خاطره خودنوشت شهید "حسين رنجبر اسلام لو" «5»
شهید "حسين رنجبر اسلاملو" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «در جمع ما بچه های شيراز همه پاسدار بودند. به جز پدر كدخدا كه او هم با ما آمده بود و قبلاً راننده اتوبوس بوده و...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

 

به گزارش نوید شاهد فارس، شهید "حسين رنجبر اسلام لو" یکم شهریور سال 1339 در شیراز دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را از 7 سالگی آغاز کرد. او هوش بالایی داشت و در مدرسه بسيار موفق بود. سال 1357 موفق به اخذ ديپلم شد. 
حسین از اولين نفراتی بود که در سپاه پاسداران مشغول خدمت شد. با وجودی که در اداره برق پیشنهاد کار برای او شده بود، اما سپاه را انتخاب کرد. با شروع درگیری در  غرب کشور راهی کردستان شد.
 
پس از بازگشت از کردستان با سمت فرمانده عمليات سپاه شيراز به خدمت ادامه داد و به مبارزه با اشرار و منافقين پرداخت. سال 1359 ازدواج کرد که ثمره آن پيوند دو فرزند بود. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه جنگ شد و سرانجام 10 آبان سال 1361 مصادف با 14 محرم الحرام به شهادت رسید.
 

 

متن خاطره خودنوشت: 

 16 آبان ماه 1360 پس از نماز صبح به ميدان صبح گاهی و پس از مراسم صبحگاهی از 7:30 تا 8 ورزش كرديم. سپس صبحانه خورديم و تا پيش از نماز ظهر استراحت كرديم. بعد نماز ظهر به جماعت خوانده شد. سپس نهار و در ساعت 3 بچه ها در ميدان صبحگاهی جمع شدند و برادر فياضی مسئول آموزش بچه ها را تقسيم بندی كرد (آموزش ديده و نديده) و اين برنامه تا تاريك شدن هوا ادامه داشت. سپس به محل استراحت آمديم. نماز خوانديم و شام خورديم. سپس زيارت عاشورا و سينه زدن و بعد هم استراحت تا ساعت 4:30 كه نماز شب را خوانديم و خود را برای نماز صبح مهيا كرديم.

مراسم صبحگاهی

17 آبان ماه 1360 پس از خواندن نماز صبح قدری دراز كشيديم و سپس در ساعت 4:30 مراسم صبحگاهی بود. پس از آن كه قدری برادر سلطانی برادران را موعظه كرد. برادر بنائيان گروهی را جهت ورزش به من سپرد كه حدود بيش از يك ساعت آن ها را ورزش داديم. سپس ساعت 9 صبح جهت صبحانه خوردن به محل رفتيم و بعد تا نماز ظهر استراحت كرديم.

برای آمدن به جبهه اتوبوسش را فروخته بود

بعد از آن كه نماز ظهر را به جماعت خوانديم دور هم نشستيم و كمی صحبت كرديم. در جايی كه ما بوديم من، كدخدا و پدرش، جمال ظل انوار و يك پاسدار كم سن و سال به نام هادی دور هم جمع بوديم. در جمع ما بچه های شيراز همه پاسدار بودند. به جز پدر كدخدا كه او هم با ما آمده بود و قبلاً راننده اتوبوس بوده و اتوبوسش را فروخته بود و برای جنگ همراه ما آمده بود. روی هم رفته مرد خوب و مهربانی بود. فقط گاه گاهی اخلاق رانندگی اش در بعضی مسائل جزئی آشكار می شد و هادی هم زياد می خوابيد. كلاً اين چند نفری كه پهلوی من بودند با هم خوش بودند.

سربازان واقعی امام زمان

 به هر صورت ساعت 3:30  بچه ها را در ميدان به خط كردند و حاجی سلطانی طبق معمول نكاتی برای برادران داشت كه خوب بود. از جمله بعضی ها می خواستند برگردند به محلشان و می گفتند كه ما فقط آمده ايم تا در روز عاشورا بجنگيم و حاجی هم می گفت ( كل يوم عاشورا  و كل عرض  كربلا) است و مانند اهل كوفه نباشيد كه امام حسين را تنها گذاشتند كه بچه ها با زدن سينه و دادن شعار گفتند كه (ما اهل كوفه نيستيم _ اما ، اماما جان به فدايت فرمان بده تا بكنيم غسل شهادت). خلاصه حدود نيم ساعت با نوحه خوانی يكی از برادران سينه زدند و ثابت كردند كه واقعاً سرباز امام زمانند.

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده