ندای درونی ام مرا از مرگ نجات داد
به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «صادق صحرائيان» یکم بهمن سال 1341 در خانواده ای مذهبی در شیراز دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم در رشته مکانیک گذارند. سپس بلافاصله خود را به حوزه نظام وظيفه معرفی و به خدمت سربازی رفت. دوره آموزشی را در کرمان گذراند و پس از آن داوطلبانه عازم جبهه نبرد شد. صادق در گردان 21 حمزه سيدالشهدا تک تيرانداز بود. وی سرانجام 26 اردیبهشت ماه 1361 مقارن با ماه مبارک رمضان در عملیات رمضان به شهادت رسید.
بیشتر بخوانید: جنگ با اسرائیل و کمک به سوریه
متن خاطره خودنوشت«5»: ندای درونی ام مرا از مرگ نجات داد
روز 23 خرداد ماه 1361 يکشنبه. شب آن روز که تا نيم شب بيدار بوديم، بعد ساعت 12 تا 2 نگهبان بودم. بعد از نگهبانی به سنگر آمدم برای استراحت. آنجا خوابيدم صبح شد. از خواب بيدار شدم. انگار که کسی به من می گفت که از سنگر بيرون نرو. دو سه بار بلند شدم حتی سرم را از سنگر بيرون آوردم ولی دوباره درون سنگر برگشتم آمدم دراز بکشم که ناگهان خمپاره های دشمن در نزديکی ما به زمين فرود آمد و اکبر که خوابيده بود از خواب پريد.
چند سنگر آن طرف تر
ندايی از دور شنيده می شد که آمبولانس، آمبولانس... به اکبر گفتم که به گمانم کسی زخمی شده است. گفت نه بابا، با وی بحث نکردم و گفتم که من رفتم ببينم چطور شده. پوتين را پا کرده با عجله رفتم. چند سنگر آن طرف تر بود که ناگهان سنگر فرمانده ای را ديدم که فرود آمده و با خاک یکسان شده است. با چند تن ديگر کمک کرديم آوارها را برداشتيم. پلينها و خلاصه گونی خاکی را، دستی پيدا شد و صدای يا ابوالفضل بلند شد.
چند گونی روی دست بود برداشتيم و چند تا ديگر روی يک پا و دست بر عکس بود. من پيش خود فکر کردم اين چطور شده که دستش اين طرف است ولی پای او آن طرف تکان می خورد! بعد معلوم شده که جناب سروان فتح الهی و سرگروهبان برقی بودند.
چند گونی ديگر برداشتيم پاهای جناب سروان پيدا شد و ناگهان مانند فنری بلند شد، ولی هنوز آقای برقی پاهايشان در هوا چرخ می زد. گونی ها را از روی ايشان هم برداشتيم که کمی نفس تنگی داشتند بعد يکی از برادران تنفس دهان به دهان به وی داد کمی بهترشد ولی هنوز هاج و واج بودند.
کتانی فرمانده
بچه ها جناب سروان را درون سنگر برده بودند و من هم نمی دانستم که او درون سنگر است و از او تعريف می کردم که چگونه از زير اين همه گونی مثل فنر بلند شد. بچه ها گفتند اينجا سنگر کيپ تا کيپ از بچه ها پر شده بود جناب سروان هم نشسته بود به ايشان گفتم که اگر ناراحتيد که بهداری را خبر کنم. انگار که هنوز حالش سرجايش نيامده بود رو به من کرد و گفت بهداری؟... بهداری چرا؟! نه من که حالم خوب است.
بعد چندی حالش بهتر شد و آبی به دست و رويش زد و گفت که کتانی من آنجاست. من و جواد زارع فوری سنگر ايشان رفته و کتانی و چند چيز ديگر که مربوط به دفتر می شد به دفتردار داديم و به سنگر برگشتيم. دو تا هندوانه هم آنجا بود برديم، خلاصه سفره را پهن کرده نان پنير و هندوانه، چای را هم که دم کرده بودم.
بعد هومن بچه جهرم، از جناب سروان تعريف کرده بود به جناب سروان گفتم که همچنين کسی است گفت که بيايد آمد و چندی تعريف و خاطره را زنده کردند و پس از چند لحظه ای جناب سروان سر و رويش را که خاکی بود با صابون شستشویی داد. با بچه ها خداحافظی کرد که بچه ها اصرار داشتند که شب آنجا باشد. او هم قبول کرد که اگر در خط باشد شب در آنجا بماند و بعد برای سرکشی به گروهان راه افتاد.
امروز که من اين خاطره ديروز را می نويسم ان شاءالله به مرخصی رفته اند راستی ديگر و که بچه ها منتظر آقای سينایی بودند ساعت 8 شب ناگهان آمد بچه ها خبردار دادند ولی سرگروهبان گفتند لازم نيست و تا ساعت 12 شب برای بچه ها سخنرانی می کرد.
انتهای متن/