یکی از دوستان شهید "ملک علی پاکنده" در خاطره ای روایت می کند: «با علی همکلاس و هم محله ای بودم و هر روز با هم به مدرسه می رفتیم. یک روز در هوای سرد زمستانی...»

کمک به پیرمردی ناتوان در هوای سرد زمستانی

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "ملک علی پاکنده" 11 آبان ماه 1340 در روستای کوشک حسن آباد از توابع بخش سيمکان دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. دوران ابتدايی را در يکی از مدارس روستا با موفقيت پشت سرگذاشت و وارد مقطع راهنمايی شد. او در کنار تحصیل به پدر در کشاورزی و دامداری کمک می کرد تا مخارج خود را از این طریق تأمين کند. با آغاز جنگ تحميلی درس و تحصيل را رها کرد و برای اعزام به جبهه های نبرد حق عليه باطل نام نويسی کرد و پس از فراگيری آموزش های نظامی به مناطق عملياتی اعزام شد. وی سرانجام در5 آبان ماه 1361 در جزيزه مينو به فيض شهادت نائل آمد. پيکر پاک و مطهرش پس از گذشت چند روز به زادگاهش بازگشت و توسط خيل عظيم مردم تشييع و به خاک سپرده شد.


متن خاطره: کمک به پیرمردی ناتوان در هوای سرد زمستانی

یکی از دوستان شهید "ملک علی پاکنده" در خاطره ای روایت می کند: با علی همکلاس و هم محله ای بودم و هر روز با هم به مدرسه می رفتیم. یک روز در هوای سرد زمستانی که با ملک علی از مدرسه باز می گشتیم؛ در راه پیرمردی را دیدم که گوشه ای نشسته بود و ناله و زاری می کرد. ملک علی با شتاب کتاب ها را دست من داد و دوان دوان به سمت پیرمرد رفت. من هم پشت سر او بودم.

از پیرمرد پرسید: پدر چه شده چرا آه و ناله می کنی؟! گفت: گندمی بار الاغم کردم با خود گفتم تا باران شروع نشده به آسیاب برسانم ولی هنگام رد شدن از رودخانه (پایین روستا) الاغم گرفتار شد.

آن پیرمرد بارکش بود و از این طریق روزی خود و خانواده را تهیه می کرد. ملک علی تاب نیاورد و گفت: الان خودم به تنهایی الاغت را بیرون خواهم آورد. تمام فکر و ذکرش این بود که پیرمرد را از آن وضع نجات دهد.

به علت سردی هوا سعی کردم او را از این کار منصرف کنم زیرا معتقد بودم که کاری از دست ما برنخواهد آمد. به او گفتم: ملک علی بیا برویم خانه کاری از دست ما بر نمی آید.  او گفت: من حتما باید به این بنده خدا کمک کنم تو به خانه برو. دلم نیامد او را تنها بگذارم.

در آن هوای سرد که از شدت سوز سرما دندان به هم می سایید. علی به آب رودخانه زد طنابی که به دور گردن الاغِ پیرمرد بود را گرفت و به یک تکه چوبی که وسط رودخانه بود بست و سریع کیسه های گندم را یکی یکی برداشت و به سمت ما آورد و بعد به آرامی آن الاغ را از رودخانه بیرون آورد.

دیگر من حرفی برای گفتن نداشتم و در حیرت شهامت او بودم. پیرمرد نمی دانست چگونه از او تشکر کند. من در آن روز علی را شناختم. او خالص و بی ریا بود و هیچ چشم داشتی نداشت جبهه رفتن او فقط و فقط برای رضای خدا بود نه در پی کسب مقام.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده