فرمانده ای سرباز با عشق به رزمنده
به گزارش نوید شاهد فارس، سالروز وفات ام البنین «تکریم از مادران و همسران شهدا» و سالروز شهادت شهید "شهريار عجبی" بهانه ای شد تا به سراغ یکی از شیر زنان تاریخ برویم. به راستی که همسران شهدا، دلاور زنانی بودند كه همچون کوه محکم و استوار به پشتوانه از مردان غیور برای دفاع از ولايت و میهن سينه سپر کرده تا يك وجب از خاك مقدس اين سرزمين در دست دشمن نيفتد. در ادامه گفتگوی اختصاصی نوید شاهد فارس با همسر شهید "شهريارعجبی" را باهم می خوانیم.
نوید شاهد فارس: در خدمت خانواده هستیم. لطفا در ابتدا خودتان را برای خوانندگان معرفی کنید.
فاطمه پورباقری، همسر شهید شهریار عجبی هستم. خانه دار و تحصیلات عالی ندارم. اکنون به عنوان بسیجی در عرصه های انقلابی فرهنگی در خیریه و مساجد فعالیت دارم.
نوید شاهد فارس: از زمان تولد و دوران تحصیلی "شهید عجبی" بگویید.
همسر شهید: "شهید عجبی" سال 1338 به دنیا آمد. هفت ساله بود که راهی مدرسه شد. سال اول ابتدايی را در دبستان جامی و دوم تا پنجم را در مدرسه ناصرآباد گذراند. تابستان همان سال دچار بيماری سختی شد. در آن زمان امکانات بهداشتی و درمانی مناسبی وجود نداشت و مردم برای درمان و مداوا به شهرهای اطراف می رفتند. عمو او را به فیروزآباد برد و پس از مداوا و مدت مدیدی به خانه بازگشت.
دوران راهنمايی را در مدرسه "چهارم آبان" فيروزآباد و دوران متوسطه را در دبيرستان قاموس رشته علوم انسانی و اقتصاد به پايان رساند. او سال آخر تحصیلی را با مشقات و سختی های فراوانی پشت سر گذاشت. شهریار در تمام سال های تحصیلی جهت تامين مايحتاج خود و خانواده کار می کرد. او محکم و استوار پله های پيشرفت و ترقی را در راه علم يکی پس از ديگری پشت سر می گذاشت.
نوید شاهد فارس: آیا قبل از انقلاب فعالیت سیاسی داشت. در صورت امکان توضیح دهید.
همسر شهید: بله. سال های نزديک به انقلاب زمانی که مردم ايران به رهبری و هدايت امام خمينی، مخالفت خود را با حکومت رژیم پهلوی آغاز کرده بودند، او نيز از فعالان سياسی و ضد حکومتی پهلوی در شهر بود. نوار سخنرانی و اعلاميه های امام را شبانه پخش می کرد و به همراه دوستان انقلابی در راهپيمايی ها شرکت می کرد. اين اعتراضات با حکومت به جايی کشيد که سال چهارم دبيرستان با يکی از معلمين وابسته به حکومت پهلوی در مدرسه درگير شد و همين امر موجب شد که او را از حضور در جلسه امتحان محروم کنند.
نوید شاهد فارس: نحوه آشنایی شما با شهریار چگونه بود.
همسر شهید: شهریار پسر خاله ام بود. او در خردسالی مادر خود را از دست داد، از این رو وابسته مادر و مادربزرگم شد. اکثر روزها را در خانه ما می گذراند. او با برادرم دو دوست صمیمی بودند. کمی که بزرگتر شدیم حس دوست داشتن و علاقه در ما جوانه زد. مادر بزرگ، دوست داشت که ما دو نفر با یکدیگر ازدواج کنیم. او زمینه ملاقات ما را فراهم می کرد و گاهی صحبت های مرا به گوش شهریار می رساند.
تا اینکه زمان خواستگاری رسمی فرا رسید. آن زمان رسومات خاص خود را داشت و شیربها نیز یکی از این رسم ها بود. برادرم که رفیق گرمابه و گلستان شهریار بود، تمام قد ایستاد و از او حمایت کرد. او می گفت به هیچ عنوان کلامی از شیربها در شب خواستگاری عنوان نکنید. پنج ماه پس از بله و برون عقد کردیم. بهترین و شیرین ترین روز ها را گذراندیم و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشق شهریار می شدم. پسری با حجب و حیا که جوانمردی آن زبانزد خاص و عام بود.
نوید شاهد فارس: شغل و فعالیت او در آن زمان چه بود و چه سالی عازم جبهه شد.
همسر شهید: پس از پيروزی انقلاب اسلامی و با تشکيل سپاه پاسداران به فرمان امام بزرگوار شهریار نیز در اين نهاد مقدس مشغول خدمت شد. او روز و شب خود را وقف انقلاب اسلامی کرده بود. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت.
نوید شاهد فارس: چه سالی ازدواج کردید.
همسر شهید: سال 1361 ازدواج کردیم و از آنجائی که خانه مستقلی نداشتیم در خانه پدری او مستقر شدیم. قلب شهریار برای رزمندگان می تپید و تاب ماندن نداشت. دو ماه پس از عروسی عازم جبهه شد.
نوید شاهد فارس: تنهایی برای شما که علاقه وافری به شهریار داشتید سخت نبود.
همسر شهید: قطعا.
آن روزها با تنهایی و دلتنگی همراه بود و دلم برای یک لحظه در کنار شهریار بودن می تپید. آن دوست داشتن و علاقه اکنون تبدیل به یک عشق عمیق شده بود. از اعزام او به جبهه دلتنگ شدم ولی راضی به رضای حق بودم. ما برای انقلاب خون ها داده بودیم و اکنون امتحان بزرگتری در راه بود. ندای حسین زمان طنین انداز جامعه شده بود. او باید برای دفاع از میهن و ناموسش عازم جبهه می شد. شهریار عاشق جبهه و رزمنده ها بود.
نوید شاهد فارس: خاطره ای از تولد فرزندتان به یاد دارید.
همسر شهید: سال 1362 اولین فرزندمان به دنیا آمد. شهریار نامش را صدیقه گذاشت. دخترم دنیای شهریار بود. زمانی که او را در آغوش می گرفت و نوازش می کرد می گفت: «بابا جان تو تمام وجود منی...» علاقه وافری به صدیقه داشت.
شهریار به خاطر طعم تنهایی که در گذشته چشیده بود، دوست داشت فرزندان زیادی داشته باشد.
صدیقه 4 ماه بود. شهریار به خانه آمد. پارچه سفیدی را به پیشانی او بست و گفت: «دخترم بسیجی است او سرباز امام است.» پسرم محمد صالح سال 1365 به دنیا آمد او شش ماهه بود که شهریار به شهادت رسید.
نوید شاهد فارس: خصوصیت اخلاقی شهید عجبی چگونه بود.
همسر شهید: شهریار پایبند به ادای حق الناس و بیت المال بود. زمانی که مسئول تعاون سپاه فیروزآباد شد، موظف بود کالاها و اقلامی را در اختیار پرسنل سپاه بگذارد. او یکی از جیب های لباسش را به هزینه های تعاونی اختصاص داده بود و همیشه با تاکید فراوان می گفت: «مراقب باشید، به هیچ عنوان به این جیب دست نزنید.» او نمی خواست حساب پول شخصی با بیت المال یکی شود.
نوید شاهد فارس: شهریار در چه عملیات با چه سمتی حضور داشت و چند بار مجروح شد.
همسر شهید: شهریار در عمليات های فتح المبين و آزادسازی خرمشهر شرکت کرد و در اين عمليات براثر موج انفجار مجروح و تا چند روز دچار اختلال در حافظه و حواس شد. او با حضور متداول در جبهه جنگ به عنوان فرمانده بسيج مقاومت انتخاب و پس از مدتی نیز فرمانده سپاه پاسداران فراشبند شد.
شهریار 9 ماه در بوکان کردستان جنگید؛ با بازگشت از کردستان به عنوان رئيس زندان بسيج فيروزآباد انتخاب شد ولی به علت حس انسان دوستی و عذابی که به خاطر ديدن زندانيان می کشيد اين شغل را رها کرد و سمت رئيس تعاون سپاه فيروزآباد را برعهده گرفت ولی هيچ چيز مانند حضور در جبهه به او آرامش نمی داد. سپس دوباره راهی جبهه جنگ شد.
نوید شاهد فارس: از عملیات کربلای 4 بگوئید. با چه سمتی در این عملیات شرکت کرد.
همسر شهید: سال 1365 با سمت فرماندهی بسيجيان فراشبند عازم جبهه شد. در این گروه اعزامی، اکثر دوستان صمیمی شهریار حضور داشتند. آنان عزم خود را جزم کرده بودند که با یکدیگر به دل دشمن بزنند. عملیات کربلای 4 آغاز شد و بچه ها بر عهد خود ماندند و بر دل دشمن یورش بردند. اکثر دوستان صمیمی شهریار شهید شدند. همين شهادت و از دست دادن دوستان صميمی بر روحيه شهادت طلبی او تاثیر گذاشت. او دیگر طاقت جا ماندن از رفیقان شهیدش را نداشت.
