صدای خوش اذان در آسمان جزيره
شنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۸:۱۲
نوید شاهد - "اکبر گشتاسبی" آزاده و جانباز هشت سال دفاع مقدس در گفتگو با نوید شاهد روایت می کند: «در حال دویدن به سمت سنگر بودم که ناگهان چشمم سياهی رفت. آري ترکش خمپاره دشمن، گلو و دستم را هدف گرفته بود. سر و صورتم غرق خون شد. مدتي هم چون ماري که زخمی شده به خودي مي پيچيدم تا شايد بتوانم از زمين بلند شوم...» متن کامل گفتگوی خواندنی این آزاده جانباز را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، 26 مرداد ماه سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی است. این روز یادآور حماسه، مقاومت و ایستادگی آنانی می باشد که با تحمل رنج و سختی و شکنجهی بعثی ها، پای آرمانهای انقلاب ایستادند و دم نزدند. حالا نوبت ما است که رشادتها را برای نسل جوان انتقال دهیم تا چراغ راه هدایت آنها باشد. از این رو به سراغ آزاده و جانباز 45 درصد اکبر گشتاسبی می رویم.
اکبر گشتاسبی- اينجانب اکبر گشتاسبی متولد اردیبهشت سال 1343 در روستای هاشم آباد شهرستان مرودشت می باشم.
نوید شاهد فارس- چه سالی به جبهه اعزام شدید؟
اکبر گشتاسبی- هجدهم اسفند سال 1362 راهي جبهه شدم.
نوید شاهد فارس - از روزهای اول اعزام بگویید:
اکبر گشتاسبی- اولين شبی که وارد جبهه شدم، اتفاقی افتاد که هرگز فراموش نمیکنم.آن شب درگيری بين ما و کومله ها بود. چند تن از دوستانمان در آن درگیری شهید شدند. بعد از اتمام درگیری دور پیکر شهيدی که تا چند لحظه پيش با ما بود جمع شدیم . با بوسيدن دست و صورتش با او وداع کردیم. پیکر آن شهید عزیز تا صبح داخل آمبولانس بود. قرار بود صبح روز بعد، پس از بر قرار شدن تامين جاده پیکرش را به شهر بانه بفرستند و از آن جا روانه زادگاهش کنند. او از دیار امام هشتم به جبهه آمده بود. خون پاکش موجب شد تا بچه ها بيشتر متحد شوند و اخوت و صميميت بینمان بيشتر شود.
صبح روز بعد پس از بدرقه شهيد همسنگرمان و انتقال برادر مجروحمان به طرف سنگر برگشتيم. حال عجيبي به من دست داده بود. لحظه به لحظه درگيری شب گذشته جلوی چشمم ظاهر مي شد. صداي رگبار گلوله ها و منورهاي دشمن، چهره برادر شهيدمان و برادر مجروحمان لحظه اي از ذهنم دور نمي شد.
نوید شاهد فارس - سمت شما در جبهه چه بود؟
اکبر گشتاسبی- یک روز صبح فرمانده پاسگاه همه ما را فرا خواند و گفت از امروز تعدادي از شما جزء گروه ضربت خواهيد شد و وظيفه شما اسکرت نيروهاي که قصد جا به جايي يا افسري که قصد بازديد از منطقه را دارد و هم چنين چيدن تامين جاده ها.
اکبر گشتاسبی - عمليات بدر. این عملیات در تاريخ 20 اسفند ماه 1363 ساعت 11:30 دقيقه شب در محورهاي شرق رودخانه با رمز مقدس يا فاطمه الزهرا (س) شروع شد در اين عمليات منطقه وسيعي به وسعت يک هزار و صد کيلومتر آزاد شد. دشمن متحمل تلفات زيادي شد و غنايم فراواني به دست رزمندگان ما افتاد. بيش از 12 هزار نفر کشته و زخمي نصيب دشمن بعثي شد.
- و 26 اسفند 1363 به اسارت رژیم بعث عراقی درآمدم.
نوید شاهد فارس - مدت اسارت شما چند سال بود:
اکبر گشتاسبی - مدت اسارتم تقریبا 6 سال بود.
نوید شاهد فارس - از اجرای عملیات و نحوه ی اسارت خود بگویید:
اکبر گشتاسبی - به دستور فرمانده وسايلمان را جمع کرديم و داخل کيسه انفرادي خود گذاشتيم و آماده حرکت به سوي خط مقدم شديم. طولي نکشيد که چند اتوبوس نظامي آمد و همگي سوار شديم. نزديک ظهر بود به جزيره مجنون يا همان هورالهويزه رسيديم. جاده اي در بين ني زارها زده شده بود و اطراف اين جاده هم سنگرهاي کوچکي بود تا وقتي دشمن گلوله اي يا خمپاره اي شليک کرد نيروهايي که در آن جا مستقر بودند به راحتی سنگر بگیرند.
صداي اذان ظهر توسط يکي از برادران خوش صداي رزمنده در فضاي جزيره پيچيد و رزمندگان اين شيرمردان جبهه، مهياي برگزاری نماز ظهر و عصر شدند. نماز در بين ني زارهای جزيره مجنون به امامت يکي از برادران برگزار شد. نمازي که هر لحظه پشت دشمن زبون را خم کرده بود.
پس از اتمام فريضه نماز، ماشين غذا از بين ني زارها نمايان شد. بچه ها ظرف غذا را برداشتند و به طرف ماشين رفتند. ناگهان خمپاره اي از دست پليد دشمن رها شد و کنار ماشين فرود آمد و عده اي از عزيزان ما را به خاک و خون کشيد. بار ديگر صحنه کربلا در ني زارها جنوب تکرار شد. بدن هاي تکه و پاره و پاهاي قطع شده و خون هايي که هم چون سيل جاري شده بود. لحظه به لحظه بر نفرت ما نسبت به دشمن مي افزود.
آفتاب غروب کرد و تاريکي شب عالم جزيزه مجنون را فرار گرفت. به محض تاريک شدن هوا هلي کوپتري در بين ني زارها جزيره نزديک ما به زمين نشست و به دستور فرمانده سوار بر آن شديم. با بلند شدن هلی کوپتر سرنوشت به گونه ای دیگر رقم خورد. به نظر می رسيد حدود 10 تا 15 دقيقه در حال پرواز بوديم. بعد از اين مدت به زمين نشست و بالافاصله پياده شديم و پشت سر فرمانده به راه افتادیم.
يک وجب در پشت خاکريز
صداي شليک توپ و تانک های دشمن و پرتاب منورها شب تار را هم چون روز روشن مي ساخت. صحنه عجيبي به وجود آمده بود. یکی دیگر از خاکریزها را پشت سر گذاشتیم تا به پشت سومين خاکريز رسيديم. به دستور فرمانده همان جا توقف کرديم. هر کس مشغول کندن سنگری براي خود شد تا از اصابت تير و ترکش دشمن در امان باشد. ولي دشمن بعثي يک وجب پشت خاکريز را هدف گرفته بود و مرتبا پشت خاکريز را مي کوبيد و من هم با سر نيزه ام سنگر کوچکي حفر کردم.
پذیرایی به رسم جبهه
هوای سرد اسفندماه، زمين مرطوب جزيره و ريزش گلوله دشمن از هر طرف پذيراي ما بودند. ما درست در جایی بودیم که چند شب پيش برادران بسيجي، سپاهي و ارتشي از این محل به دشمن یورش برده بودند. هنوز تعدادی از جنازه های دشمن اطراف سنگر هايشان روی زمين افتاد بود که بوي تعفن آن ها موجب آزار و اذيت ما مي شد. صبح روز بعد به چند نفر از ما که آر پي چي زن و کمک آر پي چي بوديم، دستور داده شد که اسلحه خود را برداريم و به طرف خاکريز عراقي ها برويم. اسلحه را برداشته و از پشت خاک ريز بيرون آمديم. حدود يک يا چند هکتار مزرعه گندم بود. از مزرعه عبور کردیم. داخل يک جوي آب که قبلا کشاورزان عراقي از آن استفاده مي کردند رسيديم. فوري در جوي آب رو به روی عراقي ها سنگر گرفتيم. آن ها در حال آرايش گرفتن ادوات جنگي خود بودند تا هر لحظه پاتک خود را شروع کنند.
پاتک عراقی ها
ساعت حدود يک بعد از ظهر بود. در حالي که توي جوي آب سنگر گرفته بوديم، دوستم که آر پی جی زن بود پرسید: ساعت چنده؟ در جواب گفتم: يک ساعت از ظهر گذشته. به محض تمام شدن کلامم يک باره تانک هاي عراقي همراه نيرو هايشان شروع به پاتک و پيشروي کردند. تانک هاي پيشرفته آنها زمين و آسمان را به هم دوخته بودند و جهنمی از دود و آتش به پا کرده بودند.
ما از جوي آب بيرون آمديم و به طرف خاکريزي که ساعتی قبل رها کرده بوديم دویدیم. شروع به عقب نشيني کرديم.
در حال دویدن به سمت سنگر بودم که ناگهان چشمم سياهی رفت. آري ترکش خمپاره دشمن، گلو و دستم را هدف گرفته بود. سر و صورتم غرق خون شد. مدتي هم چون ماري که زخمی شده به خودي مي پيچيدم تا شايد بتوانم از زمين بلند شوم. هر چه تلاش کردم موفق نشدم. نزديک غروب آفتاب همان طور که زمين افتاده بودم صدايی نظرم را جلب کرد. قادر به حرکت نبودم برای همین از گوشه چشمم به اطرافم نگاه کردم. دو تانک عراقی را دیدم با تعدادی نيروی پياده که اسلحه خود را روي دست گرفته و پشت سر تانکها در حال پیشروی بودند. تانک ها لحظه به لحظه به من نزديک تر مي شدند. آن زمان ترس وحشت بر وجودم مستولی شد و به خود انديشيدم تا لحظه اي ديگر بدن مجروحم زير چرخ هاي تانک عراق لت و پار خواهد شد. هر چند که شهادت نصيب همه کس نخواهد شد و شهداي عزيز و روسياهي مرا نخواهد پذيرفت.
بالاخره تانک ها به من نزديک شدند و با فاصله ای از دو طرفم عبور کردند. دلم مقداري آرام گرفت. زيرا شنيده بودم که هنگام پيشروي اين نانجيب ها از روي مجروحين و شهداي ما عبور مي کنند و آن ها را نقش زمين مي سازند. آري تکرار شهادتين تنها کلمه اي بودند که در آن فضاي تاريک و پر از دود و لحظه هايي که نفس در سينه ام حبس بود به آرامي بر زبانم جاري بود. صداي انفجار گلوله ها لحظه اي قطع نمي شد. تنها توانستم بدن خود را کمی تکان بدهم تا از حال همرزمم مطلع شوم اما او هم پرواز کرده بود.
فرياد تکبير بچه ها در فضا پيچيده بود کسي نزديک نمي آمد و خود نيز تکان نمي خوردم لحظه اي که مدت ها به انتظار آن نشسته بودم اتفاق افتاده بود و تنها همدم من صداي شليک گلوله ها و غرش بلدوزرها بود که سينه تپه را مي شکافت سدي خاکي براي رزمندگان ايجاد مي کرد هر لحظه اي که مي گذشت شهادت خود را به خود نزديک تر مي ديدم. مقداري پايين تر نبرد بزرگي در جريان بود ولي بچه ها اين شيرمردان جبهه ها حاضر نبودند با وجود شدت پاتک هاي دشمن منطقه را خالي کنند.
