گل سرخِ روسری آبی
چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۰۷:۵۲
نوید شاهد - خواهر شهید "علیرضا سیاحتگر" در خاطرهای می گوید: «آن شب خواب به سراغم نمی آمد. مدت کمی هم که خوابیدم با دیدن خوابهای وحشتناک بیدار شدم، وحشت کرده بودم می خواستم به سراغ مادرم بروم ولی ترس و وحشت امان نمیداد و...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "علیرضا سیاحتگر" یکم تیر ماه 1348 در شهرستان فسا دیده به جهان گشود. دست هاي پر عطوفت خانواده او را از همان کودکي به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صداي گرم اذان و قرآن مأنوس شود. تحصیلات خود را تا دوم متوسطه در رشته ریاضی گذراند. با آغاز جنگ تحمیلی درس را رها کرد و به جبهه رفت. وی سرانجام چهارم دی ماه 1365 در عمليات کربلاي 4 مفقودالاثر شد. پیکر پاکش پس از سال ها انتظار در هشتم اسفند ماه 1378 تفحص و به خاک سپرده شد.
متن خاطره: گل سرخ روسری آبی
خواهر شهید در خاطره ای می گوید: آن شب خواب به سراغم نمی آمد. مدت کمی هم که خوابیدم با دیدن خوابهای وحشتناک بیدار شدم وحشت کرده بودم می خواستم به سراغ مادرم بروم ولی ترس و وحشت امان نمیداد. سرم را به طور کامل زیر پتو فرو بردم تا بلکه آرام شوم آن زمان من ۹ سال بیشتر نداشتم و ترس برای من کاملاً طبیعی بود مدتی گذشت و این بار صدای اذان مرا به خود آورد با شنیدن صدای الله اکبر قلبم آرام گرفت. آهسته سرم را از زیر پتو بیرون آوردم. از دریچه به آسمان نگاه کرد. ستاره ها درخشش چشم انگیزی داشتند، با اینکه سحر شده بود اما انگار خیال نداشتند از صحنه ی آسمان محو شوند. مشغول شمردن ستاره ها بودم که ناگهان...
باورکردنی نبود. علیرضا را تا آن موقع ندیده بودم که همراه اذان صبح از خواب بیدار شود و نماز بخواند. او همیشه نمازش را مدتی قبل از طلوع آفتاب میخواند و این بار عجیب بود که همراه با اذان بیدار شده بود و آن هم به تنهایی.
او همیشه با پدرم وضو میگرفت و نماز را در کنار یکدیگر به جا می آوردند. چشم هایم را از ستارهها گرفتم و به چشم هایی الماس گونه علیرضا خیره شدم. خدای من ! احساس کردم دارد گریه میکند. در گوشه ای از حیاط ایستاده بود و دست هایش به آسمان بلند کرده بود دیدن این منظره برایم خیلی عجیب بود آهسته از زیر پتو بیرون آمدم اکنون هیچ صدایی جز صدای بلندگوی مسجد به گوش نمی رسید به دریچه نزدیک شدم غبار نفسهایم شیشه را تیره نمود. با گوشه روسری آبی ام غبار شیشه را پاک نمودم تا پاکی علیرضا را بهتر بنگرم آن موقع رفتار و حرکات او برایم قابل درک نبود ناگهان نگاهش به نگاهم افتاد. تبسمی کرد و آن گاه به سراغ آب حوض رفت. بی اختیار به حیاط دویدم بوی پشنگه های آب حوض روی سنگ فرش حیاط پیچیده بود. علیرضا گفت: طاهره چرا بیداری؟ دلم می خواست برای همیشه در آن هوای سحری، توی حیاط چرخ بخورم. گفتم: داداش، خوابمنمیاد.
علیرضا دیگر چیزی نگفت، به خاطر هوای سرد، دستهایم را به بغل فرو برده بودم. نمیدانم چرا علیرضا سردشن نبود که با آب حوض وضو میگرفت. مادرم نیز از خواب برخاست، نماز خواند و دوباره کنار جا نمازش سر به زمین گذاشت. من هم به رختخواب رفتم. خروس همسایه مان امان خوابیدن به کسی نمیداد. از سر و صدای توی اتاق علیرضا متوجه شدم که نخوابیده است اما فکر کردم درس میخواند ولی بعد از صدای خرت و پرت های اتاقش فهمیدم که درس نمی خواند بلکه مشغول کار دیگری است. برخاستم و به اتاقش رفتم. از دیدن قیافه اش شگفت زده شدم. یک دست لباس بسیجی پوشیده بود با یک پوتین که متعلق به برادر بزرگترم غلامرضا بود که مدت یک ماه و نیم بود که از جبهه نیامده بود. ابتدا فکر کردم دارد مسخره میکند زیرا پوتین ها براش بزرگ بود، او هنوز شانزده سالش کامل نبود. با دیدن قیافه اش خندم گرفته بود. علیرضا به من نزدیک شد و روسری ام را کشید. شیطون برو بخواب، معلومه تو امروز از جون من چی میخوای؟ نکنه پدر و مادر مامورت کردن که مراقب من باشی؟
باور کردنی نبود می خواست به جبهه برود و به دور از چشم پدر و مادر.