نوید شاهد فارس: فرمودید دوستان صمیمی که در عملیات کربلای 4 به شهادت رسیدند. نام آن دوستان را به یاد دارید.
همسر شهید: بله. شهید عباس حق پرست فرمانده "گردان غواص" و یکی از فرماندهان به نام استان، شهید خلیل داستانی و شهید غلامحسین کرمی از همرزمان، دوست و رفیق چند ساله شهریار بودند. رفاقت آنان تا پای جان بود و عهد اخوت بین این برادران تا لحظه جان دادن پابرجا بود.
آنها در مرخصی های یک روزه هم حال و احوال خانواده های یکدیگر را می پرسیدند و مشکلات را برطرف می کردند.
پس از شهادت این جوانمردان به خانه آمد. سر را به زیر انداخته بود و کلامی صحبت نمی کرد. شهریار در راه، پدر شهید حق پرست را دیده بود که عازم جبهه است و از شهادت فرزندش بی اطلاع بود. شهریار با حزنی که در دل داشت به پدر عباس می گوید: «حاجی برگرد عباس داره بر میگرده» از چهره و کلام شهریار پدر متوجه شهادت عباس شده است.
شهریار عزادار برادران شهیدش بود. در سر او چه می گذشت. شاید خطاب به آنان می گفت، قرار بود همه جا باهم باشیم چرا رفتید... یا شایدم می گفت مرا تنها نگذارید و با خود ببرید... غمی از جاماندن تمام وجود او را فرا گرفته بود.
نوید شاهد فارس: آخرین دیدار شما با شهریار چه زمانی بود. می شود کمی برایمان توضیح دهید؟
همسر شهید: بله. پس از شهادت دوستانش آرام و قرار نداشت. ندای عملیات جدید به گوشش رسید. من و بچه ها را به بهانه صله رحم به منزل پدرم برد. آن روز تمام وصیت خود را روی نوار ضبط کرد.
حس خوبی نداشتم و دلم مانند سیر و سرکه می جوشید و بی تاب بودم. وقتی بی تابیم را دید گفت: «می روم و زود بر می گردم.» اما نگفت چه چگونه بازمی گردد. برای رفتن عجله داشت عشق و اشتیاق جبهه رفتن در چهره اش هویدا بود.
نوید شاهد فارس: از روزهای آخر اگر خاطره ای دارید بفرمائید.
همسر شهید: بله. کیف کهنه و پاره ای داشت. گفتم: «شهریار به بازار برو و کیفی بخر این کهنه و پاره شده» چند روز قبل از رفتنش با کیفی رنگ پریده و آفتاب خورده به خانه آمد. گفتم: «شهریار جان این کیف که کهنه ست.» گفت: «مشکلی نداره، جلوی مغازه ای آویزون بود کهنه و رنگ پریده شده بود با خودم گفتم هیچ کس این کیف را از این مغازه نمی خرد. من هم خریدم...» ناراحت شدم و سرم را پائین انداختم. دست و پای خودش را جمع کرد و گفت: «ناراحت نباش فقط یکبار از آن استفاده می کنم.» بله یک بار استفاده کرد و بعد به شهادت رسید.
نوید شاهد فارس: در چه تاریخ و عملیاتی به شهادت رسید.
همسر شهید: هفتم بهمن ماه 1365 در عمليات کربلای 5 منطقه شلمچه با سمت فرماندهی گروهان به شهادت رسید.
نوید شاهد فارس: از ادارت پدر شهید به شهدا بگوئید.
همسر شهید: پدر شهریار ارادت خاصی به شهدا داشت. هرگاه شهیدی را می آوردند. در غسل و کفن و تشییع شهید مشارکت می کرد. روز تشییع شهید قاسمی مسئول گذاشتن سنگ قبر بود. او می گفت: زمانی که سنگ مزار شهید قاسمی را گذاشتم. صدایی به گوشم رسید که می گفتند «پسرش شهید شده...» وقتی شنیدم جا خوردم و برگشتم و با صدای بلند گفتم: پسرم شهید نشده اون تازه چند روزه که به جبهه رفته...
نوید شاهد فارس: چگونه از شهادت شهریار با خبر شدید در صورت امکان توضیح دهید.
