شهیدی که شهید شد
نوید شاهد فارس، به سراغ یکی از رزمندگان دفاع مقدس می رویم. او شاعر، نویسنده و روزنامه نگار است. سال 1365 در نوجوانی عازم جبهه نبرد می شود. دو تن از برادرانش یکی در راه دفاع از وطن و دیگری در راه حریم اهل بیت به شهادت می رسند و این امر موجب می شود تا قلم در دست بگیرد و راه برادران را با ترکش های کلمات ادامه دهد.
این نویسنده گرانقدر در قسمت دوم گفتگو با خبرنگار نوید شاهد به روایت خاطرات کربلای 4 و برادران شهیدش می پردازد.
محمد محمودی نورآبادی در گفتگو با خبرنگار نوید شاهد اظهار داشت: سال 1349 در خانواده پرجمعیت عشایری و روستایی به دنیا آمدم. سه ماه از سال را در سیاه چادرهای عشایری در ییلاق می گذراندیم و 9 ماه دیگر را در روستای مهرنجان در خانه ای کاه گلی مستقر می شدیم و به امر کشاورزی می پرداختیم. این شیوه زندگی ما را سرسخت بار آورده بود و این سرسختی ارزش و اعتبار خود را در زمان جنگ به عرصه ظهور گذاشت.
خداوند متعال عنایتی کرد و پاییز 1365 زمانی که 16 ساله بودم عازم جبهه جنگ شدم و در دو عملیات کربلای 4 و 5 منطقه شلمچه مشق جوانی کردم.
بیشتر بخوانید: کتاب «گلابی های وحشی» یادآور روزهای عشق و حماسه است
رهگذر جنگ تا دنیای کلمات
محمودی نورآبادی در پاسخ به این سوال که چه چیزی موجب شد تا به نویسندگی روی بیاورید گفت: از کودکی به نوشتن و نویسندگی علاقه داشتم و انشاءهای خوبی در مدرسه می نوشتم. حضورم در جبهه جنگ و شهادت برادر بزرگم معلم شهید "عبدالرسول محمودی" دست مایه نوشتن شد.
آن حادثه کمک کرد تا گوهر درونی ام شکوفا شود. حدود 19 سال پس از آن واقعه سال 1384 قلم را در دست گرفتم و خاطراتم از عملیات کربلای 4 و 5 را به نگارش در آوردم و آن اثر تحت عنوان "گلابی های وحشی" توسط انتشارات سرداران فارس منتشر شد. بنده از رهگذر جنگ وارد دنیای نوشتن شدم و این نوشتن تا به امروز ادامه داشته است.
عملیات کربلای 4 و نارنجک انداز دسته
وی در ادامه از روزهای خاطره انگیز جبهه و جنگ و عملیات کربلای 5 روایت کرد و گفت: 8 آذر سال 1365 با سپاهیان حضرت محمد(ص) عازم جبهه جنگ شدم. پس از چندی در گردان حضرت فاطمه زهرا(س) لشکر 19 فجر نارنجک انداز دسته شدم.
کربلای 4 شروع شد. ما با گردان پشت یک خاکریز و نزدیک میدان نبرد مستقر شدیم. قرار بود در موج دوم وارد عملیات شویم. ولی متاسفانه عملیات لو رفت و دیگر موج دومی در کار نبود. آن عملیات به شکست انجامید. به گتوند برگشتیم و تمرینات را شروع کردیم.
تا چشم بر هم زدیم کربلای پنج شروع شد. آن روزها مثل یک خواب و رویا گذشت. دوستانم یکی یکی در برابر دیدگانم آسمانی شدند. «محمد صداقت، بابک سالاری، محمدرضا رهبر، حسین اسماعیلی، محمد نیازی» و خیلی های دیگر که پر گشودند و به دیدار معشوق شتافتند؛ اما شهادت «لطیف طیبی» به گونه ای دیگر بود؛ هیچ گاه لحظه ی شهادتش را فراموش نمی کنم.
