يکشنبه, ۰۲ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۲۳:۵۸
نوید شاهد - "اکبر گشتاسبی" آزاده و جانباز در گفتگو با نوید شاهد روایت می‌کند: «هر چه اتوبوس ها از اردوگاه فاصله مي گرفتند، تپش قلبمان بيشتر مي شد و هر لحظه انتظار رسيدن به مرز خسروي بچه ها را بي تاب مي کرد. نزدیکی های ظهر روز بعد، کم کم بوي وطن و عطر شهدا به مشامم می رسید و هر لحظه جسم و جانم طراوت مي بخشيد...» متن کامل گفتگوی خواندنی این آزاده جانباز را در نوید شاهد بخوانید.
با نزدیک شدن به مرز، بی تاب تر می شدیم

به گزارش نوید شاهد فارس، اکبر گشتاسبی آزاده و جانباز هشت سال دفاع مقدس در ادامه گفتگو با خبرنگار نوید شاهد از خاطرات روزهای آزادی روایت می کند:


خبری که سرنوشت ساز شد
روزهاي اسارت يکي پس از ديگری گذشت. ششمين سال اسارت هم نيمه های خود را سپری مي کرد و چند روزی هم بود که بین عراق با کويت جنگ شروع شده بود و هر روز خبرهاي تازه اي از جريان جنگ و درگيري بين نيروهاي عراق و کويتي گرما بخش محفل سرد ما اسيران ايراني شده بود. يک شب بعد از نماز مغرب و عشاء و صرف شام، يکي از برادران روحاني که بچه نجف آباد اصفهان بود، سخنراني کرد. دو تا از بچه ها به عنوان نگهبان با آئينه کوچکي که داشتند دو طرف راهرو را کنترل مي کردند. در بين سخنراني از طريق بلند گوي اردوگاه اعلام شد که فردا صبح خبر مهمي پخش خواهد شد. صبح روز بعد پس از گرفتن آمار و با سوت سربازان عراقی بچه ها از آسايشگاه بيرون آمدند و به صف ايستادند تا با همراهي سربازان عراقي جهت گرفتن صبحانه به آشپرخانه بروند و مقدار آش را که صبحانه 6 سال اسارت ما بود تحويل بگيرند.

غوغایی عجیب در اردوگاه
ساعت 9 صبح همه بچه ها رو به روی بلندگو ايستادند و همه چشم ها به بلندگوي که پشت سيم خاردار اردوي با يک ميله آهني بلندي نصب شده بود دوخته شد. صداي بلندگو اردوگاه بلند شد ابتدا مقاله‌اي خوانده شد و بعد از قرائت مقاله چنين اعلام شد که حکومت ايران با عراق توافق کردند که چند روز عقب نشيني کامل مرزها و تعويض کليه اسراي جنگي شروع شود. اين خبر چنين غوغايی به پا کرد که نمي توانم به هيچ وجه آن را توصيف کنم. يعني قادر به توصيف آن نيستم فقط همين را مي توانم بگويم که بعد از پخش اين خبر بچه ها يکديگر را به آغوش گرفتند و بوسيدند و دنیا برای ما رنگ دیگری شد. خدايا آيا مي شود که بعد از 6 الي 10 سال اسارت بار ديگر با دستان پر مهر و محبت پدر و مادر را دور گردن خود احساس کنيم.

مهمانی با کابل و سیلی!
بعد از پخش اين خبر فرمانده اردوگاه که يک افسر عراقی بود با چند تا از سربازان به داخل اردوگاه آمدند گويي آن ها ابراز خوشحالي مي‌کردند. افسر عراقي در جمع بچه ها که از شوق ديدار سر از پا نمي شناختند گفت: شما ان شاء الله تا چند روز ديگر مهمان پدر و مادر و خانواده خود هستيد و تا امروز شما مهمان ما بوديد. يکي از بچه ها گفتن آيا مهمان را با کابل و سيلي و شکنجه پذيرايي مي کنند. با شنيدن این کلام افسر عراقي لحظه اي ساکت شد او گويي مي دانست که در طول اين مدت چه ها با ما کردند و خود مي داند که تا قيامت شرمنده خواهند بود.

خواب و غذا دیگر معنایی نداشت

پس از دو روز کاميونی وارد اردوگاه شد و لباسی جهت آزادي در سطح آسايشگاه پخش شد. بعد از آن خواب و غذا ديگر معنايي نداشت. کسي حرف از غذا نمي زد و گويي هيچ حسی برای گرسنگی نبود. چهارشنبه پنجم مرداد 1369 حدود ساعت 2 بعد از ظهر ماشين جيپ سرخ وارد ارودگاه شد با مشاهده اين ماشين هيجاني بين بچه ها به وجود آمد که واقعا وصف آن غير ممکن است و خود قادر به وصف آن نيستم. ماشين صليب سرخ وارد اردوگاه شد. به ارشدها گفتند که اسرا با کارت اسارت جلو آسايشگاه به صف شوند. همه از آسايشگاه بيرون رفتیم. آري آسايشگاهي که چند سال با هم خو گرفته بوديم و آن ها شاهد بودند که در اين مدت چه ها بر ما گذشت. پس از آن که جلو آسايشگاه در حالي که کارت اسارت را دستمان بود به صف شديم. به دستور سربازان عراقي به طرف قاطع چهار رفتيم و همه يک جا جمع شديم. دو نفر صليب سرخ و يکي هم از بچه ها که مترجم بود بر پشت بام رفتند و از آن جا شروع به صحبت کردند و نحوه ی آزاديمان را توضيح دادند. آن ها گفتند که امشب حدود سه هزار نفر را تحويل مي گيريم و به حکومت ايران تحويل خواهيم شد که از اين تعداد يک هزار و دويست نفر به وسيله هواپيما و مابقي از مرز خسروي تحويل جمهوري اسلامي ايران خواهيد شد.

با نزدیک شدن به مرز بی تاب تر می شدیم
روز بعد تعداد زيادي اتوبوس وارد اردوگاه شد. حال و هوایم قابل وصف نبود. دستور از طرف افراد صليب سرخ صادر شد و طبق شماره کارت صليب سرخ هر 30 تا 35 نفر اول داخل يک اتوبوس سوار مي شدند و شماره آن را روي يک کارت بزرگ نوشته و آن را روي شيشه اتوبوس مي چسباندند. اين قضيه تا ساعت يک نيمه شب طول کشيد. درست ساعت یک و نیم اتوبوس ها حرکت کردند. بچه ها آخرين نگاه خود را که حاکي از نفرت بود به اردوگاه انداختند. هر چه اتوبوس ها از اردوگاه فاصله مي گرفتند. تپش قلبمان بيشتر مي شد و هر لحظه انتظار رسيدن به مرز خسروي بچه ها را بي تاب مي کرد. نزدیکی های ظهر روز بعد، کم کم بوي وطن و عطر شهدا به مشامم می رسید و هر لحظه جسم و جانم طراوت مي بخشيد. ساعت حدود 12 ظهر به مرز خسروي رسيديم. لحظه اي که قدم به خاک ميهن گذاشتيم با شکوه ترين دقايق زندگيم بود. خدا را سپاس گفتم که به خاک داغ اين سرزمين کهنسال بوسه زدم. وقتي که سوار اتوبوس شديم نسيم مهرباني ها و شميم جان بخش گل ها به مشامم مي رسید و به سوي اقيانوسي از محبت مردم پيش مي رفتيم.همه چيز رنگ مهرباني داشت.

اشک های بی اختیار
وقتي به مرز رسيديم صداي اذان ظهر از راديوي اتوبوس پخش شد. صداي دلنشين اذاني که چند سال از آن دور بوديم. گويي در اين چند دقيقه اصلا ما در عراق نبوديم. با پخش اذان اشک ها از چشمانمان ناخداآگاه سرازير شد. هيچ کس قادر نبود که جلوي آن را بگيريد يا آن که آن را مخفي کند. نمي دانم چرا اشک ها اين چنين بي اختيار گونه ها را سيراب مي کرد. در مرز خسروي عراقي ها به طرف مرز خودشان چادر زده بودند و اکيپ صليب سرخ هم وسط و ايراني ها هم طرف مرز خودمان چادر زده بودند.
 بعد از طي اين مسافت وارد خاک ايران شديم. لحظه ورود به خاک تعدادي از افسران ايراني و تعدادي هم سرباز در يک صف منظم ايستاده بودند و به محض اين که ما به آن ها رسيديم دستشان را به اداي احترام بالا بردند و گفتند خوش آمديد. تعدادي اتوبوس آماده بودند که ما بلافاصله سوار آن ها شديم و راننده اتوبوس هم ابتدا به ما خوش آمد گفت و با مقداري شيريني که داخل اتوبوس بود پذيرايي مختصري کرد. به محض اين که اتوبوس تکميل شد. فورا راننده حرکت کرد و از مرز فاصله گرفت تا بقيه اتوبوس ها جايگزين شوند.
از ابتداي جاده اي که اتوبوس ها پشت سر هم ايستاده بودند تا انتهاي جاده رفت و آمد مي کردند و هر چند دقيقه يک بار هم به آزادگان خوش آمد مي گفتند. شور و حال عجيبي به پا بود.


موقع اذان مغرب بود که به باختران رسيديم و ما را به پادگان نظامي بردند. بچه ها بلافاصله از اتوبوس پياده شده و خود را جهت نماز مغرب و عشاء آماده کردند. شام مفصلي تدارک داده شده بود ولي هیچ کس به سمت آن نرفت. گويي هيچ کس از ما شکم نداشتيم بعد از نماز مغرب و عشاء دعاي پر فيض کميل شروع شد. آري دعاي کميلي که بعد از گذشت چند سال امشب راحت و بدون هيچ ترسي خوانده شد و همه بچه ها مثل همان شب هايي که در عراق بوديم هر رو به قبله نشسته و با لذت خاصي اين دعاي پر فيض کميل را همراه مداح زمزمه مي کردند . شب را در باختران سپري کرديم.

استقبال گرم در فرودگاه باختران
صبح روز بعد به فرودگاه باختران رفتیم. که در آنجا با اهداء و يک شاخه گل استقبال گرمی شد. سوار هواپيما شديم و باختران را به مقصد اصفهان ترک کردیم. پس از دقایقی هواپیما بر روي باند فرودگاه اصفهان نشست. در فرودگاه اصفهان مورد استقبال قرار گرفتيم و از آنجا ما را به يک پادگان نظامي بردند. مدت يک هفته در قرنطيه بودیم. پس از آزمایش به هر شخصی که مشکل خاصي نداشت کارت سلامت مي دادند. عصر روز ششم همان طور که داخل آسايشگاه دور هم نشسته بوديم و با هم صحبت مي کرديم دو نفر وارد آسايشگاه شدند و گفتند که ما از طرف صدا و سيما آمده ايم و مي خواهيم اسامي شما را بنويسم که از طريق راديو و تلويزيون به خانواده هاي شما خبر بدهيم. بعد از گذشت يک هفته که در اصفهان بوديم يک شب حدود ساعت 10شب چند اتوبوس وارد پادگان شد و مسئولين گفتند بچه هاي شيراز و حومه وسايل خود را جمع کنند و سوار اتوبوس شوند. تعداد اسراي که از کمپ 7 رمادي 2 آزاد شده و همه بچه ها شيراز و حومه بوديم . حدود 150 تا 160 نفر مي شد که ساعت 11شب از اصفهان به طرف شيراز حرکت کرديم. حدود ساعت 7 صبح یک روز بعد به شهر شيراز رسيديم. پنجم شهريور سال 1369، جمعيت زيادي از زن و مرد و کوچک و بزرگ جلوي اردوگاه شهيد رباني جمع شده بودند. به قدري استقبال گرم بود که همه از وصف آن عاجزیم و نمي دانم چه بنويسم که از محبت اين عزيزان را بيان کرده باشم.

پدری که در سالهای فراق فرزند چشمش را از دست داده بود
حدود ساعت 10 صبح بود که ما را هلال احمر مرودشت که آقاي غلامعلي خسرواني مسئوليت آن را به عهده داشتند تحويلمان دادند و بلافاصله سوار بر اتومبيل پاترولي که جلوي درب پارک شده بود و راننده آن پشت فرمان نشسته بود شديم و به طرف شهر مرودشت حرکت کرديم. حدود ساعت 11 به مرودشت رسيديم. ابتدا ما را به داخل پاسگاهي که هم اکنون به روي پل خان مستقر است بردند و در آن جا بود که پدر و مادرم را پس از گذشت 6 سال دیدم. آري آن روز بعد از گذشت 6 سال گرمی دستان پرعطوفت پدر و مادرم را حس مي کردم. اشک بي اختيار از چشمانم سرازير بود. پدرم با صداي بلندي گفت: پسرم کجا بودي چه به سرت آمده؟ چشمم در چشمانش گره خورد. چقدر پدرم پیر خمیده شده بود. از گریه های زیاد برای من چشمانش دگر سوئی نداشت. همان لحظه حس کردم که دنيا بر سرم خراب شده... چشمانم سیاهی رفت به ديوار تکه دادم. مادرم دستش را به دور گردنم انداخته بود و سرم را به سينه اش چسبانده و مدام مي گفت: پسرم خوش آمدی...

ایرانی سرافراز
شش سال آکنده از لحظات سخت و دشوار به من درس بزرگي داد. حال ارزش آزادی را می دانم. در روزهاي اسارت، دشمن مي کوشيد اراده اسرا را در هم شکند. بدنهایمان شب و روز آماج شلاق های گوناگون توهين، تحقير و انواع فشارهاي روحي و جسمي بود که از خواسته هايمان بگذريم و به ميهن خود و نظام جمهوري اسلامي و مردم خيانت کنيم. ولی بچه های اسرا با اعتقادی راسخ بر سر آرمانهای خود ایستادند شکنجه ها را به جان خریدند تا امروز ایرانی سرافراز داشته باشند.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده