انتظار پیکر مفقود حبیب را می کشیدم که خبر شهادت مجید را آوردند
نوید شاهد فارس، به بهانه روز دانش آموز به سراغ مادر شهیدان فلاحی می رویم. مادری که 39 سال پیش دلاورانه، فرزندان خویش را برای دفاع از کشور راهی جبهه جنگ کرده است. به درستی که او را می توان همان مادر وهب خطاب کرد. پسر بزرگ این شیرزن در ابتدای جنگ تحمیلی، راهی جبهه می شود و پس از جانبازی به اسارت دشمن بعثی در می آید. پس از آن مجید، حبیب اله، اردشیر و علی اکبر راه برادر را ادامه می دهند. اردشیر جانباز می شود و مجید و حبیب اله به شهادت می رسند. مجید معلم و حبیب اله دانش آموز سوم راهنمایی بود که با دست بردن در شناسنامه عازم جبهه جنگ می شود.
از این مادر دلسوز می خواهیم که پس از معرفی خویش از زندگی پسر گرانقدرش شهید "حبیب اله فلاحی" برای ما روایت کند.
بیشتر بخوانید...معلمی بسیجی و مبارز از تبار علوی
مادر شهیدان فلاحی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد می گوید: طاووس خیر اندیش هستم. در یک خانواده ای مذهبی و فرهنگی در شهرستان مرودشت به دنیا آمدم. 15 ساله بودم که ازدواج کردم. 4 فرزندم در جبهه جنگ شهید، جانباز و آزاده شدند.
همسرم در ژاندارمری برای میهن خدمت می کرد و این روحیه از خودگذشتی او در وجود فرزندانم رخنه کرد. او اهل نماز، روزه، حلال و حرام بود. در آن زمان با این حال که خلاف بود ولی در خانه رساله امام را داشتیم. همسرم سال 1377 به رحمت خدا رفت.
تصاویر بیشتر... یک مادر و پسرانی برومند در جبهه جنگ
در وصف شهیدان فلاحی
مادر با آهی بلند گفت خدایا شکرت و ادامه داد: حبیب پسر چهارمم بود. یکم تیرماه سال 1349 در شهرستان مرودشت به دنیا آمد. 7 ساله که بود او را برای کسب علم دانش راهی مدرسه کردیم. دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت. او پسری باهوش بود. 12 ساله بود که به خاطر شغل همسرم به سروستان آمدیم و حبیب اله دوران راهنمایی و دبیرستان را در این شهرستان گذراند.
از مادر شهید پرسیدم کمی از اخلاق حبیب اله برایمان بگویید با شما و خویشان چگونه بود. با بغضی در گلو گفت: از پسرانم هرچه بگویم، کم گفته ام. هیچوقت نتوانستم شهیدانم را آنگونه که شایسته بود وصف کنم و زبانم از وصفشان قاصر است.
شهادت آرزوی حبیب بود
مادر در ادامه با چشمانی اشک آلود گفت: حبیب اله همیشه می گفت: می شود روزی من شهید شوم. او عاشق شهادت بود. پسرم استعداد بی نظیری داشت. پسری دلسوز برای خانواده و اهل محل بود. چهره اش بسیار معصوم و مظلوم بود.
حبیب، مجیدی دیگر بود
حبیب پا به پای مجید بزرگ و شد و قد کشید. حبیب، مجید دیگری بود. رفتار و حرکات او همانند برادرش شده بود. همیشه قبل از اینکه اذان بگوید هر دو وضو می گرفتند. لباس های نو و تمیز و به تن کرده و با عطر همیشگی به نماز می ایستادند. حبیب تا آنجا که می توانست نمازهایش را به جماعت می خواند.
یک مادر و پسرانی برومند در جبهه جنگ
4 پسرم به جبهه رفته بودند. حبیب جثه کوچکی داشت و ما راضی به رفتنش نمی شدیم. به او گفتم: مادر بگذار بزرگتر که شدی بعد به جبهه برو. ولی تمام آرزو و آمال حبیب جبهه رفتن بود. با پدرش به شهر رفتیم و تمام ملزومات مدرسه را برای او تهیه کردیم تا شاید دلگرم شود و هوای جبهه رفتن از سر او بیافتد. کتاب ها را جلد گرفت و مرتب کرد. پس از آن تمام کتاب ها را جمع کرده و گفت: «من به جبهه می روم آنجا هم درس می خوانم و هم از مملکت و ناموسم دفاع می کنم.» ما باز مخالفت کردیم.
با دست بردن در شناسنامه عازم جبهه جنگ شد
او روزها برای اعزام به جبهه تلاش کرد ولی سپاه به خاطر شرایط سنی از رفتن او ممانعت می کرد. هرگاه به سپاه می رفت با چشم هایی پر از اشک به خانه می آمد. تا اینکه یک روز در شناسنامه خود دست برد و بدون اطلاع ما به جبهه جنگ رفت.
آن روز از ما خداحافظی کرد و به مدرسه رفت. ظهر هر چه انتظار کشیدیم به خانه برنگشت با پدرش به دنبال او گشتیم ولی خبری از حبیب نبود. چند روز بعد نامه ای فرستاد که در جبهه است.
جواب نامه پدر در کمال ادب
در پی نامه ای که فرستاده بود همسرم یک نامه برای او فرستاد و او را کمی نصیحت کرد. پسر مودبم که همیشه به ما احترام می گذاشت، در جواب نامه گفت: پدر عزيز و گراميم از سلامتي شما جويا و خوشحال شدم و تشکر من از شما پدر مهربان و مادر دلسوز را از راهي دور بپذيريد. نامه شما که پر بود از پند و اندرز بدستم رسيد. خيلي از نصیحت شما خوشحال و مستفيض شدم. بله شما درست مي گفتيد و هنوز هم درست مي گوييد و من حرف شما را قبول دارم ولي چه کنم که دست خودم نبود... شما بايد اين خرج ها را از خدا بخواهيد چون پاداش خدا بهترين جواب هاي خرج شما مي باشد مي دانم که شما چقدر براي ما زحمت کشيديد... درباره ي اينکه از درس عقب افتادم جناب آقاي سجادي بدون اينکه من به او بگويم برايم نامه از مدرسه بگيرد خودش برايم گرفته بود که امروز مي خواهم ثبت نام کنم و...»
از کلاس درس و سنگر نیمکت تا جبهه و سنگر خاکریز
مادر شهیدان فلاحی در ادامه می گوید: حبیب با وجودی که دانش آموز بود تابستان ها به جبهه می رفت و وظیفه شرعی خود را انجام می داد و زمستان ها پشت سنگر نیمکت با سلاح قلم به مبارزه می پرداخت. حبیب عاشق امام بود و تمام سخنرانی های امام را گوش می داد. روز اعزام به او می گویند: پسر سن تو کم هست و نمیتوانی عازم جبهه شوی. حبیب شناسنامه خود را بیرون می آورد و می گوید جثه ی کوچکی دارم ولی سنم کم نیست...
از جثه رِیزم بترسید
پس از اینکه از جبهه آمد یک نفر به او می گوید: «تو با این جثه ریزت به جبهه می روی؟! فکر کنم اسلحه را به زمین می کشی... حبیب در جواب می گوید: از همین جثه ریز من بترس...» بله او دلی جسور و شجاع داشت.
حبیب اله از رزمندگان کم سن و سال گردان
مادر شهید در ادامه از خاطراتی که همرزمان شهید برای او بازگو کرده اند نقل می کند و می گوید: عملیات کربلای 4 بیشتر از نیروهای قدیمی گردان ها استفاده شد. ما درگردان فجر بودیم. حبیب اله از بچه های کم سن و سال گردان بود. 10 روز به عملیات کربلای 4 مانده بود. از پادگان امام خمینی به عنوان بار خاک، سوار بر کامیون کمپرسی شدیم و به سمت خرمشهر از مسیرهای انحرافی حرکت کردیم. (این کار آنها به این دلیل بود تا نفوذی ها متوجه انتقال نیرو نشوند.) حدود 8 ساعت در راه بودیم. نزدیک های اذان صبح به خرمشهر رسیدیم.
کمک آرپی زن بود
حبیب اله کمک آرپی جی زن شهید غلامحسین مشتاق و بهنام ثابت بود. بنده آرپی جی زن اول بودم و 4 نفر کمک آر پی جی بودند. قرار بر این شد تا 10 روز در خطوط مرزی بمانیم تا هم خط پدافندی را نگه داریم و هم با خط آشنا شویم. کنار اروند رود و مزرعه کشاورزی و نخلستانی پایگاه پنجم بود که بچه های سروستان در آنجا مستقر شدند.
صدای قهقه ی دشمن از کشتی متروکه
یک شب به اتفاق یکی از دوستان امدادگر، پاسبخش بودیم. (هر خاکریز 2 پاسبخش داشت و حدود 10 خاکریز بود.) ما بیرون از سنگر آماده باش بودیم که تلفن هندلی یا معروف به تلفن قورباغه ای زنگ خورد و گفتند یک صدایی از سمت عراقی ها می آید. به دوستم گفتم اینجا بمان می روم و چک می کنم. باران شروع به باریدن کرد. به سنگر بعدی رفتم شهید فلاحی و شهید ذبیح اله بابایی در آن سنگر بودند. گفتم: چه شده؟ گفتند: صدای قهقه ای از کشتی روبرو می آید. (این کشتی های قول پیکر ابتدای جنگ در اروند رود به گل نشسته بود ولی منتها بیشتر قسمت کشتی بیرون بود.) صدای قهقه تمام نمی شد. ظاهرا شرب خمر کرده بودند. به هر حال مشکل رابه معاون گردان گزارش دادیم و آنها جهت بررسی مشکل آمدند.