همسر شهید: چند روزی از رفتنش می گذشت. صدیقه سه ساله ام کنار گهواره محمد صالح آمد و گفت: «داداش بابا شهید شد.» وقتی این جمله را از زبان دخترم شنیدم. یکه خوردم و سریع گفتم: «نگو مامان، خدا نکنه...» غافل از اینکه ندای یتیمی در گوش او زمزمه شده بود. از فاصله خداحافظی تا روز تشییع پیکرش هفت روز طول کشید. خوش قول بود و زود برگشت.
چند روز بعد خبری کل شهر را فرا گرفت. همه جا صحبت از این بود که شهید آورده اند. سراسیمه چادر را پوشیدم بچه ها را بغل کردم و به سمت خانه پدر شهریار به راه افتادم. به محض دیدن پدرشوهرم به حالت گلایه گفتم: «می گویند شهید آورده اند چرا نشسته اید. من دلشوره دارم».
پدر به سپاه پاسدارن رفت. وقتی برگشت گفت شهریار نبود. پیکر «شهیدان محمد قاسمی، مرتضی نوشادی و سید جعفر علوی» را آورده اند.
روز بعد به مراسم ختم شهید قاسمی رفتم. بین راه با یکی از همسایگان هم قدم شدم. صدیقه را در آغوش گرفت، به گونه ای ابراز علاقه و محبت می کرد که تمام بدنم لرزید. بی قراری و آشفتگی حالم چند برابر شد و نتوانستم در مجلس ختم، تاب بیاورم و روانه خانه شدم.
پس از ختم به محض رسیدن به خانه در را کوبیدند. دوست شهریار بود. سراغ او را گرفت. گفت: شهریار آمده؟ سراسیمه و با اضطراب پرسیدم: «مگر قرار بوده برگرده؟ شهریار تازه رفته...» خود را جمع و جور کرد و گفت: «گمان کردم برای تشییع دوستانش بیاید.» این اتفاق، اوضاع و احوال مرا دگرگون کرد و اضطرابم چند برابرشد. خود را به خانه عموی شوهرم رساندم. آن ها هم نوع برخوردشان مثل همیشه نبود و من بیقرارتر از قبل به خانه برگشتم.
شب همه ی اقوام و خویشان خانه پدرشوهرم جمع شدند. هیچ کس حرفی نمی زد. من دلخوش به آخرین صحبت های شهریار بودم. او می گفت: «مبادا شایعات را باور کنی و خودت را ببازی. سپاه دشمن دارد.»
صبح روز بعد پس از ادای نماز به حیاط رفتم. نزدیک طلوع صبح بود که صدای در زدن، مرا به خود آورد. درب را باز کردم صدای شیون و جیغ بلند شد. مات و گیج بودم. برادرم مرا در آغوش گرفت. همیشه استرس این روز را داشتم و از این اتفاق می ترسیدم. متوجه گذر زمان نبودم. زبانم خشک شده بود. دیگر قدرت تکان دادن دهانم را نداشتم...
اکنون پس از گذشت 34 سال هنوز دیدن شهریار برایم مسکن آرامش بخش است. هرگاه که از روزگار خسته می شوم به گلزار شهدا پناه می برم. در میان خوبان عالم حال دلم خوب می شود و با انرژی به خانه بر می گردم.
ممنون از اینکه وقت گرانبهای خود را در اختیار ما و خوانندگان قرار دادید. ان شاالله که بتوانیم از پویندگان راه شهدا باشیم و همانند آنان به ندای امام عصر خود لبیک گفته تا واقعه کربلا تکرار نشود.
تهیه: مرضیه عالیشوندی / تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه
انتهای متن/
که به زمین خشک جانها، حیات دوباره میدهد.
عشق شهید، عشق حقیقی است
که با هیچ چیز عوض نخواهد شد.
سپاس از شما بخاطر چنین گفتگوی زیبا و تامل برانگیز
اجرتون با شهدا
ان شاءالله خداوند به شما و همسر شهید و فرزندانش عمری با عزت عطا بفرمائید وشهداهم در آخرت شفاعتمون کنن
شهیدان زنده هستند
این ما هستیم که مردایم
خدا کنه مرگ ما را شهادت قرار بدهد انشاالله
ان شالله خداوند به این همسر شهید و دوفرزندش عمری با عزت عطا فرماید
اشکمون سرازیر شد
2مرتبه این خاطر را خواندم... هربار اشکم سرازیر شد... خداوند این همسر شهید گرانقدر و فرزندانشان را حفظ کند. خاطرات هرچند مختصر بود ولی بسیار بسیار تاثیر گذار بود... ان شالله حق این بزرگواران را خدا بهشون عنایت کند...
ان شاءالله که با عمو شهریار عزیزم محشور بشید
ان شاالله سعادت شهادت داشته باشبم