نفس های آخر، امام به دیدارش آمد
عملیات کربلای 5 با اذان مغرب شروع شد. سینه خاکریز جهت پرتاب نارنجک سنگر گرفتم. "لطیف طیبی" «یکی از بچه های صفاشهر» با فاصله ای کمتر از دو قدم ایستاده بود. او معلم بود. نارنجک ها را یکی یکی روی اسلحه گذاشته و پرتاپ می کردم. نارنجک چهارم را برداشتم. هوا کامل تاریک شده بود ولی منورها نورافشانی می کردند. نهر نیز روشن بود.
به خاطر فشار گاز بالا و پرتاپ نارنجک درپوش اسلحه ام گم شد. روی زمین به دنبال درپوش می گشتم که در همین حین، اسلحه ای به زمین افتاد. سرم را بالا گرفتم و نگاهم به لطیف قفل شد. او نقش زمین شد و بدنش می لرزید.
همان لحظه منوری فضا را روشن کرد و واقعه را در زیر نور منور دیدم. خون از شاهرگ گردن به روی چفیه می ریخت. به پهلو دراز کشید نگاهمان با هم تلاقی کرد. بعد از چند دقیقه، نگاهش را از من گرفت و سمت دیگری نگاه کرد «گویا یک شخص متفاوتی را دید» و آرام و شمرده گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین السلام علیک یابن رسول الله» این را گفت و سیاهی چشمانش رفت و سفید شد. لبانش به رعشه افتاد. پاشنه پوتینش به ساق پاهایم می خورد. دهانش باز و بسته می شد و لطیف هم آسمانی شد.
این درخشانترین صحنه عملیات کربلای 5 بود که در ذهنم نقش بست و دنیای خام مرا به هم ریخت. یکسال بعد برادرم عبدالرسول در عملیات بیت المقدس 3 شهید شد.
خاطرات تلخ یک کانال
محمودی نورآبادی با عنوان اینکه یکی از تلخ ترین خاطرات عملیات کربلای 5 عبور از روی اجساد بعثی ها بود عنوان کرد: در حین عملیات کربلای 5 از یک کانال باید عبور می کردیم. آن کانال عرض یک متر و عمق سه متر داشت و نزدیک به 300 جسد بعثی در آن بود. ما مجبور بودیم از روی اجساد حرکت کنیم. عبور از روی اجساد برای من که یک نوجوان بودم بسیار سخت بود و حس خیلی بدی داشتم ولی مجبور بودیم و باید عملیات را به اتمام می رساندیم.
پوتین هایی در انتظار یک نبرد
وی در ادامه از خاطرات برادر روایت کرد و گفت: عبدالرسول 3 سال از من بزرگتر بود. سال 1361 دانشجوی دانشگاه تربیت معلم آب باریک شیراز بود که عازم جبهه جنگ شد. حدود 12 ماه را در جبهه گذراند و در آن بین 4 بار به مرخصی آمد.
اولین باری که عبدالرسول به جبهه رفت، 13 ساله بودم. در نامه ای خطاب به من نوشت که از جبهه چه چیزی را سوغات بیاورم. نوشتم پوتینی می خواهم که زمان اعزام به جبهه آن را بپوشم. عبدالرسول پوتین خود را با پوتینی دیگر عوض کرد و برایم به عنوان سوغات آورد. حدود دو سال بعد با همان پوتین ها که تازه اندازه پاهایم شده بود عازم جبهه جنگ شدم.
دیداری که به بهشت رفت
این نویسنده متبحر از آخرین ملاقات خود با عبدالرسول روایت کرد و گفت: آخرین بار او را در پادگان بعثت دیدم. آذر ماه سال 1366 بود. عبدالرسول ترم آخر تربیت معلم بود و من هم با هفت تن از بچه های روستا، تازه وارد سپاه شده بودم و در حال گذراندن دوران آموزشی بودیم.
یک روز به ملاقاتم آمد. نان بربری برایم خریده بود. با دیدنش خیلی خوشحال شدم. پس از گفتگویی کوتاه خداحافظی کرد و رفت. در حین رفتن چند بار برگشت و نگاهم کرد و من هم برایش دست تکان دادم. این آخرین دیدارم بود.