ستاره های کم سوء همدم تنهاییم
زمستان بود و سردي زمين داشت بر گرمي خونم غلبه مي کرد تنها ستاره هاي کم سو نظرم را جلب مي کرد. مدام در حال خواندن دعا بودم. خون ها اطراف دهان و بيني ام لخته شده بودند و راه تنفس را بر من سخت کرده بود. نيمه هاي شب بود. با زحمت زياد کمی بدنم را تکان دادم. کمرم را از زمين بلند کردم و دست راستم را روي زمين قرار دادم تا دوباره به زمين نخورم چون که قسمت سمت چپ بدنم و دست چپم از کار افتاده بود. چند خشاب و يک ماسک ضد گاز و يک قمقمه آب و تعدادي هم نارنجک زير بدنم بود. قادر نبودم آن ها را از زير کمرم بيرون بياورم و همين امر سبب خون ريزي شديدتري در بدنم شده بود.
به هر زحمتي که بود پس از تلاش زياد توانستم آن ها را از بدنم جدا کنم. چشمم به اسلحه ام افتاد که چندمتر آن طرف تر روي زمين افتاده بود. خودم را روي زمين کشاندم. همانند کودکي که تازه مي خواهد به راه بيفتد. به اسلحه رسيدم. با دست راستم آن را از زمين برداشتم و بوسيدم. چون قادر به حمل اسلحه نبودم آن را روی زمین گذاشتم. از اين که مجبور به ترکش بودم احساس شرمندگي مي کردم. منور بزرگي توسط دشمن زده شد و محوطه ي اطرافم را هم چون روز روشن کرد. به علت تاريکي شب تا آن موقع نمي دانستم که از کدام طرف آمده ام و بايد به کدام سمت بروم زيرا آن قدر به دور خودم چرخيده بودم که گيج شده بودم توسط منور دشمن، خاکريزي را که قبلا رها کرده بوديم را ديدم.
با چشماني اشک آلود از اسلحه ام جدا شدم. خود را روي زمين مي کشيدم تا به خاک ريز برسم. مقداري که خود را روي زمين کشاندم به مزرعه اي از گندم رسيدم. به کمک گندم ها خود را به جلو مي کشاندم. اين کار تا صبح ادامه داشت. نزديک صبح بود. خود را نزديک آن خاکريز رساندم. هوا کاملا روشن شد به اطرافم نگاه کردم. تانک هاي زيادي هنوز در همان حوالي مستقر بودند وقتي که چشمم به تانک ها افتاد غباري از ياس و نااميدي به رويم نشست و دانستم که ديگر بايد تسليم سرنوشت شوم. تا ظهر کنار همين خاک ريز روي زمين افتادم ولي از هيچ چيز خبري نبود. تنها پيکر پاک و به خون غلطان چند شهید همدم تنهايم شده بود که هر کدام به نحوي هم چون شهداي کربلا روي زمين افتاده بودند.
آفتاب آرام و آهسته به وسط آسمان رسيد نزدیکی های ظهر بود. همان طوري که روي زمين افتاده بودم و به سرنوشتي که از اين به بعد در انتظارم است مي انديشيدم، صدائي به گوشم رسيد. نفس را در سينه حبس کردم تا بهتر جهت صدا را تشخيص بدهم. صدا صداي چند تن از نيروهاي عراقي بود که در حال پاک سازي منطقه بودند. به بالاي سر هر مجروح يا شهيدي مي رسيدند به وضعيت بدي با آنها رفتار مي کردند و با صداي بلندي مي خنديدند. اين عمل ناشايسته آنها هر لحظه کينه و نفرت مرا به آن ها بيشتر مي کرد تا اين که سرانجام به من نزديک شدند...
ادامه دارد...
نظر شما