگیر شدیم و به هر زحمتی بود آنها را به عقب راندیم. بعد من به بچه ها گفتم که سریع آنها را دنبال کنید و آتش سنگین روی سر آنها بریزید که دیگر نتوانند به این طرف بیایند .
همین طور که در بالای خاکریز نشسته بودیم و عراقی ها را بدرقه می کردیم. "محمد" آمد و دوباره پشت سر من نشست و گفت: «بروید پایین... از این جا بروید پایین...» گفتم: «چند لحظه صبر کن الان همه می رویم پایین .» محمد گفت: «خواهش می کنم زود برو پایین، عراقی ها دارند تیراندازی می کنن، احتمال داره شما هم تیر بخورید!»
ناخودآگاه این کار را انجام دادم و به پایین خاکریز رفتم. بعد چند لحظه متوجه شدم که محمد خوشوقتی شهید شده و به وصال محبوبش رسیده است.
انتهای متن/
منبع: کتاب یک سبد گل سرخ
نظر شما