خاطره یک روز از یک رزمنده
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "سیدنصیر فجرپور" 25 فروردین 1341 در روستای فخرآباد شهرستان بیضاء دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. همزمان با درس خواندن به پدر در کشاورزی و دامپروری کمک می کرد. پس از گذراندن دوران ابتدایی راهی شیراز شد. سید نصیر در شیراز نیز روزها کار می کرد و شب ها به مدرسه شبانه روزی می رفت و درس می خواند تا این که موفق به کسب دیپلم شد. سال 1360 به خدمت سربازی رفت. وی سرانجام سوم تیر ماه 1363 هنگامی که 25 روز مانده بود به پایان خدمتش در عملیات شبانه در اثر ترکش خمپاره به ناحیه شکمش به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای روستا فخر آباد شهرستان بیضاء به خاک سپرده شد.
متن خاطره خودنوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم/ يک و نیم بعدازظهر خودم را معرفی کردم و از آن جا مرا به اعزام نيرو معرفی کردند. سپس کارتی برای شناسائی پر کرديم و باز جمع شديم و به مقر صاحب الزمان اعزام شديم و آن جا هم دسته بندی شديم و لباس، کفش و چيزهای ديگر گرفتيم. ساعت حدود 5 سوار اتوبوس شديم ولی ما نمی دانستيم به کجا می رويم. خلاصه سرتان را درد نياورم. حدود ساعت 3 بعد از نصف شب به پايگاه اميديه شکاری پنجم اعزام شديم.
خاطره یک روز از یک رزمنده
سرگردان در اين و آن اتاق که نفراتی نیز در آن اتاقها خوابيده بودند. آن جاها سرگردان بوديم. خلاصه آن شب را در مسجد به سر برديم. روز بعد دسته بندی شروع شد. هرکدام به جايی اعزام شدیم و بنده هم در قسمت بهداری رفتم. آن جا با پسری از محله های خودم آشنا شدم. ظهر نهار گرفتیم خورديم و تا ساعت 15:45 تا 17:30 به کلاس عقيدتی رفتيم پس از آن آماده شدیم برای نماز مغرب و عشا.
بعد از نماز به اتاق خودمان رفتیم چای درست کردیم و يک نفر مسئول غذا شد و غذا را تحويل گرفت. پس از پهن کردن سفره شروع به غذا خوردن کردیم. البته حدود 8 نفر در يک اتاق بودیم. (همه چيز از لحاظ قند، چايی، شکر، ليوان چایخوری، چراغ کتری بزرگ و کلمن آب را داشتیم.) صبح 7 الی 8 صبحگاهی ورزش و بعد از صبحگاهی صبحانه ميل کردیم و بعد استراحت کردیم. ساعت 12:30 موقع اذان وضو گرفتیم و آماده نماز شديم. تا 7:30 نماز دعا و نيايش و باز هم به اتاق خودمان بازگشتیم. و همان کارها را کردیم تا يک شب.
رزم شبانه
26 بهمن 1362 بعد از شام 6 نفر را برای بهداری خواستند. فوری من و چند نفر ديگر آماده شديم و به بچه ها گفتيم که ديگر اینجا نمی آييم. پس از آن به رزم شبانه رفتیم. خلاصه ما را تا ساعت 2بعد از نصف شب به بيابان بردند و روی زمین سينه خيز می رفتیم. خیلی تیراندازی شد. آن شب ما نخوابيديم ولی صبح فردای آن روز ما به صبحگاهی و تا ساعت 10صبح خوابيديم.
آغاز عملیات والفجر 5
روز27 بهمن 1362 راديو اعلام کرد که حمله والفجر 5 مرحله اول شروع شده. جهت اعزام دستور به گردان ما رسید. تمامی بچه ها آماده شدند و همگی اسلحه گرفتند و آماده باش شدیم.
موشک باران اهواز
يک روز از روزهای گذشته ما اجازه گرفتيم از7صبح الی 5عصر به اهواز رفتيم و سری به خانه دوستان زدیم. ظهر هم همان جا ماندم و نهار خورديم البته با يکی از دوستانمان بوديم و بعد به جمعيت هلال احمر رفتيم و ديديم که تمامی مردم چادر می گيرند و از اهواز بيرون می روند و چادر می زنند و می نشينند چون صدام جنايتکار گفته بود آن جا را موشک می خواهد بزند. الان کم کم موقع نماز مغرب و عشا است و امشب دعای کميل داریم با اجازه به مورخه27 بهمن 1362 ساعت 5:25 دقيقه تا بقيه داستان يعنی فردا. خداحافظ به اميد پيروزی رزمندگان
انتهای متن/
منبع: پرونده فرهنگی، مرکز اسناد ایثارگران فارس