خاطره خودنوشت شهيد اميدی«6»
شهيد «اميدعلی اميدی» در دفتر خاطرات خود می نویسد: «صبح ساعت 6 استوار يکم صفی زاده آمد و من و محمد خسروی (بچه ی شمال) را بيدار کرد و گفت بلند شويد و مهمات بزنيد که توپ‎‌ها می‎‌خواهند به شاه‎‌نشين بروند و...» قسمت ششم خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

مهمات‎‌برهای جبهه

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «اميدعلی اميدی» با نام مستعار ابراهيم دی ماه سال 1339 در روستای احمدآباد پل آبگينه دیده به جهان گشود. 7 ساله بود که راهی مدرسه شد. تحصيلات ابتدایی را تا کلاس چهارم در همان روستا گذراند و کلاس پنجم ابتدایی را در دبستان ملی راهنما گذراند اما متاسفانه فقر زندگی نگذاشت ادامه تحصيل دهد ترک تحصیل کرد و به کار در معدن گچ مشغول شد. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه جنگ شد و سرانجام 13 تیر ماه 1362 در نبرد با مزدوران بعثی و حزب کومله در جاده بوکان مهاباد به شهادت رسید.

بیشتر بخوانید: از سلفچگان تا جاده ساوه خاطره خودنوشت«7»

متن خاطره خودنوشت«6»: مهمات‎‌برها جبهه

به ياد روز یکم خرداد ماه 1360. صبح ساعت 6 استوار يکم صفی زاده آمد و من و محمد خسروی (بچه ی شمال) را بيدار کرد و گفت بلند شويد و مهمات بزنيد که توپ‎‌ها می‎‌خواهند به شاه‎‌نشين بروند و برنامه تک از طرف خودمان برای واپس گرفتن تپه‎‌های کاونشان است و ما هم مهمات زديم و سه توپ رفت بالا و توپ ما و چند تا از بچه ها اينجا ماندگار شديم که بعدازظهر ساعت 3 بود که مهمات تمام شده بود و مهمات برها آمدند برای مهمات. که سه مهمات‌‎بر را با سه سرباز ديگر بر کرديم و مهمات‎بر چهارمی بود که دست من به وسيله يکی از بچه ها که بی‎‏احتياطی کرد و انگشت دستم زخم شد و خون بسيار زیادی از آن رفت.

تصرف منطقه

به ياد روز 20 خرداد ماه 1360 که صبح ساعت 9:30 دقیقه بود که مهماتبرها دوباره آمدند و مهمات مي خواستند که من از يکي از آن‌ها سئوال کردم که چه خبر است؟ جلو رفت و گفت وضع خوب است، بچه ها پيشروي کرده اند و تپه‌‎های کاونشان را به تصرف خود در آورده اند.

نامه ای که مرا غمگین کرد

به ياد روز 2 خرداد ماه 1360 که ظهر ساعت 1:45 دقیقه غذا آوردند و محمد و خسروی بچه ي شمال رفتند غذا گرفتند و بعد محمد آمد و گفت که نامه داري و پيش همتي است و من با خوشحالي رفتم و نامه را گرفتم و در راه آن را باز کردم ولی نخواندم ولي بعد از اين که غذا خوردم من شروع کردم به نامه خواندن که ناگهان بعد از 5 ثانيه ناراحت شدم چون در نامه نوشته بود که منصور تصادف کرده است و فوت کرده است و بعد محمد گفت که من مي دانستم ولي گفته بودند به من که نگويم.

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده