روز موعود فرا رسید
دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۵:۲۷
نوید شاهد - شهيد "قدرت الله مرادی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «بعد از اين که مادرم را راضی کردم. بياد دبيرستان افتادم چونکه فصل امتحانات داشت نزديک می شد و اين امر برای من مشکل بود و بالاخره...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "قدرت الله مرادی" 15 آبان 1343 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و دوران ابتدائی را در دبستان شهيد چمران (اميرعضدی) با موفقيت پشت سر گذاشت. دوره راهنمایی را می گذراند که تظاهرات برعلیه رژیم پهلوی به اوج خود رسید و او نیز دوش به دوش مردم در تظاهرات شرکت می کرد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد. وی سرانجام 26 آبان ماه 1361 به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای سید محمد کازرون به خاک سپرده شد.
متن خاطره خودنوشت:
با سلام بر مهدي صاحب الزمان و با درود بر نايب برحقش امام خميني کبير و با سلام به شهيدان اسلام از صدر تا شهدای جنگ تحميلی و با سلام به رهروان راه روح الله چند نکته از خاطرات و وقايع مهم که برای اين حقير پيش آمده برای يادبود و ثبت در تاريخ زندگی خود در اين دفترچه ثبت می نمايم. اين نوشتم تا بماند يادگار من شهيد گردم این بماند پايدار
حال و هوای جبهه و جنگ
بسم الله الرحمن الرحیم/ صبح روز 15فروردین 1361 بود برای انجام دادن کاری از جلو بسيج کازرون گذر می کردم ناگاه به ياد جبهه و جنگ افتادم در اين فکر بودم که باید به جبهه بروم به همين منظور وارد بسيج شدم و به دفتر بسيج رفتم در آنجا با برادران مجيد مختاری و اسدالله مختاری و برادر رحيم قنبری از مسئولين بسيج روبرو شدم و پس از احوالپرسی مسئله را با آنها در ميان گذاشتند ولی متأسفانه جوابی که شنيدم اين بود که مدت ثبت نام برای آموزشی تا تاريخ 14فروردین 1361 بوده و ديگر ثبت نام به عمل نمی آيد. جواب ديگری که به من دادند اين بود که گفتند می توانی ان شاءالله در روز 14اردیبهشت 1361 براي ثبت نام بيائي و من هم که راهي جز اين نداشتم قبول کردم و بعد از خداحافظی از بسيج خارج شدم و با دوچرخه اي که داشتم راهی خانه شدم.
کسب رضایت مادر جهت اعزام
در بين راه به اين فکر افتادم که چگونه پدر و مادرم را راضی کنم در عين حالی که اين فکر مقداری از حواس مرا به خود کرده بود به خانه رسيدم. به خانه که وارد شدم اين مسئله را با مادرم در ميان گذاشتم. مادرم در مرحله اول از اين پيشنهاد مرا رد کرد اما مي دانستم که مادرم قلبي راضی است که من به جبهه بروم من با دانستن اين مسئله با اندکی اصرار توانستم مادرم را راضی نمايم.
روز موعود فرا رسید
بعد از اين که مادرم را راضی کردم بياد دبيرستان افتادم چونکه فصل امتحانات داشت نزديک می شد و اين امر برای من مشکل بود. بالاخره اين مسئله را با رئيس دبيرستان در ميان گذاشتم ايشان جواب قانع کننده ای به من نداد به اين دليل که می بايست در ميان امتحانات جهت آموزش به پادگان شهيد دستغيب کازرون می رفتم به هر صورت نزد خود مسئله را به این صورت حل نمودم که نيمی از امتحانات را می دهم و به پادگان و به جبهه می روم و اگر عمری باقی باشد بر می گردم و بقيه امتحانات را مي دهم.
بدين طريق مقداری از مشکلات خود حل نمودم تا اينکه برنامه امتحانی داده شد و من هم شروع به مطالعه و درس خواندن نمودم و بدين طريق هر روزی که می گذشت من يک گام به روز موعود خود نزديکتر مي شدم تا اينکه اولين امتحان و دومين امتحان و ششمين امتحان گرفته شد. در همين حال فکر جبهه سرتاسر وجود مرا به خود جلب کرده است. والسلام .
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس
نظر شما