دو ماه از آخرین دیدارمان می گذشت. درسپاه سپیدان بودم که نامم را در بلندگو خواندند و گفتند تلفن دارم. خود را با شتاب به تلفن خانه رساندم. پشت خط عبدالرسول بود و گفت از مهاباد زنگ می زند. پس از احوالپرسی گفت: خواهش می کنم به جبهه نیا و مراقب خواهرمان باش. «زیرا خواهرم در آن زمان معلم شیراز بود.» او در آنجا غریب است هر از گاهی به او سر بزن زیرا پدر و مادر نگران هستند و در ادامه گفت: الان تو فرمانده ای و اگر بیایی به احتمال قوی شهید خواهی شد. به او گفتم: «داداش من آموزش دیده ام و تو معلمی. وظیفه من است که به جبهه بروم برگرد تا من بروم...» همان لحظه تلفن قطع شد و آن آخرین صدایی بود که از عبدالرسول شنیدم و او به شهادت رسید.
از سنگر های شلمچه تا مرزهای جولان
این اتفاق 28 سال بعد در سال 1394 تکرار شد. آن سال قرار بود 4 برادری در اربعین حسینی به پابوس امام حسین(ع) برویم. که به خاطر اعزام ستار به سوریه، برنامه کنسل شد. «او برادر کوچکترم بود که به خاطر شغلش در بندر زندگی می کرد.» ستار عازم سوریه شد.
رزمی کار مدافع حرم
در ادامه محمودی نورآبادی از زندگی برادر کوچکتر خود روایت می کند و می گوید: برادرم ستار 3 خرداد سال 1354 در یورد خاک دانه و سیاه چادرهای عشایری به دنیا آمد. او در کنار فوتبال، ورزش ژیمناستیک را هم دنبال کرد و به فاصله ی کوتاهی سرآمد این رشته ی ورزشی شد و در مسابقات دانشجویان کشور مقام آور شد. پس از پایان دوران دانشگاه در مقطع کارشناسی، به نیروی دریایی سپاه پاسداران پیوست. پس از چندی در تابستان 1380 ازدواج کرد. از آنجایی که علاقه زیادی به ورزش داشت در رشته ی شنا استاد شد و در تکواندو کمربند مشکی دان دو را گرفت. ستار ادامه تحصیل داد و در دانشگاه پیام نور قشم موفق به اخذ فوق لیسانس در رشته مدیریت شد. با شروع بحران های منطقه به مدافعین حرم پیوست.
شهیدی که شهید شد
سال 1394 بود. ستار به من زنگ زد و مشخصاتم را جهت سفر اربعین حسینی نوشت تا 4 برادر باهم به زیارت ارباب برویم. هشت روز پس از آن قرار، زنگ زد و گفت: حاج محمد عازم سوریه هستم. گفتم: چرا تو که قرار نبود به سوریه بروی! گفت: نه دیگر دارم می روم. همین را که گفت فهمیدم او شهید می شود زیرا دیگر روحیه و خصوصیات شهدا را در جنگ دیده بودم. تمام آن خصوصیات را ستار داشت. او شهید زنده ای بود که شهید شد.
خیلی متاثر شدم ولی به روی خود نیاوردم و به او روحیه دادم. حدود هفت روز بعد از سوریه زنگ زد، وسط احوالپرسی تلفن قطع شد. «همان اتفاقی که سال 1366 برای من و عبدالرسول افتاد تکرار شد.» روی مبل نشسته بودم با اضطراب بلند شدم و رو به بچه ها گفتم: این قصه باز تکرار می شود و ستار شهید می شود. بچه ها خیلی دلداری دادند. آن روز نتوانستم در خانه بمانم. پشت ماشین نشستم و در خیابان های شهر با چشمی اشک آلود می گشتم. 17 آذر خبر شهادت برادر عزیزم آمد...
گفتنی است شهید مدافع حرم «ستار محمودی» 16 آذرماه سال 1394 بعد از چهار شبانه روز تلاش و مجاهدت در آزاد سازی چند شهرک و روستا با اصابت موشک کورنت به خودروی حامل این مجاهد بزرگ، به همراه دو تن دیگر از همراهانش به شهادت رسید.
انتهای متن/
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادی خواه