حالا فهمیدم که چرا او صبح زود از خواب برخاسته بود. با عجله خواستم نزد مادرم بروم و او را مطلع سازم ولی علیرضا متوجه شد و محکم بازویم را گرفت.
دختر خوبی باش. زود برمی گردم.
برادرم غلامرضا بارها به جبهه رفته بود اما من هیچ وقت احساس غریبی و جدایی نمی کردم. نمی دانم آن روز صبح زود چه خبر بود که اینگونه ناراحت بودم و اشک ها بر روی گونه ی کوچکم سرازیر بود. هیچ گاه یادم نمی رود. آن روز صبح زود انگار من برای علیرضا مادر شده بودم. اشک هایم را پاک کردم و قرآن را از روی طاقچه برداشتم و آماده اایستادم. آن گاه با صدایی لرزان پرسیدم: داداش مگه جبهه چه خبره؟ تو که خیلی کوچکی، اونجا می خوای چیکار کنی؟ همین طور که ساکش را آماده میکرد جواب داد: خواهر جون می خوام می خوام برم خون بدم تا تو، مادر، پدر و خیلی های دیگه از دست دشمن در امان باشید.
به کی میخوای خون بدی؟ چه کسی خون می خواد.
ناگهان صدای آخ علیرضا بلند شد. دستش به میخ کنار و کمد گرفته و خون قطره قطره روی زمین می ریخت. با عصبانیت گفت: طاهره، برو بخواب، چقدر حرف میزنی؟
یادش بخیر، این لحظه را هیچ گاه فراموش نمیکنم. علیرضا بعد از اینکه سرم داد کشید پشیمان شد و به طرفم آمد و صورتم را بوسید. ببین طاهره مقصر تو بودی که دستم اینطور شد. اینقدر سوال نکن پدر و مادر بیدار میشن وقتی سرم را توی بغل گرفته بود ناگهان با عجله خودش را کنار کشید. طاهره روسری ات خونی شده، البته تقصیر خودت بود.
به روسری نگاه کردم. گل قرمزی کنار آن هم گلهای آبی روسری ام افتاده بود.
علیرضا را تا دم در بدرقه کردم. قرآن را بوسید و گفت: تا ظهر به پدر و مادر خبر نده، بعدش مهم نیست چون به طرف جبهه حرکت کردهایم. قول دادم که چیزی نگویم. مرا بوسید و اشک چشم هایم را پاک کرد و دوباره گفت که زود بر می گردم.
در امتداد کوچه، چشم هایم به دنبال قدم هایش بود. معلوم بود با پوتین های گشاد درست نمی تواند راه برود. در پیچ کوچه برایم دست تکان داد. با سرعت به داخل خانه برگشتم و ظرفی پر از آب همراه با چند برگ سبز آورده و در کوچه پشت سرش ریختم. آخر از بزرگترها شنیده بودم که آب و برگ سبز باعث میشوند تا مسافر زودتر به خانه برگردد.
گریه و بی خوابی باعث سوزش در چشم هایم شده بود سپیده ی صبح پدیدار شده بود که به رختخواب رفتم و خوابم برد. ساعت ۸ صبح ازصدای مادرم بیدار شدم
طاهره، طاهره، بلند شو ببینم خبری از علیرضا نداری، بلند شو.
از جایم بلند شدم، فکر میکردم خواب دیدم ام. خواب آلود از در اتاق بیرون آمدم. آب حوض آبی و آرام زیر نور خورشید خوابیده بود. ناگهان چشمم به گل قرمز روسری ام افتاد که کنار آن همه گلهای آبی بیشتر به چشم می آمد.
دوباره صدای مادرم مرا از افکارم بیرون آورد. صورتم را شستم و کنار سفره نشستم.
طاهره نمی دونی چرا علیرضا صبحانه نخورده رفته بیرون.
همه چیز نوک زبانم بود ولی چون به داداش قول داده بودم، چیزی نگفتم. بالاخره در اولین شب مهاجرت پرستوی ما، پدر و مادرم و بقیه ی فامیل متوجه ی رفتنش شدند.
حالا بار سنگین هجران را می توانم درک کنم .مگر نه پرستوهایی که کوچ میکنند روزی دوباره برمی گردند. خدایا چرا پرستوی ما خیال بازگشت به خانه را ندارد؟
از توی چمدان یادگار ارزشمند علیرضا را در میآورم. کنار آن همه گلهای آبی، گل سرخ روسری ام هنوز بیشتر به چشم میآید.
انتهای متن/
منبع: کتاب روایت عشق، جاودانه ها۲
نظر شما