اجرای عملیات کربلای 4
حدود ده روز در منطقه بودیم پس از ده روز گفتند به عقب برگردید. خود را به نیروهای عملیات رساندیم. و برای عملیات سرنوشت ساز کربلای 4 آماده شدیم. وضو گرفتیم و آذوقه و مهمات را برداشتیم و حرکت کردیم. پس از طی مسافتی که به شدت تاریک بود به مکان عملیات رسیدیم. زمانی که به خاکریز رسیدیم. کنار خاکریز به صورت دسته تک نفره دراز کشیدیم تا از موج انفجار و ترکشی که ابتدای عملیات بود در امان باشیم در همان لحظه قناسه ای از طرف دشمن تیر اندازی شد (تک تیر می زد) و خاک خاکریز روی سرمان می ریخت. با خود گفتم آن نگون بخت سرباز بعثی الان خفه می شود و چند دقیقه بعد دیگر از آن قناسه شلیک نشد.
شهادت و اسارت رزمندگان سروستانی
پس از پایان شکلیک های اولیه در قایق نشستیم و حرکت کردیم. سر را به کف قایق چسباندیم. جلوتر که رفتیم دو تیربار ضد هوایی در عرض رودخانه مستتر شده بودند که شروع به تیر اندازی کردند. و هر قایقی که از طرف اسلکه خرمشهر به سمت خط عراق می رفت دو تیر بار ضدهوایی آنها را به تیر می بست به طوری که تیرها به هم می خورد وگلوله های رسام منفجر می شد. در همان لحظه حبیب اله به شهادت رسید و ما به صورت اتفاقی از آنجا رد شدیم چند ساعتی بعد به اسارت دشمن بعثی در آمدیم.
برادری در پِی پیکر برادر مفقود
مادر شهیدان فلاحی در ادامه می گوید: حبیب اله با بچه های سروستان در عملیات کربلای 4 شرکت کرد. که متاسفانه آن عملیات به دست ستون پنجم لو رفت و پسر خوش زبان و خوش قلبم 4 دی ماه سال 1365 در همان عملیات مفقودالاثر شد. پيکر پاکش 2 تیر ماه 1378 به خانه بازگشت.
مجید پس از باخبر شدن شهادت حبیب مجدد راهی جبهه جنگ شد تا پس از عملیات پیکر برادرش را بیابد. ولی او نیز یک ماه پس از شهادت حبیب 7 بهمن ماه 1365 در عمليات کربلاي پنج در شلمچه به شهادت رسید.
خوابی پس از شهادت
این مادر شهید از روزهای پس از شهادت پسرش می گوید: پس از شهادتش در خواب دیدم روی پشت بام هستم و حبیب توی حیاط بود. گونی پشت سرش گرفته بود و درون آن پر از قصبک بود. رو به من کرد و گفت: مادر این ها را برای شما آورده ام. صدایش زدم: مادر بایست کارت دارم... با شتاب از پله ها پایین رفتم. به حیاط که رسیدم حبیب آنجا نبود و فقط آن گونی پر از قصبک وسط حیاط بود...
در انتظار پیکر مفقود حبیب بودم، خبر شهادت مجید را آوردند
مادر شهید از خبر شهادت فرزندانش روایت می کند و می گوید: خبر شهادت حبیب قلبم را به درد آورده بود ولی دستانم را به آسمان گرفتم و گفتم خدایا راضیم به رضایت و در دل می گفتم: امان از دل زینب(س).
دو رکعت نماز خواندنم. حس و حال عجیبی داشتم. در خانه تاب نیاوردم چادر را سر کردم و به بنیاد شهید رفتم. روی پالاکارد متنی را می نوشتند تا من را دیدند وسایل را با شتاب جمع کردند. همه سردرگم بودند. از مسئول بنیاد پرسیدم خبری از حبیب نشد گفتند نه.
به خانه بازگشتم. دلم مانند سیر و سرکه می جوشید. دامادم به خانه آمد. حالش دگرگون بود. گفت: مادر بلند شو و غذا بخور... کلامش تمام نشده بود که یکدفعه به گریه افتاد دخترم آمد و گفت: مادر مجید پیکر حبیب را پیدا کرده و دارند می آیند...
روز بعد مجید آمد ولی خبری از حبیبم نبود. مجید هم به برادر شهیدش پیوسته بود...
پیرو خط شهدا
این مادر دلسوز در پایان می گوید: آن شهید بزرگوار همیشه تاکید داشت که نماز خود را اول وقت بخوانید و پیرو خط شهدا باشید و من نیز از مردم عزیز ایران می خواهم، همیشه پیرو خط ولایت و رهبری باشند و راه شهدا را ادامه دهند.
انتهای متن/
تهیه و تنظیم گفتگو صدیقه هادی خواه
با همکاری کارشناس فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران سروستان