خاطره خودنوشت شهید "نصرالله ایمانی" (57)
شهید "نصراله ایمانی" در دفتر خاطرات خود می نویسد: «بله مسير راه را بی صبرانه و سريع طی کرديم. از دشت بازی که برهوت شنزاری بيش نبود گذشتيم و لحظاتی بعد رسيديم به تپه ای دراز و کوتاه به حالت خميده. پشت تپه مستقر شديم و...» متن کامل خاطره خودنوشت این شهید گرانقدر را در نوید شاهد بخوانید.

جاری شدن قطرات باران بر گونه رزمندگان

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد "نصرالله ايمانی" یکم فروردین سال 1337 در خانواده ای روحانی در کازرون دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و پس از گذراندن دوران تحصیلی موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال 1356 به سربازی رفت و در پادگان هشتگل اهواز مشغول به خدمت شد. با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه شد و سرانجام 20 اردیبهشت سال 1362 در اثر اصابت خمپاره‌ به شهادت رسيد.

بیشتر بخوانید: قدم های سنگين مجاهدان خدا بر شن های جبهه غرب

متن خاطره خودنوشت:

بله مسير راه را بی صبرانه و سريع طی کرديم. از دشت بازی که برهوت شنزاری بيش نبود گذشتيم و لحظاتی بعد رسيديم به تپه ای دراز و کوتاه به حالت خميده. پشت تپه مستقر شديم. موقعيت خيلی اضطراری بود الان ما بين توپخانه و نيروی زرهی عراق بوديم. نيروی پياده هم در سمت راست به جلو قرار داشت. تماس مخابراتی تا اين لحظه به خوبی انجام می شد.

دسته سوم و فرماندهی محسن خسروی

حدود 5 کيلومتر پياده آمده بوديم با رعايت سکوت به حالت خوابيده مدتی گذرانديم. نمی دانستم ساعت چند است. سوال کردم، ساعت سه بامداد بود. هنوز اميدوار بودم که ان شاءالله می توانيم کاری بکنيم دسته سوم به فرماندهی "محسن خسروی" جلو رفته بود. بعد قرار شده بود که بلافاصله مسئول شناسائی برگردد و ما را راهنمايی کند. مدتی گذشت، خبری نشد. تماس گرفتيم، گفت: الان داريم می رويم.

آتش تهيه

جلوی توپخانه با ما تماس گرفت گفت: آماده باشيد می خواهيم آتش تهيه بريزيم. از اين موضوع ناراحت شدم چرا که هنوز فاصله زيادی تا تپه داشتيم.(حدود يک کيلومتر) از تخريب چی ها با بی سيم سئوال کرديم، در چه موقعيتی هستی؟ چقدر ميدان پاک شده؟ گفتند: يک ربع ميدان، و سه چهارم مانده اين هم نااميدی ما به عمليات را بيشتر کرد.

جاری شدن قطرات باران بر گونه رزمندگان

باران شروع شد. قطرات باران بر گونه ها نقش بسته بود. از اينکه باران می بارید خدا را سپاس گفتيم. باز از محسن سئوال کردم چه شد آتش ريختند يا نه؟ گفت: نه. صدای آژير توپ ها اينقدر زياد بود که متوجه نمی شدم چه موقع بر تپه آتش ريخته می شود. بعد از چند لحظه ای محسن باز از پشت بی سيم گفت: نصراله ما راه را گم کرده ايم.

شناسائی گرای کانال

500متر مانده به تپه، کانالی وجود داشت. شناسائی گرای کانال را اشتباه گرفته بود. هر چه بيشتر جستجو می کرد نتيجه کمتر می شد با گردان تماس گرفتم گفتم: شناسائی راه را گم کرده فوراً شناسائی بفرست. قرار بود دسته دوم با عبدالحسين طيبی به کمک ما بيايند بعد از چند دقيقه بی سيم گفت: از فرماندهی، دو نفر شناسائی به طرف شما می آيند و لحظاتی بعد دو مرتبه عبدالحسين طيبی (فرمانده) با ما تماس گرفت و گفت: ما با دو نفری که آمدند راه را گم کرده ايم و اين باز ضربه ای مهلک تر بود برای انجام نشدن عمليات.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده