پدر و سه پسر در جبهه نور
يکشنبه, ۳۰ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۷:۲۸
نوید شاهد - مادر شهید "سیدخدابخش موسوی" در خاطره ای می گوید: «دورانی که پسرانم کوچک بودند به شدت به آنها وابسته بودم و علاقه زیادی به آنها داشتم. روزی قرار شد پسر بزرگم به کمک یکی از خویشانم که مغازه میوه فروشی داشت برود که... » متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "سیدخدابخش موسوی" سوم خرداد ماه 1340 در روستای توتستان ممسنی دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد و دوره ی ابتدایی و راهنمایی را در شهر نورآباد گذراند. با شروع جنگ تحمیلی اسلحه را بر قلم ترجیح داد و برای اولین بار در آبان ماه 1360 با تعدادی از دوستانش راهی جبهه شد.
دوران آموزشی را گذراند و در عملیات طریق القدس شرکت کرده و مجروح شد. پس از چند روز استراحت مجدد به جبهه بازگشت و در عملیات رمضان شرکت کرد. در همان سال به خیل سبزپوشان سپاه پاسداران پیوست. پس از چند سال حضور مستمر در جبهه های جنگ، در خرداد 1364 موفق به اخذ مدرک دیپلم در رشته ی علوم انسانی شد و سپس به دانشگاه جبهه بازگشت و در عملیات هایی همچون فتح المبین، فتح خرمشهر، طریق القدس، رمضان، محرم و والفجر، خیبر و قادر حضور داشت.
وی پس از رشادتهای فراوان، در عملیات قادر در منطقه ی غرب (اشنویه عراق) به عنوان فرمانده گروهان علی بن ابیطالب (ع) شرکت کرد و سرانجام 19 شهریور ماه 1364 به شهادت رسید.
متن خاطره: پدر و سه پسر در جبهه نور
مادر شهید "سیدخدابخش موسوی" در خاطره ای می گوید: در دورانی که پسرانم کوچک بودند به شدت به آنها وابسته بودم و علاقه زیادی به آنها داشتم. روزی قرار شد پسر بزرگم به کمک یکی از خویشانم که مغازه میوه فروشی داشت برود.
شب به خانه آن فرد رفت تا صبح زود همراه وی عازم شهر دیگر جهت فروش میوه ها شود. هر کاری کردم آن شب به خواب نرفتم. بالاخره بلند شدم و جلو خانه آن مرد رفتم و در زدم.
- غلام را می خواهم.--- چه کارش داری؟
- می خواهم شب خانه باشد، نمی خواهم شب خانه کسی بخوابد.
--- یعنی شما نمی خواهید که پسرتان به سربازی برود؟- آن هم با خداست. پسرم را آن موقع شب به خانه برگرداندم. مدتها بعد همان مرد به خانه ما آمد. خدابخش تازه به جبهه رفته بود. پسرش هم تازه به دنیا آمده بود و در گهواره بود، من گهواره را تکان می دادم رو به من کرد و گفت: خدابخش کجاست؟
- رفته جبهه.
--- کو سید غلام؟
- رفته جبهه.
--- سید مصطفی؟
- آن هم جبهه است.
--- سید بزرگ کجاست؟
-رفته جبهه.گفت: چطور حالا که بچه هایت در آن بلا و دود و آتش و خمپاره هستند طاقت می آوری و تحمل می کنی بچه هایت در کنارت نباشد و خودت تنها بنشینی؟
گفتم: این صبر را خدا به من داده. می دانم برای چه هدفی و در چه راهی قدم برمی دارند ولی برای کار و میوه تو چرا از بین بروند؟ او گفت: والله که راست می گویی...
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما